۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

موریکان فریاد زد «عجب» و سخن از سر گرفت

«من از هیچ چیز بد نمی‌گویم. من رصد می‌کنم. تجزیه و تحلیل می‌کنم. محاسبه می‌کنم. عصاره می‌کشم.... برای جراح چاقوی جراحیش، برای گورکن بیل و کلنگش، برای روانکاو خوابنامه‌اش، برای دلقک کلاه دلقکی‌اش و برای من دل‌دردی که دارم لازم است. هوا بسیار رقیق است. سنگ‌ها ثقیل‌تر از آنند که قابل هضم باشند. کالی‌یوگا! فقط یک راه نه میلیون و هفتصد و پنجاه و شش هزار و هشتصد و پنجاه و چهار ساله باید رفت تا از این دیوانه‌آباد رها شد. جرأت داشته باش جانم!»

از کتاب شیطانی در بهشت از هنری میلر
---
* لطفاً این کتاب را بخوانید!

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

ملک سلیمان

فیلم تاریخی مشکلش این است که همه به جای دیدن فیلم شروع می‌کنند به بحث درباره تفاوت‌های داستانی که در حال پخش است با واقعیت. یکهو یک اتفاقی می‌افتد و بغل‌دستی‌ات می‌خواهد بداند که این اتفاق دقیقاً همینطوری افتاده یا جور دیگری بوده؟ خب مشکل فیلم هم نیست البته، مشکل ما آدمهاست انگار. انگار نمی‌توانیم یک داستان اقتباسی ببینیم. حتماً باید دقیقاً چیزی باشد که ما قبلاً شنیده‌ایم. مثلاً نمی‌شود فلان شخصیت در واقعیت فلان حرف را زده یا فلان کار را کرده باشد و در این فیلم حرف یا کار دیگری، که معمولاً برداشت شخصی نویسنده یا کارگردان از آن حرف یا کار است، کرده باشد.
×××
البته این حرف باعث نمی‌شود ضعف اقتباس داستان سلیمان را در فیلم ملک سلیمان نبینیم. خیلی جاهایش ضعف داشت. مثلاً یکی از دوستهایم می‌گفت تا حالا پیامبر به این ماستی ندیده است یا آن یکی می‌گفت سلیمانش خیلی کم بود! خب حق داشتند. اقتباس داریم تا اقتباس. یکی می‌شود اقتباس‌های نولان از چیزهایی که می‌خواند مثل بتمن و بی‌خوابی و یکی هم می‌شود این.
×××
من عقیده دارم ساختن اینجور فیلم‌ها برای سینمای ایران خیلی خوب است. این را از آنجا می‌گویم که ملک سلیمان جلوه‌های ویژه و موسیقی متن قابل قبولی داشت. وجود کارگردان‌هایی مثل بحرانی که اینطوری فکر کنند و اینطوری فیلم بسازند کیفیت فیلم‌ها را بالا می‌برد. مثلاً دوئل احمدرضا درویش را تصور کنید که اولین فیلم دالبی ایران بود. الان دالبی جا افتاده است. نمی‌شود انتظار داشت یک شبه فیلم‌هایی در کیفیت هالیوود ساخت اما می‌شود کم کم، هرچند خیلی آهسته، پیشرفت کرد.
×××
اگر می‌خواهید ملک سلیمان را برای فهمیدن داستان سلیمان و امپراتوری‌اش و چگونه جن و دیو و پری را به خدمت خود داشت ببینید، بیایید من خودم شخصاً همینجا برایتان داستانش را برایتان تعریف می‌کنم. تازه هم پولی لازم نیست بدهید هم داستان بهتری هم نصیبتان می‌شود. اما اگر می‌خواهید فصل جدید سینمای ایران را ببینید، حتماً سری به سینما بزنید.

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

There is another world

چقدر حیف است که نمی‌شود آهنگ‌هایی که گوش می‌دهیم را به این راحتی‌ها با دیگران به اشتراک بگذاریم! می‌دانم یک لست‌اف‌امی هم هست اما مگر چه کاری می‌تواند انجام دهد؟ جز اینکه فقط اسم آهنگی که دارید گوش می‌کنید را به دیگران نشان دهد؟ امکانات رادیو گوش دادنش هم که به ما هیچ‌جوره نمی‌چسبد. پس بگذارید دوباره بگویم که چقدر حیف است که نمی‌توانیم آهنگ‌هایمان را با هم گوش کنیم.
همین الان یک سلکشن بسیار دقیق و وسواسانه از بهترین آهنگ‌هایی که داشته‌ام را دارم گوش می‌کنم. از اسمیتز، کلدپلی، اوانِسِنس، میوز و نیکِل‌بَک. اسمیتز با اینکه فقط 3 سهم در این لیست 56 آهنگه دارد اما جزو بهترین‌های لیست است. کلدپلی هم دو سه تا آهنگ دارد که هر کسی در زندگی‌اش حتماً باید حداقل یکبار گوش دهد. اوانسنس هم که با لیتیوم و لاکریموسا می‌تازد. میوز سهم بیشتری نسبت به بقیه دارد و در کنار اسمیتز آهنگ‌های محبوب من را می‌نوازند.
می‌بینید؟ در مورد آهنگ‌هایی که دارم از شنیدنشان لذت می‌برم فقط همینقدر می‌توانم بنویسم. کاش سیستمی بود که با این سرعت و امکانات کم می‌شد آهنگ‌هایم را برایتان بگذارم و بهتان بگویم که چه جادویی می‌کند این موسیقی راک.
می‌روم Asleep اسمیتز را گوش کنم. اگر دم دستتان است بگذاریدش و بدانید که یک نفر دیگر هم هست که این آهنگ تا عمق استخوانش نفوذ می‌کند.

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

اعترافات خطرناک یک ذهن بی‌خطر

مهتابی اتاق درست روبرویم تخت‌خوابم است. خاموش بود اما نورش چشمم را می‌زد. وقتی خاموش است انگار روحی سرگردان داخلش گیر کرده و دارد تقلا می‌کند خودش را نجات دهد. کمی به تقلای روح سرگردان خیره شدم. با خودم فکر کردم اگر مهتابی را بشکند و بیرون بپرد چه عکس‌العملی از خودم نشان می‌دهم. خنده‌ام گرفت.
×××
خوابم نمی‌برد. ترکیب قشنگی دارد این جمله. معنی‌اش این است که باید منتظر بمانید تا هیپنوز، خدای خواب، به سراغتان بیاید و ببردتان. به کجایش مهم نیست. اصلاً وظیفه هیپنوز هم نیست. هیپنوز فقط شما را از اینجا برمی‌دارد و می‌دهد دست برادرش مورفئوس، خدای رویا. مورفئوس است که تصمیم می‌گیرد کجا ببردتان.
هیپنوز خدای عجیب و غریبی است. شاید پرکارترین خدایی باشد که تا به حال دیده‌ام. سراغ همه‌مان می‌آید. همه‌مان را تک تک نگاه می‌کند. افکارمان را می‌خواند، و بعد تصمیم می‌گیرد که کداممان را ببرد.
×××
هیپنوز آمد اما من را نبرد. التماسش کردم، به پایش افتادم اما توجهی نکرد و رفت. روح سرگردان که آرام شده بود، دوباره شروع کرد به تقلا کردن. من هم بلند شدم رفتم در اتاق کمی قدم زدم. به سرم زد بزنم بیرون و هوایی بخورم. اما ساعت سه و نیم صبح هر اتفاقی ممکن است بیفتد. صدای جارو زدن‌های آرام رفتگر محله کمی جرأتم را زیاد کرد اما بعد که صدا محو شد تصمیم گرفتم به قدم زدنم در اتاق ادامه بدهم.
×××
کاش می‌توانستم بهت زنگ بزنم و همه‌چیز را اعتراف کنم و بگویم دیشب داشتم به چه چیزی فکر می‌کردم که هیپنوز مرا به حال خودم رهایم کرد. امروز دستم رفت که شماره‌ات را بگیرم اما نشد. اشکالی ندارد. به هیپنوز می‌گویم امشب هم زحمت من را نکشد.