۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

شبیه‌سازی حرکت الکترونها در یک خازن غیرخطی با استفاده از روش نیوتن-رَفسون


الان دقیقا حدود ۲۰ دقیقه مونده تا کلاس مدارهای الکتریکی شروع بشه! یه مدت میخواستم برم پیش استادش و صاف و صادق بگم که «آقای عزیز من با الکتریکی مشکل دارم! من نمیفهمم! البته میدونم که برای شما اصلا اهمیتی نداره ولی خب میگی من چیکار کنم؟! الان دفعه سومه که این درس رو میگیرم! اگه میخواستم پاس کنم تاحالا پاس کرده بودمولی الان که دقیقا حدود ۱۶ دقیقه مونده تا کلاس الکتریکی شروع بشه فهمیدم که نخیر! ایراد از الکتریکی و اساتید محترم و طالع نحس و دوران کودکی و باقی قضایای طبیعی و غیرطبیعی نیست!


دیروز امتحان سیستم عاملم رو هم گند زدم! قبلترش شبیه‌سازی و محاسبات رو هم گند زده بودم! پس باید برم پیش اساتیدشون و یکی‌یکی بهشون همون جمله بالا، با جایگذاری کلمه الکتریکی با سیستم عامل و شبیه‌سازی و محاسبات، رو بگم و به این فکر کنم که پایان ترم چجوری باید برم پاچه‌شون رو بزنم و ازشون به زور یکی دو نمره بگیرم تا بلکه این ترم مشروط نشم!


در دقیقا حدود ۸ دقیقه مانده به کلاس الکتریکی تصمیم میگیرم این جلسه هم نرم سر کلاس و به این فکر کنم که شاید اتفاقی یکی از دخترهای کلاس رو ببینم و ازش بپرسم جزوه مینویسه یا نه و تازه اگه بگه نه خب کاملا واضحه که این ترم هم بیفتم! حاضرم باهاش ازدواج هم بکنم اگه بتونه کاری کنه که من این ترم پاس بشم!!!


۳ دقیقه مونده! بذار تصور کنم! سه دقیقه دیگه استاد میره سر کلاس. یکراست میره پشت میزش. کیفش رو میذاره روی میز. احتمالا زیرلب یه چیزی میگه و صدای خنده ردیف اول سرحالش میکنه. شروع میکنه به درس دادن. خازن‌ها، مدارهای غیرخطی، معادلات دیفرانسیل، انتگرال منهای ۲ برابر تعداد الکترونهای یک خازن عدسی تا ۵ ضربدر حد عدد نِپِر وقتی x به سمت مثبت بینهایت منهای صفر میره. چشمهام میخواد از حدقه در بیاد. هر چند دقیقه یکبار با توزیع نرمال چشمهام قیلی‌ویلی میره و استاد همینطور داره درس میده. درس میده و درس میده و درس میده و «- آهای تو اون آخر! خوابی؟!» «- ببخشید استاد! باور کنید...» «- ادامه درس...» الان بعد از اینهمه اتفاق فقط نیم ساعت از کلاس گذشته! مجبورم یکساعت دیگه بشینم و از پلکهای بالاییم خواهش کنم که فقط برای یکساعت دور پلکهای پایینی رو خط بکشن! فقط یکساعت دیگه مونده! یکساعت کوفتی! مثل شبهایی که میشینی فیفا بازی میکنی و یکساعت عین برق و باد میگذره، اینهم زود میگذره، باور کن! فقط یکساعت... «ببینید بچه‌ها، برای آخر ترم حضور فیزیکیتون توی کلاس برای من مهمه! بیاید کلاس مثل آقای فلانی اون آخر بگیرید بخوابیدصدای خنده بچه‌ها...


الان پتانسیل این رو دارم که با فشار دادن سه تا دکمه ناقابل گند بزنم به هرچی نوشتم و وقت صرف کردم! من رو چه به وبلاگ‌نویسی؟! گاهی فکر میکنم اصلا قراره بعدا چه اتفاقی بیفته؟ لیسانسم رو میگیرم و میخونم برای فوق و قبول میشم و فوقم رو هم میگیرم و کار میکنم و پولدار میشم و زن و بچه و نوه و نتیجه و نبیره و ندیده و ... نمیدونم نوح چطوری تونست هزار سال زندگی کنه؟ از سال سیصد زندگیش به بعد خجالت نمیکشید وقتی نوه‌ی ندیده‌ی همسایه‌شون که از پونصد سال پیش هرسال باهم میرفتن سیزده‌به‌در رو میدید؟ بعد از یه مدت حس سربار بودن نابودت میکنه!


الان دقیقا حدود منهای ۲۴ دقیقه مونده به شروع کلاس الکتریکی و من تصمیم میگیرم با چای و بیسکویت ساقه‌طلایی عزیزم، استاد رو با تِونن و نورتن و درگیریشون با لاگرانژ و دکتر حسابی تنها بذارم!


اواخر دی میبینمتون استاد عزیز...

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

ننه سرماخوردگی

الان که دارم این پست رو میزنم سرما خوردم و اصلا حال و حوصله ندارم. البته سرماخوردگی از یه جهاتی خیلی به من حال میده! معمولاً تابستون که میشه هر روز فحش میدم و حسرت روزهای مریضی رو میخورم! البته طبق تحقیقات انجام شده روی کائنات، هرکسی هر فکری بکنه بلافاصله تمام کهکشان راه شیری و ماستی و کشکی و غیره به کار میفتن تا اون فکر عملی بشه! عجب کهکشان بیکاری داریم ها! البته الان که به خودم نگه میکنم میبینم تقریبا همون چیزی هستم که قبلا فکر میکردم باید باشم. اما پس با این ترتیب عجب کهکشان خنگی داریم ها! آقا شاید من خیلی جاها اشتباه فکر کردم تو باید پاشی بری عین این بچه خنگ‌ها اجراش کنی! غول چراغ جادو هم بودی یه کم فکر میکردی! حالا اینها رو گفتم که بگم من آخرش سرطان میگیرم و میمیرم! حالا ببینید من کی گفتم!

این پست رو نمیدونم چرا مینویسم! شاید چون خیلی وقته چیزی ننوشتم و حالا احساس میکنم حداقل پول هاست و دامینی که دادم تلف نشه! یا شایدم... چه‌میدونم اصلا؟! همینجوری الکی مگه نمیشه مطلب نوشت؟ البته نه! وقتی بدونی چند نفر که بعداً باهاشون چشم تو چشم میشی مطلبت رو میخونن، نمیتونی هرچیزی بنویسی! البته به شخصیت آدم هم برمیگرده. اگه یه آدم محکم و سفت بودی، هرچیزی که دلت میخواست مینوشتی و بعدش به همه میگفتی که: ٬نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم.٬ (نقطه آخر این جمله تأثیر بسزایی داره). ولی من آدم اینطوری نیستم. انگار دارم هر چی دلم میخواد میگم! بگذریم...

الان سرما خوردم. تمام بدنم درد میکنه. دارم غر میزنم اما ته دلم خوشحالم. خیلی وقت بود سرما نخورده بودم. خداخدا میکنم تب هم بگیرم. تب بهترین چیزیه که میتونم داشته باشم. آخرین بار  فکر کنم ۵ سالم بود که تب گرفتم (به این جمله میگن خرق عادت!). همیشه دلم برای تب تنگ میشه. اون رو مثل یه الهه میپرستم. الهه بیماری! نه اسمش رو نمیذارم الهه بیماری. اسمش رو میذارم الهه سفر! تب که میگیرم (مخصوصا با سرگیجهو لرز) انگار تو یه دنیای دیگه سیر میکنم. یادم میاد بچه که بودم (معمولا خاطرات بچگیم رو تماماً فراموش کردم ولی بعضی چیزها مثل اینکه انگار دیروز اتفاق افتادن یادم مونده! همیشه هم از خودم میپرسم این خاطرات مسخره چی میخوان بگن؟) یه شب تب کرده بودم و بابام میخواست برام آب بیاره اما من توی بغل مامانم گریه میکردم و بهش میگفتم نره چون کتابخونه‌ی اتاقم رو یه مرد بلند کرده بود و دور سرش میچرخوند! توهمی شده بودم! عاشق این توهم بودم! البته این توهم هیچوقت دوباره برنگشت! هیچ وقت نشد که دوباره برگردم به اون دنیای پر از توهم، پر از جن و پری، پر از ترس و شادی. هر بار که تب میکنم و سرگیجه میگیرم، میخوابم روی تخت و به سقف که دور سرم میچرخه نگاه میکنم و سعی میکنم برم توی اون دنیا! ولی انگار الهه سفر من رو یادش رفته...

اه! این فرفر لعنتی هم باز نشد...

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

هیچ وقت... هیچ وقت مرا ابدی نخواه...!

نشستم پشت لپ‌تاپم. شوپن گوش میدم: نکتورن شماره ۱. فکر می‌کنم... به ابدی شدن. به زنده موندن. این شوپن هم ول نمی‌کنه! از مرگ میگه! ریتم زندگی رو می‌نوازه و بعد رقص مرگ میاد و همه اون نغمه‌ها رو میبره... کمی می‌ترسم، از مرگ شاید! از این انگشتهایی که ماریا پیرس میزنه روی کلیدهای پیانو شاید. باید اعتراف کنم از مرگ میترسم. شاید کنجکاوم و بهش میگم ترس... نمی‌دونم! اما حس عجیبی دارم نسبت بهش. شوپن هم ول نمی‌کنه! نکتورن شماره ۲ شروع میشه... امیدوارم این دفعه زندگی شروع بشه... ولی نه... این بار هم نه...! شاید چون الان تو حس مرگم نمی‌تونم نغمه‌های شوپن رو درست بشنوم! همین الان یه پشه رو کشتم! دوباره مرگ... ای بابا! لیست نکتورن‌ها رو نگاه می‌کنم، حتی یک دونه آلگرو هم توشون پیدا نمیشه! دریغ از یک آهنگ شاد! همه‌اش آندانته، لنتو، لارگتو...! همه‌اش نغمه‌های غم‌انگیز...! اما سی‌دی رو عوض نمی‌کنم. میذارم نغمه‌ی مرگ رو بشنوم... بالاخره باید باهاش روبه‌رو شد... به قول مادربزرگ «خدا بکنه، خدا نکنه، تعارفه!» راست میگه. یه روز باید بریم...!

نکتورن شماره ۳ شروع شد. این یکی بیشتر به زندگی میخوره ولی هنوز غم‌انگیزه! مثل تلاش برای زنده موندن یک پرنده‌ی کوچیک میمونه که اشتباهی از پنجره باز یک اتاق اومده تو و محکم خورده به پنجره‌ی بسته‌ی روبه‌رویی! کمی از نوشابه‌ای که کنارم گذاشتم رو میخورم (اگه سیگاری بودم حتماً یه پُک هم به سیگارم میزدم) و به ابدی شدن فکر می‌کنم... به زنده موندن...!

امروز خوندم که کورزویل، یه دانشمند، گفته که علم و تکنولوژی اینقدر پیشرفت کرده که تا بیست سال دیگه میتونیم کاری کنیم که انسانها دیگه نمیرند و ابدی بشن!! میگه اینقدر شعورمون رسیده که می‌تونیم اعضای آسیب دیده رو ترمیم کنیم، می‌تونیم کاری کنیم که قلب، کبد، ریه، حتی مغز دیگه هیچ وقت از کار نیفتن! می‌تونیم زندگی کنیم، اونقدر که دیگه خسته بشیم و خودمون نخوایم که ادامه‌اش بدیم! فوق‌العاده است! حالا دیگه نکتورن شماره ۴ شوپن با اینکه هنوز غم‌انگیزه ولی بوی مرگ نمیده! حالا دیگه می‌تونم اینقدر به مرگ فکر کنم تا باهاش کنار بیام و وقتی دیگه ازش نترسیدم خودم برم سراغش و اینطوری هم اون من رو با آغوش باز می‌پذیره هم من خودم رو توی بغلش میندازم و با خیال راحت *میمیرم*!

البته دانشمند ما انگیزه‌های خودش رو داره. میگه هرچقدر بخواید می‌تونید الکل بخورید بدون اینکه نگران کبدتون باشید. میگه هرچقدر بخواید می‌تونید رابطه جنسی داشته باشید، بدون اینکه نگران چیزی باشید! این هم انگیزه‌ایه! من هم بهشون فکر کردم! اما الان به چیز دیگه‌ای فکر می‌کنم! به لحظه‌هایی که میشه جبران کرد! به لحظه‌هایی که میشه ساخت! به شادی...!

از شوپن می‌پرسم. چطوره فردریک؟ ابدی شدن رو میگم! اما انگار اون با من موافق نیست! انگار اون ابدی شدن رو نمی‌خواد! هنوز داره غم‌انگیز مینوازه! هنوز غم رو میشه حس کرد! شاید داره به آینده فکر می‌کنه! آره... خودشه... آینده! یعنی قراره چی بشه؟ واقعیت گرومپ میخوره به سرم! پس روح چی میشه؟ یعنی روحمون هم تا آخرش باهامون میاد؟ یعنی اون رو هم میشه ترمیم کرد؟ یعنی روح رو هم میشه تا ابد توی این تن خاکی نگه داشت؟ نمیدونم... نمیدونم... اگه اینطور نشه و روح بره از ما چی میمونه؟ یک مشت انسان تا خرخره پر از الکل و سکس؟!

نشستم پشت لپ‌تاپم. شوپن گوش میدم و فکر میکنم.... به ابدی شدن... به زنده موندن...

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

فلسفه زندگی به سبک اژدهای آبی و زرد

زیبا بهتر از زشت است .


Beautiful is better than ugly


صریح بهتر از ضمنی است .


Explicit is better than implicit


ساده بهتر از پیچیده است .


Simple is better than complex


پیچیده بهتر از بغرنج است .


Complex is better than complicated


هموار بهتر از تودرتو است .


Flat is better than nested


پراکنده بهتر از متراکم است .


Sparse is better than dense


خوانایی روی شما حساب می کند .


Readability counts


موارد خاص هیچ وقت آنقدر خاص نیستند که قوانین را بشکنند .


Special cases aren't special enough to break the rules


گرچه عملی بودن بر پاکی غلبه می کند .


Although practicality beats purity


خطاها هیچ وقت نباید ساکت از کنار شما رد شوند .


Errors should never pass silently


مگر اینکه خودتان اجازه دهید .


Unless explicitly silenced


در مواجهه با ابهام، در برابر وسوسه‌ی حدس زدن خویشتن دار باشید .


In the face of ambiguity, refuse the temptation to guess


تنها یک راه -- و ترجیحاً فقط یک راه -- بدیهی برای انجام دادن این کار وجود دارد .


There should be one -- and preferably only one --obvious way to do it


گرچه این راه ممکن است در نگاه اول بدیهی نباشد .


Although that way may not be obvious at first time unless you're Dutch


حالا بهتر از هیچ وقت است .


Now is better than never


گرچه هیچ وقت اغلب بهتر از *همین* حالا است .


Although never is often better than *right* now


اگر پیاده سازی را به سختی توضیح دادید، ایده تان بد بوده است .


If the implementation is hard to explain, it's a bad idea


اگر پیاده سازی را به راحتی توضیح دادید، ایده تان ممکن است خوب باشد .


If the implementation is easy to explain, it may be a good idea


فضاهای نام ایده های فوق العاده ای هستند -- بیایید بیشتر از آنها استفاده کنیم !


Namespaces are one honking great idea -- let's do more of those