۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

پریسا

سرم را چرخاندم. صدایی از پشت سرم گفت: «آقا شکلات می‌خواهید؟» هندوانه را باز کردیم، سفید و بی‌مزه بود. رفتیم جایی زیر پل خواجو داخل چمن‌ها پیدا کردیم و نشستیم. بقیه از سوپری کنار میوه‌فروشی، نان جو رژیمی، نان معمولی و پنیر سفید (به قول دایی‌ام پنیر گچی!) گرفته بودند. از «هندوونه‌ی خوبیه»ی آقای فروشنده فهمیدم که هندوانه سفید و بی‌مزه‌ای خریده‌ایم. هندوانه را خریدیم. من و دو نفر دیگر رفتیم هندوانه بخریم، بقیه هم رفتند پنیر بخرند. بالاخره تصویب شد! بهشان اصرار کردم زودتر تصمیم بگیرند تا از گرسنگی نمرده‌ایم. هنوز داریم سر اینکه شام چی بخوریم بحث می‌کنیم! گفتم: «باشه، به شرط اینکه ده دقیقه‌ای آماده بشه!». گفتند نان و پنیر و هندوانه چطور است؟ گفتم برویم نیک‌شام، همبرگر بگیریم. گفتند نان و پنیر و هندوانه چطور است؟ گفتم: «باشه، به شرط اینکه ده دقیقه‌ای آماده بشههنوز داریم سر اینکه شام چی بخوریم، بحث می‌کنیم! بهشان اصرار کردم زودتر تصمیم بگیرند تا از گرسنگی نمرده‌ایم. بالاخره تصویب شد! من و دو نفر دیگر رفتیم هندوانه بخریم، بقیه هم رفتند پنیر بخرند. هندوانه را خریدیم. از «هندوونه‌ی خوبیه»ی آقای فروشنده فهمیدم که هندوانه سفید و بی‌مزه‌ای خریده‌ایم. بقیه از سوپری کنار میوه‌فروشی، نان جو رژیمی، نان معمولی و پنیر سفید (به قول دایی‌ام پنیر گچی!) گرفته بودند. رفتیم جایی زیر پل خواجو داخل چمن‌ها پیدا کردیم و نشستیم. هندوانه را باز کردیم، سفید و بی‌مزه بود. صدایی از پشت سرم گفت: «آقا شکلات می‌خواهید؟» سرم را چرخاندم....

پریسا بود! پریسای کوچولوی من! توی خیابان‌ها دوره افتاده بود و شکلات می‌فروخت. باورم نمی‌شد. هنوز پنج سالش هم تمام نشده! آنموقع‌ها که هنوز به دنیا نیامده بود، با خودم فکر می‌کردم وقتی به دنیا بیاید خوشبخت‌ترین دختر دنیا خواهد شد. هر روز می‌رویم پارک. می‌نشینیم روی صندلی همیشگی‌مان و درحالی که بستنی لیس می‌زنیم، برای بقیه اسم می‌گذاریم و مسخره‌شان می‌کنیم. بعد می‌رویم سوار تاب می‌شویم و من تا بالاترین جای ممکن تاب می‌خورم تا بلندپروازترین پدر دنیا شوم و پریسا به بقیه نشانم بدهد و پز بدهد! بعد خود پریسا می‌نشیند و من آنقدر بلند تابش می‌دهم تا سرش به سقف آسمان بخورد و آن را پاره کند و ستاره‌ها مثل برف ببارند روی زمین و من و پریسا خوشحال‌ترین پدر و دختر تمام کائنات شویم. بعد که می‌رفتیم خانه، با هم تمام دیوارهای خانه‌مان را خط‌خطی می‌کردیم و بعد برایش از آن خط‌خطی‌ها داستان دیو و پری می‌ساختم. آنقدر قصه برایش می‌گفتم تا مثل یک فرشته کوچولو خوابش ببرد. می‌گذاشتمش توی تختش و تا صبح نگاهش می‌کردم. تا صبح نگاهش می‌کردم تا مجبور نباشد تا بوق سگ شکلات بفروشد. تا مجبور نباشد نگاه کنجکاوانه بچه دیگری که دارد با پدرش بازی می‌کند را تحمل کند. تا مجبور نباشد پیش هر کس و ناکسی برود و التماس کند تا از جعبه پُر شکلات‌هایش یکی را بخرند. تا مجبور نباشد در گرمای بی‌رحم اردیبهشت اصفهان، از بی‌لباسی، کاپشن قرمز بپوشد. تا بخندد. تا شاد باشد. تا مثل بقیه بچه‌ها برای ترکیدن بادکنکش، برای دیدن دست خونیش وقتی برای اولین بار از دوچرخه می‌افتد، برای بهانه گرفتن در بازار، برای آب شدن آدم برفیش، گریه کند.

پریسا! کاش می‌دانستی تمام آدم‌هایی که شکلات‌هایت را نخریدند را نفرین کردم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

حس خودآدم‌بینی

امروز، از همان صبح که از خواب بیدار شدم، حس خودآدم‌بینی خوبی بهم دست داده بود. این حس خودآدم‌بینی یعنی اینکه هرروز صبح، ساعت پنج از خواب بیدار بشوم، بیست تا شنا بروم، دوش بگیرم، صورتم را سه‌تیغ اصلاح کنم، ادکلن بولگاری اصل بزنم، کت و شلوار پیرکاردینم را بپوشم و سر ساعت هشت صبح پشت میز مرتب و دستمال‌کشیده‌ام لپ‌تاپم را باز کنم و حساب‌های شرکت را چک کنم. البته این تخیلات، با شرایط فعلی بنده کمی تفاوت دارد. مثلاً اینکه من فعلاً دانشجو و طبیعتاً بیکار هستم. بنابراین این حس خودآدم‌بینی خوب، باعث شد که تمام خانه را جمع و جور کنم، جارو بکشم و تغییر دکوراسیون درحد جابجا کردن تخت و میز و تلویزیون انجام دهم و تصمیم بگیرم تعویض مهتابی سوخته اتاق شماره یک را بیخیال شوم و کلاً در این اتاق را تخته کنم! اینطوری خیال همه ما راحت‌تر است...

البته این حس خودآدم‌بینی خوب، معایبی هم دارد. مثلاً اینکه همین بنده با پای مبارک خودم رفتم سوپری محل و پنجاه و هشت هزار ریال، تاکید می‌کنم، پنجاه و هشت هزار ریال پول رایج مملکت را گذاشتم کف دست آقای سوپری و یک عدد اسکاچ با قطر کمتر از دو سانتی‌متر، یک عدد خمیردندان نسیم لیمویی و یک لیتر بستنی شاه‌توت تحویل گرفتم که در نوبه خودش حرکت بی‌نظیری بود.

آهان تا یادم نرفته این را هم اضافه کنم که بلافاصله بعد از کثیف شدن هرگونه ظرفی، ظرف مذکور شسته شده و در جای خودش قرار می‌گیرد. حالا اصلا مهم نیست این ظرف را چه کسی کثیف کرده و چه کسی قرار است آن را تمیز کند. مهم این است که اینکار انجام می‌شود و اینجا هم از امروز به بعد دیک.تاتوری* برقرار است**

---

* گفتم شاید دیک.تاتوری را هم فیل.تر می‌کنند!

** البته تجربه ثابت کرده است که این‌گونه حکومت‌ها، همانند تمام حکومت‌های دیک.تاتوری سابق و فعلی، دوامی ندارد و تجربه درخانه ما ثابت کرده بیشتر از یک هفته طول نخواهد کشید. خدا به داد همه ما برسد...

پ.ن: سندرم خود‌آدم‌بینی مفرطی که گرفته‌ام مجبورم می‌کند الان که ساعت یک و بیست و چهار دقیقه بامداد است، حمام نرفته به رختخواب نروم. امیدوارم هرچه سریعتر این سندرم از بین برود وگرنه مجبورم زنگ بزنم و برای هشت ماه دیگر وقت متخصص مغزواعصاب بگیرم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

امتحان

ده دقیقه به برگه نگاه کردم، صد دقیقه به سقف!

نقطه سیاه کوچولو

نشسته‌ام روی صندلی راحتی جلوی تلویزیون، ویولنم را بغل کرده‌ام و به صفحه سیاه تلویزون نگاه می‌کنم. پشت تلویزیون یک پنجره هست که وقتی ویولن می‌زنم از آن به بیرون نگاه می‌کنم. هیچ منظره قشنگی ندارد. بیرون را که نگاه کنی، بجز خانه‌های پر و خالی و یک باشگاه ورزشی و استخر چیز دیگری نیست که ببینی. ولی با اینحال وقتی ویولن می‌زنم همین منظره را نگاه می‌کنم. باعث می‌شود حس تنفرم نسبت به این شهر کمتر شود.

همینطور که روی صندلی راحتی جلوی تلویزون نشسته‌ام، نقطه سیاه رنگ کوچولویی از پنجره داخل می‌آید. حتما یک مگس سمچ است که آمده خواب امشب را از من بگیرد. بگذار بیاید تو. اینجا تنها من و مگس‌ها می‌توانیم زندگی کنیم. بیا تو مگس عزیز! اما انگار مگس نیست. مگر نه اینکه مگس‌ها نمی‌توانند یک‌جای ثابت پرواز کنند؟ پس این نقطه سیاه رنگ نمی‌تواند مگس باشد. با خودم فکر می‌کنم شاید یکی از پیکسل‌های پنجره سوخته است! به سرعت مغز واقع‌بینم وارد عمل می‌شود و این امکان را از پنجره می‌گیرد. پس این نقطه سیاه‌رنگ چیست که درست وسط پنجره به وجود آمده است؟ نقطه خیلی خیلی آرام، بزرگ و بزرگتر می‌شود. همینطور که روی صندلی راحتی لم داده‌ام، در مورد نقطه سیاه فکر و خیال می‌بافم. شاید شهاب‌سنگی، چیزی باشد که دارد به زمین می‌خورد و قرار است به جای این شهر لعنتی، یک سوراخ بزرگ درست کند؟

می‌نشینم روی صندلی راحتی جلوی تلویزیون و به نقطه سیاه که بزرگتر شده است نگاه می‌کنم. حالا دیگر تمام پنجره را گرفته. پنجره خاکستری رنگ شده است. هنوز نمی‌توانم تشخیص بدهم این نقطه سیاه‌رنگ چه چیزی می‌تواند باشد؟ ولش کن اصلاً. چه فرقی می‌کند؟ این نقطه هم مثل همه نقطه‌های رنگی که هر روز می‌بینمشان. حالا مثلا اگر روی یک ماشین قرمز رنگ یک نقطه سفید ببینی، تعجب می‌کنی؟ حتما با خودت می‌گویی پرنده رویش خرابکاری کرده. بگذار برای خودش آن گوشه جا خوش کند.

روی صندلی راحتی جلوی تلویزیون که حالا دیگر نصفش سیاه شده نشسته‌ام و ویولنم را که هنوز رنگ چوب جذابش را حفظ کرده بغل کرده‌ام. حالا دیگر نمی‌توانم به این ماده سیاه‌رنگ که نصف بیشتر همه وسایلم را گرفته، «نقطه» بگویم. حتی نصف صورت خودم را هم گرفته و سیاه کرده... شاید باید همان روز که می‌دیدمش پنجره را می‌بستم!