سرم را چرخاندم. صدایی از پشت سرم گفت: «آقا شکلات میخواهید؟» هندوانه را باز کردیم، سفید و بیمزه بود. رفتیم جایی زیر پل خواجو داخل چمنها پیدا کردیم و نشستیم. بقیه از سوپری کنار میوهفروشی، نان جو رژیمی، نان معمولی و پنیر سفید (به قول داییام پنیر گچی!) گرفته بودند. از «هندوونهی خوبیه»ی آقای فروشنده فهمیدم که هندوانه سفید و بیمزهای خریدهایم. هندوانه را خریدیم. من و دو نفر دیگر رفتیم هندوانه بخریم، بقیه هم رفتند پنیر بخرند. بالاخره تصویب شد! بهشان اصرار کردم زودتر تصمیم بگیرند تا از گرسنگی نمردهایم. هنوز داریم سر اینکه شام چی بخوریم بحث میکنیم! گفتم: «باشه، به شرط اینکه ده دقیقهای آماده بشه!». گفتند نان و پنیر و هندوانه چطور است؟ گفتم برویم نیکشام، همبرگر بگیریم. گفتند نان و پنیر و هندوانه چطور است؟ گفتم: «باشه، به شرط اینکه ده دقیقهای آماده بشه!» هنوز داریم سر اینکه شام چی بخوریم، بحث میکنیم! بهشان اصرار کردم زودتر تصمیم بگیرند تا از گرسنگی نمردهایم. بالاخره تصویب شد! من و دو نفر دیگر رفتیم هندوانه بخریم، بقیه هم رفتند پنیر بخرند. هندوانه را خریدیم. از «هندوونهی خوبیه»ی آقای فروشنده فهمیدم که هندوانه سفید و بیمزهای خریدهایم. بقیه از سوپری کنار میوهفروشی، نان جو رژیمی، نان معمولی و پنیر سفید (به قول داییام پنیر گچی!) گرفته بودند. رفتیم جایی زیر پل خواجو داخل چمنها پیدا کردیم و نشستیم. هندوانه را باز کردیم، سفید و بیمزه بود. صدایی از پشت سرم گفت: «آقا شکلات میخواهید؟» سرم را چرخاندم....
پریسا بود! پریسای کوچولوی من! توی خیابانها دوره افتاده بود و شکلات میفروخت. باورم نمیشد. هنوز پنج سالش هم تمام نشده! آنموقعها که هنوز به دنیا نیامده بود، با خودم فکر میکردم وقتی به دنیا بیاید خوشبختترین دختر دنیا خواهد شد. هر روز میرویم پارک. مینشینیم روی صندلی همیشگیمان و درحالی که بستنی لیس میزنیم، برای بقیه اسم میگذاریم و مسخرهشان میکنیم. بعد میرویم سوار تاب میشویم و من تا بالاترین جای ممکن تاب میخورم تا بلندپروازترین پدر دنیا شوم و پریسا به بقیه نشانم بدهد و پز بدهد! بعد خود پریسا مینشیند و من آنقدر بلند تابش میدهم تا سرش به سقف آسمان بخورد و آن را پاره کند و ستارهها مثل برف ببارند روی زمین و من و پریسا خوشحالترین پدر و دختر تمام کائنات شویم. بعد که میرفتیم خانه، با هم تمام دیوارهای خانهمان را خطخطی میکردیم و بعد برایش از آن خطخطیها داستان دیو و پری میساختم. آنقدر قصه برایش میگفتم تا مثل یک فرشته کوچولو خوابش ببرد. میگذاشتمش توی تختش و تا صبح نگاهش میکردم. تا صبح نگاهش میکردم تا مجبور نباشد تا بوق سگ شکلات بفروشد. تا مجبور نباشد نگاه کنجکاوانه بچه دیگری که دارد با پدرش بازی میکند را تحمل کند. تا مجبور نباشد پیش هر کس و ناکسی برود و التماس کند تا از جعبه پُر شکلاتهایش یکی را بخرند. تا مجبور نباشد در گرمای بیرحم اردیبهشت اصفهان، از بیلباسی، کاپشن قرمز بپوشد. تا بخندد. تا شاد باشد. تا مثل بقیه بچهها برای ترکیدن بادکنکش، برای دیدن دست خونیش وقتی برای اولین بار از دوچرخه میافتد، برای بهانه گرفتن در بازار، برای آب شدن آدم برفیش، گریه کند.
پریسا! کاش میدانستی تمام آدمهایی که شکلاتهایت را نخریدند را نفرین کردم!
۲ نظر:
پریسا خوشبخت ترین دختر ... شاید نه بخاطر اینکه مجبوره تا بوق سگ کار کنه فقط به خاطر اینکه از سنی کمتر از ۵ سالگی یاد گرفته که نه بگه نه به مایی که اونو دعوت به خوردن هندونه کردیم...
شاید
خیلی بیرحمیه که این حرف رو بزنیم حسین! با شایدت بیشتر موافقم...
ارسال یک نظر