ميخواهم همينطوري الکي هر چيزي که به ذهنم رسيد را در قالب اين کلمات کتابي و غيرمحاوره اينجا روي اين کاغذ سفيد پيکسلي (احتمالاً) 800 در 600 بنويسم. اين کار را ميکنم تا يک شرط بندي فرضي با خانم ميم کرده باشم. شرط بر سر اينکه ميشود نوشتهاي را همينطوري محض دلخوشي نوشت يا نه. اگر اين نوشته به يک صفحه (از ديد نرمافزار مايکروسافت آفيس ورد و فونت آريال 11 و لاين اسپيسينگ 1) برسد، من شرط را باختهام. چون نظر من اين است که اگر نوشتهاي را همينطوري شروع کني، يعني بهش فکر نکرده باشي یا موضوعي، اتفاقي چيزي برايش سرهم نکرده باشي بيشتر از دو سه پاراگراف نميتواني بنويسي ولي خانم ميم عقيده دارد که اين کار امکان پذير است و ميشود چيزي نوشت که بسيار مزخرف و غيرقابل خواندن باشد اما احساساتي که از داخل، مغز آدم را سوراخ ميکنند تا روي کاغذ بيايند را راضي کند. به هرحال قرار است اين نوشته يک شرط بندي باشد و بنابراين شمايي که داريد اين نوشته را ميخوانيد بدانيد و آگاه باشيد که قرار نيست با اتفاقي، مشکلي، يا هر نوع کشش دراماتيک ديگري که معمولاً علت نوشته شدن نوشتهها ميشود ملاقات کنيد. اين يک شرط بندي است.
خب الان که دارم اينها را مينويسم مغز خالي و شکمي خاليتر دارم بنابراين ميتوانم مطمئن باشم که هيچ چيز در اين نوشته از روي فکر يا شکم نيست و يک مشت جفنگيات مزخرف براي خالي شدن حس نوشتن است صرفاً. حتي بر نميگردم از اول بخوانم ببينم چي نوشتهام. حتي غلطهاي املايي، که به طرز اسفناکي روي آنها حساسيت دارم، هم در اين نوشته تصحيح نخواهند شد.
ميدانيد چيزهايي هست که آدم نميتواند بنويسد مگر روي دفترچهاي که مطمئن است بعداً در صندوق امانات يک بانک بسيار مطمئن جايش امن است. البته کاملاً قبول دارم که اهميت آن گفتهها (يا نوشتهها) فقط و فقط به ديد گوينده (يا نويسنده) آنها بستگي دارد و ممکن است براي مخاطب آن حرف (يا نوشته) بسيار بياهميت و حتي مضحک باشد. اما خب موضوع اين است که...
ديديد؟ همين الان احساسم نسبت به پانزده خط بالا به طور کاملاً غيرمنتظرهاي عوض شد و در حال حاضر به تمام آن پانزده خط به چشم موجوداتي منفور در حد کريستيانو رونالدو دارم نگاه ميکنم. پتانسيلش را دارم که همين الان، با استفاده از امکاناتي که نرمافزار ويرايش متنم (که مايکروسافت آفيس ورد 2007 است) در اختيارم قرار داده کنترل+آ و ديليت را فشار دهم و به صفحه سفيد که خطي عمودي و کوچک روي آن در حال چشمک زدن است خيره شوم. اما اين کار را نميکنم. چون ميخواهم ببينم چطور ميتوانم با سرهم کردن مهمل، يک صفحه را تمام کنم. بدون اينکه فکر کنم ميخواهم راجع به چه چيزي بنويسم و قرار است بعداً چه اتفاقي بيفتد؟!
البته دومي، يعني اينکه نميدانم قرار است بعداً چه اتفاقي بيفتد، را هميشه امتحان ميکنم. يعني با يک جمله، که مثل ناقوس کليساي شهر سرگييف پوساد در مغزم کوبيده ميشود، شروع ميکنم و سعي ميکنم بقيه نوشته را با توجه به حال و هواي آن جمله ادامه دهم اما هيچوقت اين را امتحان نکردهام که همينطوري بدون فکر شروع کنم ببينم نوشته خودش کجا ميرود. در زندگي هم اصولاً آدمي نيستم که بيگدار به آب بزنم و ريسک کنم. گرچه همينطور که الان نشستهام و دارم تمرين ميکنم بيفکر به نوشته بزنم، تمرين بيگدار به آب زدن را هم دارم شروع ميکنم.
همين ديروز بود اصلاً که داشتم با خانم ميم راجع به اين موضوع حرف ميزديم. همين ريسک کردن و اينکه آدم بتواند ريسک کند و مهمتر اينکه قبول کند که ريسک کردنش حتماً عواقب و هزينههايي دارد که آدم بايد قبولشان کند و بهايشان را بپردازد. به نظر من هرچقدر بها سنگينتر، نتيجه بهتر! البته با توجه به علامت تعجبي که در انتهاي جمله قبل مشاهده ميکنيد، عقيده عملي نسبت به اين موضوع ندارم.
اينهمه نوشتهام و تازه همين الان نصف صفحه را رد کردهام. اين هم شد نوشته؟ آدم حوصلهاش سر ميرود. نه موضوعي، نه هيجاني، نه بار دراماتيکي...
از اين کلمه بار دراماتيک خيلي خوشم آمده. بار دراماتيک يعني اتفاقي که منجر به توليد سوال در ذهن خواننده (يا بيننده) بشود. مثلاً در محله چينيها، آنجايي که خانم مالروي واقعي ميآيد و داد و بيداد راه مياندازد که جواز کسب جيک گيتيس (با بازي آقامون جک نيکلسون) را باطل ميکند، بار دراماتيک داستان به اوج خودش ميرسد. سوالهايي که پيش ميآيد اينها هستند: اگر اين خانم مالروي واقعي است پس آن يکي خانم مالروي که گيتيس را استخدام کرده تا سر از کار شوهرش در بياورد کيست؟ چه کسي او را استخدام کرده؟ و سوال مهمتر: اصلاً چرا؟
بگذريم. موضوع احمقانهاي است. بار دراماتيک ندارد. بهتر است بروم و به خانم ميم بگويم که شرط را باخته است. اين نوشته به يک صفحه نميرسد هيچوقت. مگر اينکه معجزهاي چيزي اتفاق بيفتد. ميدانيد، پنج صفحه داستان، يا نوشته به طور کل، براي من يک رويا بوده است هميشه. هيچوقت بيشتر از سه صفحه چيزي ننوشتهام. چرا البته. يکبار يک نمايشنامه به غايت کليشهاي و مزخرف نوشتم که فکر کنم پنج صفحه شد ولي به درد نخور بود. يک بيخاصيت واقعي! چه ميشود کرد؟ بايد ساخت با اين شرايط. مگر ميشود با ليسانس کامپيوتر گرايش نرمافزار اغتشاشات هيجانات و احساسات مغزي را سرکوب کرد؟ يا ارضا کرد؟ ما کامپيوتريها بايد برويم مثلاً بفهميم چه موقع اينتراپت فعال ميشود و سيپييو، اين يگانه مغز حسابگر عالم بشريت، که تا به امروز هيچ موجودي از لحاظ سرعت پيشرفت، به گرد پايش هم نرسيده، کي تصميم ميگيرد به يک اينتراپت، که ممکن است خود من باشم که کاري ضروري دارم، جواب پس بدهد. يا مثلاً برويم بفهميم بايد چه الگوريتمي به خورد اين سيپييو بدهيم تا جنون سرعتش را با آن ارضا کند؟
نميخواستم اينطوري بشود. يعني نميدانم ميخواستم يا نه. سالهاي کنکور، سالهاي قبل از دانشگاه به طور کل، چيز زيادي نميدانستم بنابراين چيز زيادي هم يادم نميآيد. سالهاي سياهي بود. شانسي قبول شدم اينجا، اين رشته، اين شهر. يعني تمام سرنوشتم به انتخابهاي آن 19535 نفر قبل از من بستگي داشت. يعني ممکن بود مثلاً يک نفر که الان فلان دانشگاه دارد درس ميخواند تصميم ميگرفت دانشگاه ديگري، يا رشته ديگري، درس بخواند. آنوقت اين کسي که اينجا نشسته و دارد اينها را تايپ ميکند الان آدم ديگري بود. جور ديگري فکر ميکرد. قيافه ديگري داشت حتي. شايد نمينشست اينجا و حسرت کارهاي نکردهاش را بخورد. شايد ميتوانست بدون اينکه صدايش بلرزد يا قلبش تالاپ تالاپ توي قفسه سينهاش درام بزند، بگويد که...
يک صفحهاي که ميخواستم، مدتي است تمام شده. شب گذشته هم همينطور. ساعت 5.5 صبح است. بايد اعتراف کنم آرامشي نسبي از نوشتن اين جملات نصيبم شده. شرط را باختهام قطعاً. چون ميدانم نوشتهام آنقدر خسته کننده و طولاني است که کسي تا آخر نميخواندش. اما برايم مهم نيست. به چيزي (آرامشي شايد) که ميخواستم، هرچند موقتي و خيلي-زودگذر، رسيدهام. ميخواهم بروم بخوابم و قبلش اين نوشته را ميگذارم توي وبلاگ خاک گرفتهام. شايد کسي حوصله کند و بخواندش.