ساعتهای بین چهارشنبه ۱۰ صبح تا یکشنبه ۷.۵ صبح، جزو بهترین لحظات زندگی من به شمار میروند. قشنگ میتوانم برای ساعتهایم برنامهریزی کنم. مثلاً صبح تا ۱۲-۱ ظهر به پروژه پایانی برسم، ۱ به نهار فکر کنم، حدود ۲ یا ۲.۵ نهار بخورم، یک فیلم حدودا دو ساعته ببینم. اگر حسش بود بروم سینماتک و اگر نبود دوباره به پروژه پایانیام فکر کنم و شب هم مثل یک انسان متمدن، با خیال راحت بخوابم و فردا دوباره زندگی خردهبورژوازیگونهام را از سر بگیرم. اما از یکشنبه ۷.۵ صبح تا چهارشنبه ۱۰ صبح اوضاع کاملاً برعکس و به غایت اسفناک است. صبح باید ساعت ۶ از خواب بیدار شوم، که معمولاً ۷:۱۵ بیدار میشوم، ۷:۳۰ میروم سر کلاس آمار و احتمال مهندسی، یکی از دروس مزخرف رشته کامپیوتر (به نقل از شاهدین عینی) که به هیچ دردتان که هیچ، به هیچ دردتان هم نمیخورد! تا ساعت ۹:۳۰ باید قیافه و لحن به غایت کند، تکراری و خستهکننده جناب استاد را تحمل کنم. لحنی که دائم و به طرزی کاملاً هیستریک میگوید: «اگه کسی تمرین نوشته بیاره تحویل بده، هرکی هم ننوشته که اصـــــــــلاً...؟ مهــــــــــــم...؟ مهـــــــــــــــم...؟ نیست...» و قسمت دوم این جمله دقیقاً یعنی اگر تمرین ننوشتهای مطمئن باش که به هر قیمتی که شده، خواهی افتاد. تمرین حل کردن آمار هم برای من مثل فرار از آزکابان به وسیله یک چکش ناقابل است. بعد از کلاس آمار هم باید تا ساعت ۱، در کلاسی با ظرفیت ۷۶ نفر (با احتساب استاد)، مجهز به یک کانال کولر به ابعاد پنج سانت در پانزده سانت و دمای ۸۱ درجه سلسیوس بنشینم و به حرفها و لحن خالهزنکوار آقای استاد گوش کنم و سعی کنم با نت برداشتن، از نفرین ثانیهها عبور کنم!
شاید امشب تا صبح بیدار بمانم تا این چند ساعت باقی مانده از دوران سرخوشی کندتر بگذرد. کسی مشاور خوب و ارزان سراغ ندارد؟ دچار شصتگانگی شخصیت شدهام!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر