1 دوست دارم مرگهای مختلفی را تجربه کنم! مثلاً خفگی میتواند خوب باشد. نه خفگی در آب؛ خفه شدن مثل سرگرد بهرانی در خانهای از شن و مه. یک مرگ آرام و دوستداشتنی. کم کم گوشهایت کمتر میشوند، کلهات داغتر میشود، چشمانت گشادتر میشوند، زبانت بزرگتر میشود و بعد هم که تونل نور و بقیه ماجرا.
2 مردن با گلوله هم خوب است. وقتی به این نوع مردن فکر میکنم صحنه آهسته فرو رفتن گلوله در مغزم را تصور میکنم؛ گلوله چرخزنان به پوستم میرسد، نوک گلوله پوست را میشکافد و راه را برای وارد شدن بقیه گلوله باز میکند، از جمجمهام رد میشود، ترک نسبتاً بزرگی آنجا ایجاد میکند و وارد مغز میشود، بافت مغز را میشکافد و با همین ترتیب از آنطرف خارج میشود. قلب که هنوز نفهمیده مغز دیگر کار نمیکند تا مدتی (کوتاه) کار میکند و تو هنوز زندهای. هنوز زندهای و نمیدانم و نمیتوانم تصور کنم آن موقع چه چیزی میبینی. شاید همین زندگی عادی که الان میبینیم را ببینیم، اصلاً شاید بخواهیم بلند شویم و آبی هم بخوریم.
3 سقوط از ارتفاع هم بد نیست. در یک لحظه دوستداشتنی پایت را میگذاری جایی که زمینش چندین متر با پایت فاصله دارد و وییییییژژژژ. در راه افتادن شاید فانتزی جرج در روز هشتم هم نصیبتان شود و خواننده محبوبتان جلوی چشمتان آهنگ مورد علاقهتان را اجرا کند اما مسلماً اگر ارتفاع را به قدر کافی بلند انتخاب کنید، مطمئن باشید بر اثر حمله خون به قلبتان وسط راه سکته قلبی کارتان را تمام میکند و اصلاً متوجه صدای خرد شدن استخوانهایتان نمیشوید.
4 مردن با قرص خوب نیست. احتمال دارد جواب ندهد، هاری هالر در گرگ بیابان این مرگ را تجربه کرده. مینویسد:
«(وقتی قرصها را خوردم) به خواب رفتم و چندین ساعت در بیهوشی کامل بودم و بعد با کمال حیرت و سرخوردگی بر اثر تحریکات معده نیمه بیدار شدم و بدون اینکه درست به خود بیایم تمام آن سم را بالا آوردم و باز به خواب رفتم تا در وسط روز بعد به طور قطع برای هوشیاری و حواسجمعی ناراحتکنندهای با مغزی سوزنده و تهی، عاری از هر نوع یاد و خاطرهای درست و حسابی از خواب بیدار شوم.»
5 تصادف هم خوب نیست، اما دوست دارم امتحانش کنم. تصادف با قطار فکر میکنم بهترین نوع مرگ از طریق تصادف باشد. سوت وحشتناکی گوشتان را پر میکند و بعد صدای ترق شکستن استخوانهایتان شما را، مثل دیگران، از خواب وحشتناکی میپراند. اما این را بدانید که شما کابوس ندیدهاید و مستقیماً به دیار باقی شتافتهاید.
6 بریدن رگ با تیغ هم خوب است. دقت کنید که حتماً تیغ تیزی باشد و مثلاً با سرامیک شکسته رگتان را نبرید. با تیغ راحتتر و شیکتر است. همینطور بنشینید و به سقف خیره شوید تا سقف باز شود و شخص لوسیفر بیاید و ببردتان. البته دقت کنید که اشخاص بسیار کمی مثل کنستانتین شانس این را دارند که در همان حین که لوسیفر دارد روی زمین میکشاندشان فداکاری کنند و به بهشت بروند برای همین پیشنهاد میکنم به این امید اینکار را نکنید.
7 مرگهای دیگری هم هست که تجربهاش میتواند مفید باشد. مثلاً خورده شدن توسط حیوانات وحشی، در معرض تشعشعات اتمی قرار گرفتن (نیاز به پارتی دارد البته!)، برقگرفتگی، سلاخی شدن و خیلی مرگهای دیگر. اما خیلی حیف است که بیشتر از یکبار نمیشود این روشها را امتحان کرد.
۸ نظر:
چه بامزه. هوسم شد در مورد مرگ های مختلف بنویسم. شاید نوشتم. :)
عالی میشه :)
موضوع خیلی جالبیه ولی واقعاً حیفه که فقط یکیش رو میشه تجربه کرد
راستی اسم وبلاگ شما چیه؟ صفحه پروفایلت که باز نمیشه!
سلام به شما.
وبلاگتون در روز جهانی وبلاگ معرفی شد.
اینجا :
http://www.blog.qorbany.ir/1389/06/blogday2010/
من که هیچ کدوم از این مرگ ها رو نمی پسندم مرگ جالب برای مرگ هنگام دوئله ولی حالا حوصله شو ندارم می خوام زندگی کنم
به عباس: خیلی ممنون. روز وبلاگ شما هم مبارک.
به رضا: اوه، اینهم مرگ خوبیه
بخش دوم آدم یاد لحظات فیلم ماتریکس میوفته با این توصیف اسلوموشنتون!
یه سوال, چی شد اصلا یاد اینطور مرگ ها فتادین؟
ناخودآگاه بعد از خوندن انواع تجربیات مرگ! یه طورایی قلبم گرفت..
یک روز صبح از خواب بیدار شدم و به این فکر کردم که چطوره امروز محض تفریح یه کم بمیرم!
کنجکاوی اتفاقات بعدش برای من مهمه نه نحوه اتفاق افتادنش.
ارسال یک نظر