عادت دارم همیشه تند راه میروم. تنها که هستم بیشتر، اما حتی وقتی با دوستانم هستم هم هر چند دقیقه یکبار پیراهنم از پشت کشیده میشود که یعنی چه خبرت است اینقدر تند راه میروی؟
امروز همینطور که داشتم تند راه میرفتم، چشمم افتاد به یک پیرمرد که داشت آرام آرام و عصازنان راه میرفت. پشتش به من بود و وقتی لحظهای ایستاد تا نفسی تازه کند و برگشت دیدم که کلاه مخصوص بازاریهای اصفهان را دستش گرفته و از حرارت شدید و بیرحم آفتاب اصفهان صورت و سر کچلش به شدت سرخ شده است. فاصله من تا پیرمرد تقریباً زیاد بود. با خودم شرط بستم زودتر از پیرمرد به تقاطع روبرویمان میرسم. لازم نبود سرعتم را زیاد کنم؛ پیرمرد حتی اگر سه برابر این سرعتش هم راه میرفت باز هم من برنده بودم. وسطهای راه به سرم زد که مسیرم را عوض کنم تا پیرمرد تند راه رفتن من را نبیند و دلش نشکند. اما تغییر مسیر مساوی بود با راه رفتن بیشتر زیر آفتاب. از گرما هم کلافه شده بودم بنابراین تصمیم گرفتم همانطور بدون اینکه سرعتم را کم کنم از کنار پیرمرد رد شوم. از کنارش که رد میشدم یک لحظه ایستاد و نگاهم کرد. نگاهش را احساس کردم اما وانمود کردم اصلاً ندیدمش و بدون اینکه سرم را بالا بیاورم تقاطع را رد کردم. شرط را برده بودم. البته معمولاً اینجور مسابقهها را حتی اگر رقیب یک جوان قبراق و سرحال هم باشد، برنده میشوم و بردن این پیرمرد از ره کین نبود، اقتضای طبیعتم بود!
رفتم مغازه آنطرف خیابان، خرید کردم و برگشتم. پیرمرد هنوز به تقاطع نرسیده بود. همانطور آرام و با گامهای شمرده و نامنظم راه میرفت و گرمای آفتاب هم بیشتر سرخش کرده بود. کمکی از دستم بر نمیآمد، بنابراین همانطور سریع و بدون اینکه سرم را بالا بیاورم و نگاهش کنم به راهم ادامه دادم. دوباره نگاهم کرد، ایستاد، برگشت و خیلی آرام، مثل راه رفتنش گفت: «جوونیا خواب دو تا چیز رو هیچوقت نمیدیدم. بازنشستگی و پیری!» پاهایم سست شد. انتقامش را گرفته بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر