***
افسرده که میشوم مینشینم پای لپتاپم و دو سه قسمت فرندز میبینم و در دنیای فانتزی و مزخرفشان غرق میشوم. سعی میکنم جلوی خندهام را نگیرم و بگذارم صدایش را هرچقدر میخواهد بلند کند. بعد که دو سه قسمت دیدم دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و عین دائمالخمرها پشت سر هم اپیزودها را سر میکشم. بعد از چند اپیزود که ممکن است به هفت یا هشت تا هم برسد، از اینکه چشمانم دیگر نمیتوانند روی چیزی تمرکز کنند میفهمم که خسته شدهام. بعد میروم سری به فیسبوکم میزنم که هیچ خبر جدیدی برایم ندارد. بعد میروم در پذیراییمان کمی قدم میزنم. اگر دوستی خانه باشد سربهسرش میگذارم و اگر کسی نباشد رفتارم بستگی به شرایط دارد و از سربهسر گذاشتن دوست فرضی تا کوبیدن کله به دیوار تغییر میکند. اینجور مواقع سختترین کاری که میتوانم انجام بدهم اینترنتگردی است. بیحوصله مینشینم دو سه تا مطلب در گودر میخوانم، وبلاگم را باز میکنم، نگاه سرزنشآمیزی بهش میاندازم و سریع میبندمشان. بعد دیگر نمیدانم چه کار باید کنم. کم میآورم یکجورهایی. اغلب در اینگونه مواقع ده دقیقه فیلم میبینم، نیمخط کتاب میخوانم، سی ثانیه چرت میزنم، دو قطره آب میخورم، سه میزان آهنگ گوش میدهم! نمیگذرد این زمان لعنتی...
***
الان هم افسرده شدهام. چهار پنج قسمت فرندز دیدهام. نصفه شب است. میروم گلهای شکسته جیم جارموش را ببینم. شاید قبلش دو سه قسمت دیگر فرندز ببینم. کمی هم آب باید بخورم. بد نیست فیسبوکم را هم چک کنم، خدا را چه دیدید؟ شاید وارد یک ماجرای عشقی عجیب و غریب شده باشم! بروم کمی هم قدم بزنم ببینم اصلاً کسی خانه هست یا نه!