نشستهام روی صندلی راحتی جلوی تلویزیون، ویولنم را بغل کردهام و به صفحه سیاه تلویزون نگاه میکنم. پشت تلویزیون یک پنجره هست که وقتی ویولن میزنم از آن به بیرون نگاه میکنم. هیچ منظره قشنگی ندارد. بیرون را که نگاه کنی، بجز خانههای پر و خالی و یک باشگاه ورزشی و استخر چیز دیگری نیست که ببینی. ولی با اینحال وقتی ویولن میزنم همین منظره را نگاه میکنم. باعث میشود حس تنفرم نسبت به این شهر کمتر شود.
همینطور که روی صندلی راحتی جلوی تلویزون نشستهام، نقطه سیاه رنگ کوچولویی از پنجره داخل میآید. حتما یک مگس سمچ است که آمده خواب امشب را از من بگیرد. بگذار بیاید تو. اینجا تنها من و مگسها میتوانیم زندگی کنیم. بیا تو مگس عزیز! اما انگار مگس نیست. مگر نه اینکه مگسها نمیتوانند یکجای ثابت پرواز کنند؟ پس این نقطه سیاه رنگ نمیتواند مگس باشد. با خودم فکر میکنم شاید یکی از پیکسلهای پنجره سوخته است! به سرعت مغز واقعبینم وارد عمل میشود و این امکان را از پنجره میگیرد. پس این نقطه سیاهرنگ چیست که درست وسط پنجره به وجود آمده است؟ نقطه خیلی خیلی آرام، بزرگ و بزرگتر میشود. همینطور که روی صندلی راحتی لم دادهام، در مورد نقطه سیاه فکر و خیال میبافم. شاید شهابسنگی، چیزی باشد که دارد به زمین میخورد و قرار است به جای این شهر لعنتی، یک سوراخ بزرگ درست کند؟
مینشینم روی صندلی راحتی جلوی تلویزیون و به نقطه سیاه که بزرگتر شده است نگاه میکنم. حالا دیگر تمام پنجره را گرفته. پنجره خاکستری رنگ شده است. هنوز نمیتوانم تشخیص بدهم این نقطه سیاهرنگ چه چیزی میتواند باشد؟ ولش کن اصلاً. چه فرقی میکند؟ این نقطه هم مثل همه نقطههای رنگی که هر روز میبینمشان. حالا مثلا اگر روی یک ماشین قرمز رنگ یک نقطه سفید ببینی، تعجب میکنی؟ حتما با خودت میگویی پرنده رویش خرابکاری کرده. بگذار برای خودش آن گوشه جا خوش کند.
روی صندلی راحتی جلوی تلویزیون که حالا دیگر نصفش سیاه شده نشستهام و ویولنم را که هنوز رنگ چوب جذابش را حفظ کرده بغل کردهام. حالا دیگر نمیتوانم به این ماده سیاهرنگ که نصف بیشتر همه وسایلم را گرفته، «نقطه» بگویم. حتی نصف صورت خودم را هم گرفته و سیاه کرده... شاید باید همان روز که میدیدمش پنجره را میبستم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر