۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

به‌خاطر یک مشت دلار

کاملاً معلوم بود که این هم مثل بقیه علایق و تمایلات من زودگذر و رفتنی است. دیشب همینطوری الکی، با اینکه می‌دانستم بیشتر از ده دقیقه‌اش را نگاه نمی‌کنم، نشستم فیلم Deja Vu را نگاه کنم. خب بعد از ده دقیقه رفتم که بخوابم اما در تمام طول این ده دقیقه به این فکر کردم که فیلم دیدن، فیلم ساختن و اصلاً فکر کردن به این موضوعات چقدر کار احمقانه و مزخرفی است! مخصوصا آنجا که دنزل واشینگتن از ماشین پیاده می‌شد و صحنه کند شده بود مثل اینکه می‌خواهد بگوید حالا این آقای واشینگتن خیلی آدم خفنی است! خدای من، حالم داشت بهم می‌خورد! مینشینی کلی مغز و انرژی‌ات را می‌گذاری سر نوشتن فیلمنامه و کوفت و زهرمار، بعد هم یک فیلم، حالا نه لزوماً مزخرف، درمی‌آید و حالا ملت خوششان بیاید یا نیاید. گیر یک مشت منتقد مزخرف بیفتی یا نیفتی. بعدش هم یک فیلم‌خور نیمه حرفه‌ای توی وبلاگش بنویسد: «خدای من، حالم داشت به هم می‌خورد»! همه این کارها به نظرم مزخرف و الکی آمد...

امروز صبح که از خواب بیدار شدم به این فکر کردم که پس واقعاً من به چه کاری علاقه دارم؟ می‌دانید، برای جوانی به سن و سال من جواب دادن به این سوال یک مسئله حیاتی است! هرچی نباشد، من حداکثر یک سال دیگر باید شغلم را انتخاب کنم. نمی‌شود که بنشینم توی خانه و به در و دیوار و احتمالاً فیلم‌هایی که جمع کرده‌ام نگاه کنم و حالا خوشم بیاید ازشان یا نیاید. باید پول درآورم، من اینطوری بزرگ شده‌ام. باید شغلی داشته باشم که گرفتاری‌هایی که الان داریم می‌کشیم را نداشته باشم. کارگردانی و نویسندگی و ویولن و موسیقی و اینجور چیزها در مملکت من همه بچه‌بازی و تفریح محسوب می‌شوند و فقط برای دخترهای پولدار بالاشهری خوبند که بعدش یک پسر پولدار دیگر که برحسب اتفاق و جبر جغرافیا، پسر یک کارخانه‌دار درآمده است بیاید بگیردشان و همگی با خوبی و خوشی باهم زندگی کنند و حالش را ببرند.

اینها را نوشتم آخر چند روزی بود که توهم کارگردانی و افتادن توی خط هنر و اینها گرفته بودم. توهم اینکه می‌توانم در اینجور کارها موفق باشم. حالا گیرم که موفق هم بشوم که می‌دانم می‌شوم. اما موفقیت در اینجور کارها به چه درد زندگی من می‌خورد؟ به هیچ درد! آخرش یک آدم عینکی ریش بلند یا سه تیغه می‌شوم که از صبح تا شب سیگار می‌کشد و الکل می‌خورد و به فیلم بعدیش فکر می‌کند. البته با اینکه این طرز زندگی را دوست دارم، اما جرأتش را ندارم!!! من همان بهتر که بروم لیست ۴۰۰ تایی فیلم‌هایی که می‌خواهم ببینم را نگاه کنم و حالا علی‌الحساب حالش را ببرم. اینجور کارها پول می‌خواهد دوستان من، پول!

۲ نظر:

درخت ابدی گفت...

کسی که می خواد بره توی عالم هنر اول از همه باید به دنیایی که می خواد بپردازه و به دغدغه هاش ایمان داشته باشه. وقتی این کارو کرد، دیگه بعضی حرفا براش اهمیتی نداره. در ضمن، هنرمند شدن فقط ادابازی و سیگار و الکل نیست. تونستی یه سر به وبلاگ "چپ کوک" بزن، در این مورد مطالبی داره:
http ://chapkook.blogspot.com

پدرام بهروزی گفت...

قسمت ادابازیش رو خیلی خوب بلدم مشکل اینجاست که شاید من از این دنیا یه کمی میترسم.
ممنون بابت چپ‌کوک :)