مهتابی اتاق درست روبرویم تختخوابم است. خاموش بود اما نورش چشمم را میزد. وقتی خاموش است انگار روحی سرگردان داخلش گیر کرده و دارد تقلا میکند خودش را نجات دهد. کمی به تقلای روح سرگردان خیره شدم. با خودم فکر کردم اگر مهتابی را بشکند و بیرون بپرد چه عکسالعملی از خودم نشان میدهم. خندهام گرفت.
×××
خوابم نمیبرد. ترکیب قشنگی دارد این جمله. معنیاش این است که باید منتظر بمانید تا هیپنوز، خدای خواب، به سراغتان بیاید و ببردتان. به کجایش مهم نیست. اصلاً وظیفه هیپنوز هم نیست. هیپنوز فقط شما را از اینجا برمیدارد و میدهد دست برادرش مورفئوس، خدای رویا. مورفئوس است که تصمیم میگیرد کجا ببردتان.
هیپنوز خدای عجیب و غریبی است. شاید پرکارترین خدایی باشد که تا به حال دیدهام. سراغ همهمان میآید. همهمان را تک تک نگاه میکند. افکارمان را میخواند، و بعد تصمیم میگیرد که کداممان را ببرد.
هیپنوز خدای عجیب و غریبی است. شاید پرکارترین خدایی باشد که تا به حال دیدهام. سراغ همهمان میآید. همهمان را تک تک نگاه میکند. افکارمان را میخواند، و بعد تصمیم میگیرد که کداممان را ببرد.
×××
هیپنوز آمد اما من را نبرد. التماسش کردم، به پایش افتادم اما توجهی نکرد و رفت. روح سرگردان که آرام شده بود، دوباره شروع کرد به تقلا کردن. من هم بلند شدم رفتم در اتاق کمی قدم زدم. به سرم زد بزنم بیرون و هوایی بخورم. اما ساعت سه و نیم صبح هر اتفاقی ممکن است بیفتد. صدای جارو زدنهای آرام رفتگر محله کمی جرأتم را زیاد کرد اما بعد که صدا محو شد تصمیم گرفتم به قدم زدنم در اتاق ادامه بدهم.
×××
کاش میتوانستم بهت زنگ بزنم و همهچیز را اعتراف کنم و بگویم دیشب داشتم به چه چیزی فکر میکردم که هیپنوز مرا به حال خودم رهایم کرد. امروز دستم رفت که شمارهات را بگیرم اما نشد. اشکالی ندارد. به هیپنوز میگویم امشب هم زحمت من را نکشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر