نشستم پشت لپتاپم. شوپن گوش میدم: نکتورن شماره ۱. فکر میکنم... به ابدی شدن. به زنده موندن. این شوپن هم ول نمیکنه! از مرگ میگه! ریتم زندگی رو مینوازه و بعد رقص مرگ میاد و همه اون نغمهها رو میبره... کمی میترسم، از مرگ شاید! از این انگشتهایی که ماریا پیرس میزنه روی کلیدهای پیانو شاید. باید اعتراف کنم از مرگ میترسم. شاید کنجکاوم و بهش میگم ترس... نمیدونم! اما حس عجیبی دارم نسبت بهش. شوپن هم ول نمیکنه! نکتورن شماره ۲ شروع میشه... امیدوارم این دفعه زندگی شروع بشه... ولی نه... این بار هم نه...! شاید چون الان تو حس مرگم نمیتونم نغمههای شوپن رو درست بشنوم! همین الان یه پشه رو کشتم! دوباره مرگ... ای بابا! لیست نکتورنها رو نگاه میکنم، حتی یک دونه آلگرو هم توشون پیدا نمیشه! دریغ از یک آهنگ شاد! همهاش آندانته، لنتو، لارگتو...! همهاش نغمههای غمانگیز...! اما سیدی رو عوض نمیکنم. میذارم نغمهی مرگ رو بشنوم... بالاخره باید باهاش روبهرو شد... به قول مادربزرگ «خدا بکنه، خدا نکنه، تعارفه!» راست میگه. یه روز باید بریم...!
نکتورن شماره ۳ شروع شد. این یکی بیشتر به زندگی میخوره ولی هنوز غمانگیزه! مثل تلاش برای زنده موندن یک پرندهی کوچیک میمونه که اشتباهی از پنجره باز یک اتاق اومده تو و محکم خورده به پنجرهی بستهی روبهرویی! کمی از نوشابهای که کنارم گذاشتم رو میخورم (اگه سیگاری بودم حتماً یه پُک هم به سیگارم میزدم) و به ابدی شدن فکر میکنم... به زنده موندن...!
امروز خوندم که کورزویل، یه دانشمند، گفته که علم و تکنولوژی اینقدر پیشرفت کرده که تا بیست سال دیگه میتونیم کاری کنیم که انسانها دیگه نمیرند و ابدی بشن!! میگه اینقدر شعورمون رسیده که میتونیم اعضای آسیب دیده رو ترمیم کنیم، میتونیم کاری کنیم که قلب، کبد، ریه، حتی مغز دیگه هیچ وقت از کار نیفتن! میتونیم زندگی کنیم، اونقدر که دیگه خسته بشیم و خودمون نخوایم که ادامهاش بدیم! فوقالعاده است! حالا دیگه نکتورن شماره ۴ شوپن با اینکه هنوز غمانگیزه ولی بوی مرگ نمیده! حالا دیگه میتونم اینقدر به مرگ فکر کنم تا باهاش کنار بیام و وقتی دیگه ازش نترسیدم خودم برم سراغش و اینطوری هم اون من رو با آغوش باز میپذیره هم من خودم رو توی بغلش میندازم و با خیال راحت *میمیرم*!
البته دانشمند ما انگیزههای خودش رو داره. میگه هرچقدر بخواید میتونید الکل بخورید بدون اینکه نگران کبدتون باشید. میگه هرچقدر بخواید میتونید رابطه جنسی داشته باشید، بدون اینکه نگران چیزی باشید! این هم انگیزهایه! من هم بهشون فکر کردم! اما الان به چیز دیگهای فکر میکنم! به لحظههایی که میشه جبران کرد! به لحظههایی که میشه ساخت! به شادی...!
از شوپن میپرسم. چطوره فردریک؟ ابدی شدن رو میگم! اما انگار اون با من موافق نیست! انگار اون ابدی شدن رو نمیخواد! هنوز داره غمانگیز مینوازه! هنوز غم رو میشه حس کرد! شاید داره به آینده فکر میکنه! آره... خودشه... آینده! یعنی قراره چی بشه؟ واقعیت گرومپ میخوره به سرم! پس روح چی میشه؟ یعنی روحمون هم تا آخرش باهامون میاد؟ یعنی اون رو هم میشه ترمیم کرد؟ یعنی روح رو هم میشه تا ابد توی این تن خاکی نگه داشت؟ نمیدونم... نمیدونم... اگه اینطور نشه و روح بره از ما چی میمونه؟ یک مشت انسان تا خرخره پر از الکل و سکس؟!
نشستم پشت لپتاپم. شوپن گوش میدم و فکر میکنم.... به ابدی شدن... به زنده موندن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر