نوشتنم نمیآید. میآیم مینشینم پای لپتاپ و گودرچرخی و فیسبوکچرخی میکنم و گاهی هم باگهای پروژه پایانیام، که یکی یکی برطرف میشوند و هزار تا هزار تا رشد میکنند، را برطرف میکنم، اما دستم نمیرود که آدرس بلاگر را تایپ کنم و بیایم اینجا چیزکی بنویسم، غری بزنم، شکایتی بکنم، یا در مورد فیلمی، آهنگی یا کتابی حرف بزنم. به وضوح، بیحوصلگی (و نوع ساختاریافتهاش، روزمرگی) را در چند روزه اخیر زندگیم مشاهده میکنم. طوری شدهام که پیامک که میآید، از هیجان قلبم تندتر میزند! تلفن که زنگ میزند همینطور. منتظر تلفنی بودم این دو سه روزه اما نشد. تلفنی که میتوانست کمی تنوع به زندگیم تزریق کند، اما کسی که قرار بود زنگ بزند این را نمیفهمید، زنگ نزد. کار داشت شاید. وقت نداشت شاید. به هرحال نمیدانست میتواند کمی کمک کند. البته شاید اگر هم میدانست زنگ نمیزد. اینجور آدمها وقتشان را با حرفهای مفت تو هدر نمیدهند. جاهای دیگر پول بیشتری درمیآورند.
اصلاً دیگر نمیتوانم بنویسم. سه چهار بار پاک کردم و دوباره نوشتم اما هیچکدام به دلم نمینشینند. شاید موضوع ندارم یا شاید اثرات این بیحوصلگی و روزمرگی است. نمیدانم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر