رفتیم شمال. کلاردشت. هوا به غایت عالی بود. عالی. هرچقدر این چهار حرف زشت را کنار هم بگذارم و هوا را توصیف کنم، کم گفتهام. هوا خنک بود. کوهها درخت داشتند. جاده پیچ داشت. مه داشت. ابر داشت. ذوقزدگی خودم را نمیتوانستم پنهان کنم. آنهم منی که از اصفهانِ با آفتاب و بدون پیچ رفته بودم. ویلا گرفتیم. بالکن کوچکی داشت. نوزده نفره نمیشد توی بالکن نشست. ما نشستیم اما. نشستم با بزرگترها عرق خوردم. نشستم با بچهها ورق بازی کردم. نشستم با تازه-کنکور-دادهها در مورد دوستدخترهایشان حرف زدم. گفتند. خندیدیم. چیز زیادی نگفتم اما. برخلاف انتظارم، توانستم کتاب بخوانم. کافکا. «مسخ و چند داستان دیگر». «گزارشی به فرهنگستان» شاهکار بود. «لانه» را هنوز نخواندهام اما. یاد کودکیام افتادم. همان اطراف بود که تمام شد. کنار جنگل. کنار برکه کوچکی که میرفتیم ماهیگیری. ماهی نداشت اما. چقدر خوب بود. مطبوع بود. باران داشت. خیس بود. عاشقش بودم. بویش هنوز در دماغم میپیچد. اشک چشمهایم را میگیرد. گریه نمیکنم اما. خیلی وقت است بزرگ شدهام.
بردارید بروید شمال. بکنید از کار. از دود. از ترافیک. خرجش یک باک بنزین است. ده باک اصلاً! بروید کلاردشت. مستقیم که بروید میرسید رودبارک. بروید آنجا. پای کوه ویلا بگیرید. کنار برکه. کنار ویلایی که پیرمرد و پیرزنی تنها، یک ماه تمام اجارهاش کردهاند. نفس بکشید. پنجرهها را باز بگذارید. در را هم اصلاً. بدانید که اکسیژن را نمیتوانید بگذارید توی کیفتان و برگردانید.
بروید شمال. تنها و دستهجمعیاش فرقی نمیکند. مراقب جاده باشید اما...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر