میآیم خانه. انگار نه انگار قبل از اینکه از خانه بزنم بیرون حالم حسابی خراب بود. کولر را با حداکثر سرعت روشن میکنم. میروم داخل حمام و دستهایم را با صابون میشورم، بعد بیهوا سرم را زیر آب سرد میگیرم و صدایی شبیه «اوووووف...» (نامآوای تحسین که در افراد و مکانهای مختلف فرق میکند) از خودم در میآورم. همانطور بدون اینکه سرم را خشک کنم از حمام میزنم بیرون و از آنجایی که میدانم در این گرمای کذایی هم میشود سرما خورد، کولر را خاموش میکنم. موهایم به غایت بلند شدهاند. همینطور بدون اینکه دست بهشان بزنم فقط دستهایم را خشک میکنم تا بتوانم چلچراغ را که تازه امروز، چهارشنبه، خریدهام را بخوانم. میروم یک لیوان تمیز پیدا کنم تا نوشابهای که از ظهر گذاشتهام در جایخی را همراه با ژست روشنفکرانه مجله خواندن، نوش جان کنم. لیوان تمیزی پیدا میکنم و آن را محض احتیاط میشورم. آخر میدانید، با اینکه تمام سوراخ سمبههای خانه را پوشاندهام، باز نمیدانم این سوسکهای لعنتی از کجا پیدایشان میشود؟! میآیم مینشینم روی صندلی راحتی، پای راستم را میاندازم روی پای چپم و برای خودم بلند بلند رادیوچل را میخوانم و سعی میکنم لحنم شبیه گویندههای رادیو باشد. کمی تاسف میخورم، کمی میخندم و هرازگاهی کمی هم صدایم را آرامتر میکنم تا حضر یا حضرات همسایه فکر نکنند دیوانه شدهام. البته آنها را دو سه بار بیشتر ندیدهام. به نظرم کارگری، چیزی هستند. فکر میکنم سه چهار نفری هستند و حالا خودشان حاضر نیستند ولی خدایشان که حاضر است، گهگاهی از خانهشان بوهایی هم میآید. بگذریم حالا....
با ژست روشنفکرانهام به خواندن مجله ادامه میدهم و لیوان نوشابه کنار دستم را هم هرازگاهی لمس میکنم، در موارد معدودی هم اندکی از نوشابه را میخورم و خنکیاش را تا داخل معدهام دنبال میکنم. ژست یک آقای پنجاه و چند ساله جاافتاده را میگیرم که در یک روز زیبای پاییزی، بعد از یک پیادهروی مطلوب در خیابان دوپرچسکی (کجا؟!!) به خانه بازگشته، چتر مشکی، کلاه و پالتوی خاکستری و دستکشهای چرمش را درآورده و درحالی که روی صندلی گهوارهایش لم داده، دارد مجله محبوبش را ورق میزند. درحالی که دارم با صدای بلند، آهوی قلم را برای خودم با لحن یک بچه دبستانی یا دیگر حداکثر راهنمایی میخوانم، آقای الف زنگ میزند که بپرسد تمرینهای آمار را حل کردهام یا نه. چندباری با خودم فکر میکنم که امروز مگر چندشنبه بوده است و آیا اصلاً من امروز سر کلاس آمار بودهام یا اصلاً مگر من آمار را سی و چند سال پیش پاس نکردهام؟ که ناگهان واقعیت با شدت هرچه تمامتر به مغزم کوبیده میشود (دقت کنید که این واقعیت توسط یک نفر سوم شخص به مغز شما کوبانده میشود!) و متوجه میشوم که امروز سهشنبه است و من هم جوانی در آستانه بیست و سه سالگی و درحال کشتی گرفتن با درسی به اسم آمارواحتمال مهندسی هستم. آنهم در گرمای سگکش اصفهان با میانگین دمای شصت و سه درجه سانتیگراد!
بله، واقعیت این است که همین چند روز پیش ده ترمه شدم! بگذارید برای کسانی که با این واژه آشنا نیستند، کمی توضیح بدهم. درواقع (به شدت عقیده دارم که جملات مندرآوردی که میخواهند یک نفر دیگر را خر کنند باید با «در واقع» شروع شوند!) ده ترمه شدن چیزی در مایههای هویج پوست کنده است که به عنوان تهدیگ از آن استفاده کنید و از عمد هم بگذارید تا به یک لایه کربن کریه و سیاه تبدیل شود با این تفاوت که ده ترمه شدن رنگ و بویی به مراتب بدتر و چندشآورتر دارد. ده ترمه شدن یعنی واقعیت (p) واقعیت یعنی ده ترمه شدن (q) و از p آنگاه q نتیجه میشود که واقعیت یعنی یکسال دیگر ماندن در این جهنم دره و سروکله زدن با خوک و سگ و گراز (به ترتیب، اساتید محترم: الکترونیکی، ریزپردازنده و مهندسی نرمافزار 2) و بگیر برو تا زرافه و فیل و کرگدن (به ترتیب: آمار، ریاضی مهندسی و اندیشه اسلامی 2)...
میروم خودم و مدل موهایم را در آینه نگاه میکنم. واقعیتش را بخواهید، رسماً به قهقرای سفلی سقوط کردم...
* از جملات گوهربار ویکتور نوورسکی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر