۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

ده

داخل کثافت زندگی می‌کنیم! همه‌چیز اینجا به هم ریخته. ظرف‌ها از دو هفته پیش داخل ظرفشویی مانده‌اند و بوی گندی گرفته‌اند. حتی ماهیتابه‌ای که داخلش ماهی درست کردیم هم مانده! باورم نمی‌شود! آشغال‌ها از آنطرف خنده‌های شیطانی سر می‌دهند و بهمان چشمک می‌زنند. کلاسم را نرفتم که مثلا به این وضع اسفناک سر و سامان دهم ولی وضعیت اینجا از این حرفها گذشته. طرف ظرفها که می‌روم اوق می‌زنم. تصمیم می‌گیرم لباسهایم را بشورم و کاملا واضح است که اگر تا ظهر خشک نشوند مجبورم کلاس ظهر را هم نروم. اما بعید است که تا ظهر خشک شوند، تا ظهر فقط فرایند شستنشان طول می‌کشد! چون معمولا اینقدر داخل ماشین لباسشویی می‌مانند تا یک اتفاق بی‌ربط، مثلا هنگ کردن فایرفاکس، یادم بیندازد که دارم لباس می‌شورم. درس هم که اصلا حرفش را نزن. باور کنید درسم خوب است فقط مشکلم این است که حوصله ندارم درس بخوانم! به چهار سال پیش فکر می‌کنم که آمدم دانشگاه. معدل ترم یکم بالای ۱۶ شد، همه چیز خوب بود. اما الان با دو ترم مشروطی و معدل کل ۱۲ یکی از شاهکارهای زندگیم را دارم رقم می‌زنم! لابد فکر می‌کنی عاشق شدم و به این روز افتادم. نه برادر من. ترم پیش کجا بودی ببینی عین سگ درس خواندم؟ عین سگ درس خواندم و بالاترین نمره‌ام ۱۳/۵ بود! همه را ده و یازده گرفتم. قشنگ یادم است که هروقت نمره‌ای اعلام می‌شد با هیجان می‌رفتم ببینم چند گرفته‌ام و ده کذایی مثل پتک توی سرم می‌خورد. حتی یک دقیقه هم نرفتم تا با استاد در مورد نمره حرف بزنم!

راک گذاشته‌ام و مثل احمق‌ها هد می‌زنم. بعضی آهنگ‌های راک مثل ناخن که روی تخته می‌کشی، روی مغزم راه می‌روند. از عمد همانها را می‌گذارم و در عمق خودم هستم. فقط حیف که نمی‌توانم صدایش را زیاد کنم وگرنه داخل خودم غرق می‌شدم! راک را قطع می‌کنم و میروم سوناتای بهار بتهوون را می‌زنم. من ویولن می‌زنم و ماشین لباسشویی نقش پیانو را بازی می‌کند. چهار صفحه است این سوناتا. صفحه آخرش را گم کرده‌ام. اما با اینکه خیلی وقت بود که سراغش نرفته بودم ولی با مهارت کامل صفحه آخرش را از حفظ می‌زنم. لباسشویی صفحه آخر را یادش نیست و خاموش می‌شود. از اتاق می‌آیم بیرون،  قدم می‌زنم. آرام شده‌ام اما هنوز آشغالها و ظرفها و درسها و نمره‌ها سر جایشان هستند. به درک...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

خوشبختی، لنگه دمپایی و مربای هویج در یک بعدازظهر نسبتاً محترم

دارم فکر می‌کنم که چقدر راحت میشود خوشبخت بود. مثلا وقتی که داری از شدت گرسنگی لنگه دمپاییت رو گاز می‌زنی، یکهو داخل یخچال یک شیشه‌ی پر مربای هویج و یک قالب نصفه کره پیدا کنی. اصلا مصداق دیگری از خوشبختی نمی‌شود پیدا کرد. آنوقت با حرص و ولع می‌نشینی و کره و مربای هویج می‌خوری و اصلا فکر نمی‌کنی این مربای هویج چطوری یکهو سر از یخچال خانه تو درآورده است! حتی ببین چقدر گرسنه بوده‌ای که پیش خودت توجیه می‌کنی که قطعا این مربا نتیجه اعمال خوب من در این دنیاست که در قالب مربای هویج نمود پیدا کرده است. تازه توجیه علمی هم دارد! مگر نه اینکه انرژی از بین نمی‌رود و فقط از حالتی به حالت دیگر تغییر پیدا می‌کند؟ خب، همین است دیگر! کار خوب تو تولید انرژی کرده است و انرژی مذکور هم مربای هویج را از بقیه انرژی‌ها ترجیح داده و تبدیل به مربای هویج شده. اصلا اعمال خوب تو هم نه، یک نفر دیگر. چه فرقی می‌کند وقتی داری لنگه دمپایی گاز می‌زنی؟

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

عکس‌های یک عکاس آماتور که دوربین ندارد!

یک روزی، مثل همین روزها، یک دوربین عکاسی کانون، مدل نمی‌دانم چی، برای چند ساعت، به دستم رسید. دقیقاً از آن روز به بعد بود که من تبدیل به یک عکاس حرفه‌ای شدم! عکاسی کاری است که اگر اول دبیرستان عقل داشتم، به سراغش می‌رفتم و احتمالاً الان هم عکاس معروفی بودم و لازم نبود دنبال یک نرم‌افزار کذایی بگردم که اجازه دهد مدارهایی که برای آزمایشگاه معماری کشیده‌ام را ذخیره کنم. البته کامپیوتر را هم دوست دارم، اما نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم من آدم این کار نیستم! بگذریم. فکر کردن به اینجور چیزها برای دانشجوی سال آخر مهندسی کامپیوتر مثل سم می‌ماند.

به‌هرحال تصمیم گرفتم یک فوتوبلاگ راه بیندازم. عکس‌هایی هست که دوست دارم به همه نشان دهم. به چند آدم حرفه‌ای که نقدشان کنند و چند آدم غیرحرفه‌ای که ازشان تعریف کنند. پس این شما و این فوتوبلاگ یک عکاس آماتور که دوربین ندارد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

بستنی آجیلی یا لطفا دیگر من را مهمان نکنید!

هرگز، وقتی یک دندان توخالی دارید، بستنی آجیلی نخورید. حتی اگر شما را دعوت کرده باشند!

الان دقیقاً بیست و چهار ساعت است که یک پسته، باور کنید یک پسته درسته البته بدون پوست، داخل دندانم گیر کرده و اینطور که معلوم است با هر صراطی، مستقیماً به سمت لثه بنده درحال حرکت است. هر ترفندی که فکرش را بکنید امتحان کردم. مثلا استفاده از سیم ویولن و حتی نخ دندان به جای نخ دندان، مسواک زدن با قدرت زیاد، استفاده از چوب کبریت و بعضاً انگشت به جای خلال دندان! خلال دندان هنوز پیدا نکرده ام تا نقش خلال دندان را برایم بازی کند، اما من که چشمم به خلال دندان هم آب نمی خورد! به نظرم باید دندانم را در بیاورم، با کمک یک پنس داغ پسته مذکور را دربیاورم و دوباره دندانم را سر جایش قرار دهم. البته قبل از دور انداختن پسته مذکور چند فحش آبدار نصیبش خواهم کرد.

می‌روم ببینم سایتی به اسم http://www.howtoremoveapistachiofromyourteeth.com پیدا می‌کنم یا نه!

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

فلسفه دست دادن

منتظرم دانلودم تمام شود. حدود 60 درصد دیگرش مانده و این فرصت خوبی است که کمی اینجا بنویسم. نمی دانم چرا فکر می کنم هروقت می خواهم غر بزنم یا وقتی حالم سر جایش نیست، وردپرس را باز می کنم و می نویسم؟! البته من همیشه موضوعی برای غر زدن دارم و نتیجتاً فقط وقتی سراغ وبلاگ خاک گرفته ام می روم که حالم سر جایش نیست! الان از دانلودم 18 درصد دیگر مانده. نمی دانم چرا الان که نیازی ندارم کارم زود تمام شود، سرعت دایال آپ فضایی شده. عرض خاصی نیست! همینجوری اینجا را باز کردم و دیدم بد نیست حال و احوالی هم از شما بپرسم. اگر از احوالات ما جویا باشید، ما هم خوبیم!

دانلودم همین الان تمام شد. ولی نه خوابم می آید، نه چیزی دارم که اینجا بنویسم. بلاتکلیفی هم بد دردی است. یا مثلاً اینکه شدیداً نیاز به قدم زدن و حرف زدن یا حرف شنیدن باشی اما کسی را پیدا نکنی. دائم شماره این و آن را نگاه می کنی. از لیست 500 نفری شماره ها، دو سه نفر را پیدا می کنی که بهشان زنگ بزنی و دعوتشان کنی به یک هواخوری. گور بابای هواخوری دو نفره! به یک گروه بیست-سی نفری هم راضی بودم. اما هرکسی کار خودش را دارد. یک عده نیستند و یک عده دیگر کار دارند و یک عده سرما خورده اند و یک عده دیگر هم اصلا وجود خارجی ندارند!

لعنتی! این فایلی که دانلود کردم، ISO است. حالا این وقت شبی سی دی خام از کجا پیدا کنم؟

بلاتکلیفی که شاخ و دم ندارد. این وضعیت هم خودش یک نوع بلاتکلیفی است. سی دی خام را نمی گویم البته. وضعیت بالا را می گویم. اینکه از لیست 500 نفری، هیچکس را پیدا نکنی که همراهی ات کند. بیخودی توی خیابان قدم میزنی. فکر و خیال می بافی. میروی فلش خانم م. را پس بدهی، شاید به این بهانه چند قدمی پیاده روی کنید. خانم م. نمی تواند بیاید. به ولگردی در خیابان ادامه می دهی. چند قطره باران به صورتت می خورد. صبر می کنی شاید کمی باران ببارد و نحسی این جمعه نحس را بشورد و ببرد. اتفاقی نمی افتد. یک مشت ابر سیاه فکستنی بالای سرت وول می خورند و عین خیالشان هم نیست. نا امید می روی خانه شاید آنجا خبری شده باشد. در خانه خبری نیست. بیرون را نگاه می کنی. باران مثل چی دارد می بارد. دیگر حس بیرون رفتن نداری. به ابرهای سیاه چشم غره می روی. خانم م. زنگ می زند که فلان نرم افزار خراب شده است. راهنماییش می کنی. منتظر می مانی زنگ بزند و بگوید که درست شده است یا نه. زنگ نمی زند. روی تختت دراز می کشی. گوگل ریدر را باز میکنی. چند روزی است فقط مینیمالیست ها می نویسند و خبری از توکا و گوریل نیست. اتفاقی چشمت به یک سیستم عامل 3 مگابایتی می افتد. وسوسه می شودی دانلودش کنی ببینی چه شکلی است. دانلودت که به 40 درصد می رسد، پیش خودت فکر می کنی بهتر است وبلاگم را باز کنم و چیزی بنویسم. چیزی به فکرت نمی رسد. چند بار هرچی نوشته ای را پاک می کنی و دوباره می نویسی. حسش را نداری تا آخر بنویسی. فایلی که دانلود کرده ای را نگاه می کنی و می بینی که سی دی خام نداری... گفتم که هروقت بخواهم غر بزنم، می نویسم! این هم از غر امروز. پس تا غر بعدی مواظب خودتان باشید.

پ.ن: همانطور که می بینید، تیتر بالا هیچ ربطی به مطلبی که خواندید، ندارد. این تیتر به مطلب قبلی که توسط کلیدهای Ctrl+A و Delete نوشته شده بود، ربط دارد. عذرخواهی نویسنده را به خاطر نداشتن حوصله برای فکر کردن و تغییر تیتر بپذیرید.