۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

عشق و وحشت

...عشق در عمل در قیاس با عشق در رؤیا چیزی خشن و سهمگین است. عشق در رؤیا آزمند عمل فوری است، بدون معطلی و در پیش دیدگان همه. آدم‌ها حاضرند جانشان را هم بدهند، منتها به شرطی که آزمون، دشوار و طولانی نباشد و زود تمام شود، همگان هم آنچنان که گویی در تئاتر، تماشا کنند و دست بزنند. اما عشق فعال کار شاق و پایمردی می‌خواهد و شاید برای بعضی‌ها دانش کامل باشد. اما پیش‌بینی می‌کنم که درست وقتی با وحشت ببینی که به رغم تمامی تلاش‌هایت، به جای نزدیک‌تر شدن به هدف از آن دور می‌شوی -درست در همان لحظه- پیش‌بینی می‌کنم که به آن می‌رسی...
پدر زوسیما - برادران کارامازوف - فئودور داستایفسکی - صالح حسینی

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

Vacuum Cleaner Imaginations

داشتم زمین را جارو میکشیدم، هندزفری هم داخل گوشم بود و آهنگ گوش میدادم که همچین چیزهایی به ذهنم رسید:
1. چقدر بعضی آهنگها خوب هستند. مثلاً از این دسته هستند Warning Sign و Strawberry Swing از کلدپلی، Heaven knows I'm Miserable Now و There Is A Light That Never Goes Out از اسمیتز، یا حتی این وطنی ها مثل رویای ایکاروس از ماینوس وان. ولی گاهاً آهنگهایی پیدا می شوند که دقیقاً همان چیزی هستند که روحت یا جسمت منتظر شنیدنشان است و جوری تأثیر میگذارند که احساس میکنی لیوانی شیشه ای هستی که دارد در مقابل پدیده رزونانس مقاومت می کند. مثلاً Yellow، Viva la Vida، Shiver، The Scientist، Lost، Don't Panic و Violet Hill از کلدپلی یا حتی این وطنی ها مثل "یه روز خوب میاد" از هیچکس. تصمیم گرفتم بعد از تمام شدن جارو کریس مارتین را به عنوان مرشد خودم انتخاب کنم!
2. چقدر عصبانی هستم. این موضوع را وقتی فهمیدم که کشوی میزم را باز کردم و با تمام زورم نتوانستم ببندمش. معمولاً وقتی عصبانی میشوم یک همچین اتفاقاتی می افتد. اصطکاک بین اجسام زیادتر می شود و وزنشان به طرز محسوسی بالا می رود، سیم جاروبرقی به جایی که احتمالش حدود صفر است گیر می کند (جوری که باید بروی و با دخالت مستقیم دست آزادش کنی)، تاکسی ها پر می شوند، متروها جلوی پایت درب را میبندند، برادرهای کوچکتر احمق می شوند و چیزهایی که احتیاج دارم به طور حتم جایی کیلومترها دورتر جا گذاشته می شوند. بهرحال عصبانی بودم و دلیل منطقی و محکمی هم داشتم که دوست ندارم اینجا در موردش صحبت کنم.
3. این وسط به نانوک هم فکر کردم! یادتان هست؟
4. چقدر دلم یک کتاب خوب می خواهد که بخوانم. خیلی وقت است که هیچ کتابی نخوانده ام. حدود یک ماه پیش بود که جوگیرانه تصمیم گرفتم برای ارشد روانشناسی بخوانم و برای همین به کتابخانه پدر دستبرد زدم و کتاب "جامعه سالم" از اریک فروم را برداشتم. البته کتاب خوبی بود و صد و خورده ای صفحه اش را خواندم اما دلم یک "کتاب خوب" می خواهد. دیروز پریروز با دوستی چت میکردم و حرف از ناتور دشت شد و باعث شد دوباره حس و حالش به سراغم بیاید. آخ که چه کتاب خوبی است این ناتور دشت. آخ که چه شخصیت پردازی محکمی دارد و آخ که "هولدن کالفید" چقدر شبیه پسر بچه دبیرستانی سربه هوا و بیخیالی است که همه مان دوست داشتیم باشیم. دلم "کتاب خوب" می خواهد.

جارو کشیدنم تمام شد. دور و برم را نگاه کردم. کسی نبود و سکوتی که در خانه ما سابقه ندارد در جریان بود. احتمال دادم یا همه سالم و سرحال سرجاهایشان هستند و این لحظه یکی از آن لحظه های نایاب است که همه به طور همزمان سرشان در کار خودشان است یا وقتی داشتم آهنگ گوش می دادم و خیالبافی می کردم، یک اتفاق وحشتناک جان همه شان را گرفته و جیغ و دادشان به گوش من نرسیده.
بهرحال از اینکه اسمهای بالا را لینک نمی کنم عذرخواهی می کنم چون مهمان داریم و من باید بروم رسم ادب را به جای بیاورم. یک سرچ ساده بکنید همه شان برای دانلود در دسترسند.

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

بله. میخواستم بگویم...

بله. همین حالا که اینجا دراز کشیده ام و اینها را می نویسم دوست دارم مثل هامون درحالیکه فریاد میزنم "چی میخوای... چی میخوای..." در سواحل شمالی یا جنوبی کشور بدوم و همینطور بدون اینکه نگران باشم شن و ماسه به داخل جورابها و کفشهایم نفوذ میکند یا لباسم تا زوایای خفیه اش خیس و کثیف میشود بدوم و به دریا بزنم.
بله. واقعاً چیزی که میخواهم همین است. آدم بعضی وقتها لازم دارد به سرش و سپس فریادکنان به آب بزند و گاهی اینگونه احساسات نه از روی تغییر زاویه ستارگان یا جزرومد و یا حتی مشکلات عدیده زندگی، بلکه از دلخواه انسان نشأت میگیرد. گاهی آدم دلش میخواهد به سرش و سپس فریادکنان به آب بزند. مثل من که با وجوداینکه پیدا کردن "أ" در صفحه کلیدم بسیار سخت است، دلم میخواهد از کلمه "نشأت" استفاده بکنم.
بله. خوابم می آید و باید بخوابم چون فردا باید 5 صبح به طرز وحشتناکی از خواب بیدار شده و به سرکار بروم. بله. دو چیز را باید اینجا بگویم:
1. امروز میخواستم مثل هامون درحالیکه سر رئیسم فریاد میزنم که "چی میخوای... چی میخوای..." به سمت نزدیکترین رودخانه به میرداماد بدوم و بدون اینکه نگران موشها، آشغالها و سپس گل و لای آنجا باشم، چند زیرآبی و سپس کرال سینه بروم.
2. باید فکر کنم ببینم بی میلی ام نسبت به کار از روی تنفر است یا تنبلی. تنفر باشد بهتر است به نظرم.

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

وقتی از نفرت حرف می‌زنم از چی حرف می‌زنم؟

گاهي مي‌شود که از همه چيز متنفر مي‌شوم. معمولاً وقتي گرمم است يا با دوست دخترم بهم زده باشم، اين اتفاق مي‌افتد. خب امروز هم گرمم بود، هم ديشب با دوست دخترم بهم زدم. حالا بحث اينکه سر چي بهم زدم يا چطوري شد و اينها چيزي است که تا ابد هم نبايد ازم بپرسيد چون جوابتان را نمي‌دهم. بهرحال، امروز از همه چيز متنفر بودم و مي‌خواهم اينجا توضيح دهم که از چه چيزهايي متنفر بودم. 
1. از طرز غذاخوردن انسان‌ها. کسي که خودش روي غذا خوردن خودش دقت داشته باشد که مثلاً صداي ملچ و مولوچش در نيايد يا نوشابه را هورت نکشد و از اينجور حساسيت‌ها، امکان ندارد حداقل يک بار به غذاخوردن ديگران دقت نکرده باشد. در جمع‌هايي که صداي دهان بقيه مثل صداي کشيده شدن ناخن روي تخته سياه روي اعصاب راه مي‌رود را نمي‌گويم، منظورم آنجاهايي است که همه مثل آدم در حال خوردن و آشاميدن هستند. اينطور جاها، وقتي گرمم است يا با دوست دخترم بهم زده‌ام، نفرت‌انگيزترين مکاني است که مي‌توانم تصور کنم. پيشنهاد مي‌کنم يکبار به غذاخوردن ديگران دقت کنيد. 90 درصد انسان‌ها موقع گذاشتن قاشق در دهانشان، انگار از چيزي متعجب باشند، ابروهايشان را بالا مي‌اندازند. وقتي دارند غذا را مي‌جوند هرازگاهي زبانشان در دهان و زير دندان‌هايشان دنبال خرده غذا مي‌گردد که باعث مي‌شود لپ‌هايشان يکوري کش بيايد. نفرت انگيز است. من امروز موقع نهار سرم همه‌ش پايين بود و سعي مي‌کردم جايي را نگاه نکنم که باعث شد مادرم احساس کنم دپ شده‌ام که تا حدودي درست بود. 
2. از نفس کشيدن. سوال: نفس کشيدن ارادي است يا غير ارادي؟ مطمئنم الان که اسم "نفس کشيدن" را شنيده‌ايد داريد خيلي ارادي نفس مي‌کشيد و نفس‌هايتان را مي‌شماريد. مي‌دانيد کي هوا را تو و چه موقع بيرون بدهيد. حتي شرط مي‌بندم چند تا نفس عميق هم کشيده‌ايد. اما تا الان که داشتيد اين متن را مي‌خوانديد يا بعداً که قضيه نفس کشيدن يادتان رفت چطور؟ ارادي يا غير ارادي؟ باور نمي‌کنم کسي وجود داشته باشد که تمام نفس‌هايش را ارادي بکشد. پس قضيه چيست؟ از فکر کردن به اين سوال هميشه متنفر بوده‌ام. اما مي‌دانيد کي متنفرتر مي‌شوم؟ بله مي‌دانيد انگار.
3. از عادات غیرارادی. همه ما عادت‌هایی داریم و رفتارهای کوچکی ازمان سر می‌زند که غیرارادی است و شاید بعداً توسط خودمان یا کسی دیگر کشف شوند. عادت‌هایی که خوب و بد دارند و از شخصیت‌مان و احتمالاً دوران کودکی‌مان شکل می‌گیرند و با خودمان بزرگ می‌شوند. البته چیزهای مهمی نیستند اما وقتی قرار است نفرتم را نثار این جهان بکنم، این عادات در امان نخواهند بود. مثلاً چی؟ مثلاً باز کردن در یخچال و بیخودی داخلش را نگاه کردن (من دارم). مثلاً ضرب گرفتن روی میز یا به طور کل تمام اشیاء مرئی (من کمی دارم). مثلاً با خود زیرلب حرف زدن (من ندارم) و مثال‌های دیگر. عادت‌های غیرارادی خودتان را اگر کشف کرده‌اید، به من هم بگویید، باید جالب باشند. 
4. از مهره‌دار بودن مرغ. بله، مرغ جزو مهره‌داران است. بنابراين استخوان دارد. بنابراين غضروف هم دارد چون بايد استخوان‌ها بتوانند روي هم بلغزند. به نظرم مي‌رسد مرغ‌ها وقتي داشتند سرشان را، براي بقاي ما انسان‌ها، از دست مي‌دادند نفريني فوت کرده‌اند در هوا و تمام آن نفرين‌ها با باد، گرده‌افشاني گل‌ها يا عوامل ديگر، به من رسيده است. بنابراين غضروف‌هايشان، هرچقدر با دقت توسط آشپز زدوده شده باشند، زير دندان‌هاي من گرفتار مي‌شوند و دادم را هوا مي‌برند. از اين کارشان منتفرم. چرا بايد مرغ مهره‌دار باشد؟ چرا مثل ماکاروني از گندم تهيه نشده است؟ چرا مثل بادمجان از زمين در نمي‌آيد؟ نمي‌دانم!

چيزهاي زيادي هست که در اينجور مواقع ازشان متنفر مي‌شوم. صداي يخچال، صندلي‌هاي چرمي، کامنت‌ها و ايميل‌هاي نامربوط، زنگ تلفن و هزار و يک چيز ديگر.
شما هم ليست داريد؟ بنويسيد و نفرت‌هايتان را با ديگران به اشتراک بگذاريد.


پ.ن: هنوز دارید ارادی نفس می‌کشید؟

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

گریه در تاریکی - فهرست من*

* نمی‌دانم رسم وبلاگستان زبان فارسی چیست. یعنی منظورم این است که می‌شود آدم کامنتش برای یک پست در وبلاگ دیگری را به عنوان یک پست جدید در وبلاگش بنویسد یا نه. اما بهرحال این پست یک کامنت است برای گریه در تاریکی در وبلاگ خواب بزرگ.

1 شجاع دل
ویلیام والاس را اسیر کرده‌اند. شکنجه‌اش می‌دهند و درنهایت در ملاءعام گردنش را می‌زنند. جلاد در گوش ویلیام می‌خواند که کافی است بگوید مطیع پادشاه انگلستان است تا درد و شکنجه‌اش تمام شود. همه ساکت می‌شوند تا بشنوند والاس چه می‌گوید. والاس فریاد می‌زند "آزادیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!"
2 مرثیه‌ای برای یک رؤیا
کدامتان این فیلم را دیده است و در سکانس آخر که سه قهرمان فیلم، یکی در تیمارستان، یکی در بیمارستان و دیگری در زندان، روی تخت‌شان روی پهلوی راست می‌خوابند و پاهایشان را توی سینه جمع می‌کنند، اشک نریخته است؟
کدامتان جمله "I'm gonna be on television!" را که سارا گلدفارب با لبخندی فلاکتبار به اهالی خیابان می‌گوید را شنیده است و بغضش نترکیده است؟
3 فارست گامپ
فارست، این پسر خنگ و دوست داشتنی با آی‌کیوی 85، می‌فهمد پسر کوچکی که نشسته جلوی تلویزیون و دارد کارتون نگاه می‌کند پسر خودش است. اولین چیزی که می‌پرسد چیست؟ "Is he smart?" و قیافه فارست را به یاد بیاورید! پدر آدم در می‌آید خب!
4 روز هشتم
هری از ژرژ عصبانی است. سر آن چهارراه، زیر باران، ژرژ را پیاده می‌کند، بلیت اتوبوس را دستش می‌دهد، سوار ماشینش می‌شود و می‌رود. ژرژ همانجا سر چهارراه، زیر باران، بلیت به دست می‌ایستد و تکان نمی‌خورد. وقتی اتوبوس می‌آید و در را باز می‌کند و ژرژ هنوز بی‌حرکت ایستاده است، همانجایی است که آدم فایده چراغ‌های خاموش را می‌فهمد.
من هم مثل خواب بزرگ، با این جمله تمام می‌کنم که فیلم‌های دیگری هم هستند. مثلاً UP (آنجا که دخترک می‌میرد)، آواز گنجشک‌ها، بچه‌های آسمان، آبی (کلا تمام صحنه‌هایی که آن موزیک متن فوق سنگین پخش می‌شود)، مری و مکس و ...

لیست گریه در تاریکی شما چیست؟

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

یک صفحه و خورده‌ای مزخرف

مي‌خواهم همينطوري الکي هر چيزي که به ذهنم رسيد را در قالب اين کلمات کتابي و غيرمحاوره اينجا روي اين کاغذ سفيد پيکسلي (احتمالاً) 800 در 600 بنويسم. اين کار را مي‌کنم تا يک شرط بندي فرضي با خانم ميم کرده باشم. شرط بر سر اينکه مي‌شود نوشته‌اي را همينطوري محض دلخوشي نوشت يا نه. اگر اين نوشته به يک صفحه (از ديد نرم‌افزار مايکروسافت آفيس ورد و فونت آريال 11 و لاين اسپيسينگ 1) برسد، من شرط را باخته‌ام. چون نظر من اين است که اگر نوشته‌اي را همينطوري شروع کني، يعني بهش فکر نکرده باشي یا موضوعي، اتفاقي چيزي برايش سرهم نکرده باشي بيشتر از دو سه پاراگراف نمي‌تواني بنويسي ولي خانم ميم عقيده دارد که اين کار امکان پذير است و مي‌شود چيزي نوشت که بسيار مزخرف و غيرقابل خواندن باشد اما احساساتي که از داخل، مغز آدم را سوراخ مي‌کنند تا روي کاغذ بيايند را راضي کند. به هرحال قرار است اين نوشته يک شرط بندي باشد و بنابراين شمايي که داريد اين نوشته را مي‌خوانيد بدانيد و آگاه باشيد که قرار نيست با اتفاقي، مشکلي، يا هر نوع کشش دراماتيک ديگري که معمولاً علت نوشته شدن نوشته‌ها مي‌شود ملاقات کنيد. اين يک شرط بندي است.

خب الان که دارم اينها را مي‌نويسم مغز خالي و شکمي خالي‌تر دارم بنابراين مي‌توانم مطمئن باشم که هيچ چيز در اين نوشته از روي فکر يا شکم نيست و يک مشت جفنگيات مزخرف براي خالي شدن حس نوشتن است صرفاً. حتي بر نمي‌گردم از اول بخوانم ببينم چي نوشته‌ام. حتي غلطهاي املايي، که به طرز اسفناکي روي آنها حساسيت دارم، هم در اين نوشته تصحيح نخواهند شد.

مي‌دانيد چيزهايي هست که آدم نمي‌تواند بنويسد مگر روي دفترچه‌اي که مطمئن است بعداً در صندوق امانات يک بانک بسيار مطمئن جايش امن است. البته کاملاً قبول دارم که اهميت آن گفته‌ها (يا نوشته‌ها) فقط و فقط به ديد گوينده (يا نويسنده) آنها بستگي دارد و ممکن است براي مخاطب آن حرف (يا نوشته) بسيار بي‌اهميت و حتي مضحک باشد. اما خب موضوع اين است که...

ديديد؟ همين الان احساسم نسبت به پانزده خط بالا به طور کاملاً غيرمنتظره‌اي عوض شد و در حال حاضر به تمام آن پانزده خط به چشم موجوداتي منفور در حد کريستيانو رونالدو دارم نگاه مي‌کنم. پتانسيلش را دارم که همين الان، با استفاده از امکاناتي که نرم‌افزار ويرايش متنم (که مايکروسافت آفيس ورد 2007 است) در اختيارم قرار داده کنترل+آ و ديليت را فشار دهم و به صفحه سفيد که خطي عمودي و کوچک روي آن در حال چشمک زدن است خيره شوم. اما اين کار را نمي‌کنم. چون مي‌خواهم ببينم چطور مي‌توانم با سرهم کردن مهمل، يک صفحه را تمام کنم. بدون اينکه فکر کنم مي‌خواهم راجع به چه چيزي بنويسم و قرار است بعداً چه اتفاقي بيفتد؟!

البته دومي، يعني اينکه نمي‌دانم قرار است بعداً چه اتفاقي بيفتد، را هميشه امتحان مي‌کنم. يعني با يک جمله، که مثل ناقوس کليساي شهر سرگييف پوساد در مغزم کوبيده مي‌شود، شروع مي‌کنم و سعي مي‌کنم بقيه نوشته را با توجه به حال و هواي آن جمله ادامه دهم اما هيچوقت اين را امتحان نکرده‌ام که همينطوري بدون فکر شروع کنم ببينم نوشته خودش کجا مي‌رود. در زندگي هم اصولاً آدمي نيستم که بي‌گدار به آب بزنم و ريسک کنم. گرچه همينطور که الان نشسته‌ام و دارم تمرين مي‌کنم بي‌فکر به نوشته بزنم، تمرين بي‌گدار به آب زدن را هم دارم شروع مي‌کنم.

همين ديروز بود اصلاً که داشتم با خانم ميم راجع به اين موضوع حرف مي‌زديم. همين ريسک کردن و اينکه آدم بتواند ريسک کند و مهم‌تر اينکه قبول کند که ريسک کردنش حتماً عواقب و هزينه‌هايي دارد که آدم بايد قبولشان کند و بهايشان را بپردازد. به نظر من هرچقدر بها سنگين‌تر، نتيجه بهتر! البته با توجه به علامت تعجبي که در انتهاي جمله قبل مشاهده مي‌کنيد، عقيده عملي نسبت به اين موضوع ندارم.

اينهمه نوشته‌ام و تازه همين الان نصف صفحه را رد کرده‌ام. اين هم شد نوشته؟ آدم حوصله‌اش سر مي‌رود. نه موضوعي، نه هيجاني، نه بار دراماتيکي...

از اين کلمه بار دراماتيک خيلي خوشم آمده. بار دراماتيک يعني اتفاقي که منجر به توليد سوال در ذهن خواننده (يا بيننده) بشود. مثلاً در محله چيني‌ها، آنجايي که خانم مالروي واقعي مي‌آيد و داد و بيداد راه مي‌اندازد که جواز کسب جيک گيتيس (با بازي آقامون جک نيکلسون) را باطل مي‌کند، بار دراماتيک داستان به اوج خودش مي‌رسد. سوال‌هايي که پيش مي‌آيد اينها هستند: اگر اين خانم مالروي واقعي است پس آن يکي خانم مالروي که گيتيس را استخدام کرده تا سر از کار شوهرش در بياورد کيست؟ چه کسي او را استخدام کرده؟ و سوال مهم‌تر: اصلاً چرا؟

بگذريم. موضوع احمقانه‌اي است. بار دراماتيک ندارد. بهتر است بروم و به خانم ميم بگويم که شرط را باخته است. اين نوشته به يک صفحه نمي‌رسد هيچوقت. مگر اينکه معجزه‌اي چيزي اتفاق بيفتد. مي‌دانيد، پنج صفحه داستان، يا نوشته به طور کل، براي من يک رويا بوده است هميشه. هيچوقت بيشتر از سه صفحه چيزي ننوشته‌ام. چرا البته. يکبار يک نمايش‌نامه به غايت کليشه‌اي و مزخرف نوشتم که فکر کنم پنج صفحه شد ولي به درد نخور بود. يک بي‌خاصيت واقعي! چه مي‌شود کرد؟ بايد ساخت با اين شرايط. مگر مي‌شود با ليسانس کامپيوتر گرايش نرم‌افزار اغتشاشات هيجانات و احساسات مغزي را سرکوب کرد؟ يا ارضا کرد؟ ما کامپيوتري‌ها بايد برويم مثلاً بفهميم چه موقع اينتراپت فعال مي‌شود و سي‌پي‌يو، اين يگانه مغز حسابگر عالم بشريت، که تا به امروز هيچ موجودي از لحاظ سرعت پيشرفت، به گرد پايش هم نرسيده، کي تصميم مي‌گيرد به يک اينتراپت، که ممکن است خود من باشم که کاري ضروري دارم، جواب پس بدهد. يا مثلاً برويم بفهميم بايد چه الگوريتمي به خورد اين سي‌پي‌يو بدهيم تا جنون سرعتش را با آن ارضا کند؟

نمي‌خواستم اينطوري بشود. يعني نمي‌دانم مي‌خواستم يا نه. سال‌هاي کنکور، سال‌هاي قبل از دانشگاه به طور کل، چيز زيادي نمي‌دانستم بنابراين چيز زيادي هم يادم نمي‌آيد. سال‌هاي سياهي بود. شانسي قبول شدم اينجا، اين رشته، اين شهر. يعني تمام سرنوشتم به انتخاب‌هاي آن 19535 نفر قبل از من بستگي داشت. يعني ممکن بود مثلاً يک نفر که الان فلان دانشگاه دارد درس مي‌خواند تصميم مي‌گرفت دانشگاه ديگري، يا رشته ديگري، درس بخواند. آنوقت اين کسي که اينجا نشسته و دارد اينها را تايپ مي‌کند الان آدم ديگري بود. جور ديگري فکر مي‌کرد. قيافه ديگري داشت حتي. شايد نمي‌نشست اينجا و حسرت کارهاي نکرده‌اش را بخورد. شايد مي‌توانست بدون اينکه صدايش بلرزد يا قلبش تالاپ تالاپ توي قفسه سينه‌اش درام بزند، بگويد که...

يک صفحه‌اي که مي‌خواستم، مدتي است تمام شده. شب گذشته هم همينطور. ساعت 5.5 صبح است. بايد اعتراف کنم آرامشي نسبي از نوشتن اين جملات نصيبم شده. شرط را باخته‌ام قطعاً. چون مي‌دانم نوشته‌ام آنقدر خسته کننده و طولاني است که کسي تا آخر نمي‌خواندش. اما برايم مهم نيست. به چيزي (آرامشي شايد) که مي‌خواستم، هرچند موقتي و خيلي-زودگذر، رسيده‌ام. مي‌خواهم بروم بخوابم و قبلش اين نوشته را مي‌گذارم توي وبلاگ خاک گرفته‌ام. شايد کسي حوصله کند و بخواندش.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

رساله‌ای در باب یک میهمانی خاموش

ساعت هنوز دوازده نشده و من سرم گیج خواب است. این برای منی که چند هفته است شب‌ها ساعت سه صبح تازه متوجه می‌شوم که کمی خسته‌ام باید قاعدتاً نکته مثبتی تلقی شود. اما تلقی نمی‌شود!
×××
شب‌ها که می‌خواهم بخوابم عذاب وجدان دارم! عذاب وجدان کسی که در طول روز باید کاری را انجام می‌داده اما انجام نداده. پس قاعدتاً باید شب‌ها، درحالیکه روی تختم دراز کشیده‌ام، دست‌هایم را زیر سرم گذاشته‌ام و به سقف نگاه می‌کنم مرور کنم ببینم چه کاری بوده که انجام نداده‌ام.
×××
جواب این است که هیچ کاری! کار عقب افتاده‌ای وجود ندارد. وعده‌های غذاییم را کامل خورده‌ام. حداقل سه یا چهار تا فیلم دیده‌ام. دور سوم فرندز را هم که پریروز تمام کردم. کمی هم کتاب خوانده‌ام که البته زیاد نیست اما آنقدر هست که باعث شود عذاب وجدان نداشته باشم. پس چه کار دیگری مانده که انجام نداده‌ام؟
×××
سوال اصلی همینجاست. چه کار دیگری؟ آیا من موجود افسرده‌ای هستم که فقط فیلم می‌بیند و کتاب می‌خواند؟ جواب قطعاً منفی است. اما برای اینکه بتوانم این را به خودم اثبات کنم باید بتوانم تفریح یا انگیزه دیگری در زندگیم پیدا کنم. اما چه کاری؟ چه انگیزه‌ای؟ اگر تا یک دقیقه دیگر نتوانم اینکار را انجام دهم متهم به افسردگی هستم. باید خودم را تبرئه کنم...
×××
دوستان عزیز من. همین‌جا این نوشته را به اتمام می‌رسانم و می‌روم روی تختم دراز بکشم، دست‌هایم را زیر سرم بگذارم، به سقف خیره شوم و فکر کنم ببینم آیا امروز وعده غذایی خاصی را جا نینداخته‌ام؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

شب چراغانی توالت‌های شهر

نور مهتاب از پنجره بزرگ اتاقم به داخل مي‌تابد. نورش کمي زردرنگ است، اما مهم نيست. حتي مهم نيست که امشب قرص ماه کامل نيست و احتمالاً نوري که از گوشه چشمم به مغزم مي‌تابد چراغ توالت همسايه روبرويي است. مهم نيست، چون آرامشي فرازميني در اطراف ميزتحريرم جريان دارد.
آتاراکسيا بهش مي‌گويند؟ ذهن در صلح يا موقعيتي که هيچ مشکل زميني‌اي نمي‌تواند فرد را نگران کند. فکر کنم همين آتاراکسيا باشد که از اسکپتيزيسم ناشي مي‌شود. اسکپتيزيسم هم چيز خوبي است. هيچ چيز را قبول نمي‌کني مگر اينکه دليلي محکم و منطقي پشتش باشد. سقراط بود که اينطور بود؟ اپيکور نظريه‌اش را داده؟ پيرهو ديگر کيست؟ يک مشت اسم در سرم مي‌پيچد که نمي‌دانم به کجا بايد وصلشان کنم. اما مهم نيست، حتي اين موضوع که حالا در اين دوره و زمانه که دلايل محکم با چند زلزله دو سه ريشتري فرو مي‌ريزند، از کجا بايد يکي جور کرد هم اصلاً مهم نيست. دليل محکم‌تر از ميزتحريرم که نبايد به اينجور چيزها فکر کنم؟
به نظرم هيچ چيز مهم نيست. نه اين واقعيت که نور مهتاب را با چراغ توالت اشتباه گرفتم. نه، اگر از بالا نگاه کنيد، اينکه اساساً اينجا چه کار مي‌کنم و چرا دارم با سرعت 120 حرف در دقيقه اينها را تايپ مي‌کنم يا حتي اينکه وجود يا عدم وجودم فرقي به حال کسي مي‌کند يا نه. و بايد بدانيد افسردگي، تنهايي و استرس اين بار هيچ تقصيري در اين بي‌اهميت جلوه کردن اشياء در ذهنم ندارند. برعکس احساس قدرت مي‌کنم. موجودات ديوصفت را بيرون ريخته‌ام و آرامشي قديس‌وار نصيبم شده است.
×××
مهتاب را خاموش کردند. ميزتحريرم عروج کرد. من مانده‌ام و حجم مه‌آلود اندام تو و چشم‌هايت، لبخندت و موهاي گندم‌گونت که با وجود آرامشی مخوف که دور سرم پرواز می‌کند، دارند پدرم را در مي‌آورند.

پ.ن: تمرین خوبی بود!

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

آقامون گوگول

اولش می‌‌خواستم نقل قولی که ویکی‌پدیای فارسی در مقاله "سیزیف" از زبان "برایان گرین" در کتاب "ماده‌ای که سازنده کهکشان است" که صفحه‌ی سی و هفتش از زبان کامو در مورد سیزیف جمله‌ای آورده است را در اینجا بیاورم. اما پشیمان شدم.

دلیلش این بود که فهمیدم ایده ندارم. ایده‌ای خوب که بعد تبدیل شود به نوشته‌ای قابل قبول. معمولاً مطالبی که تا الان نوشته‌ام را جمله‌ی اولی که اتفاقی یا غیراتفاقی به ذهنم رسیده شکل داده‌اند. مثلاً شاید دارم در خیابان راه می‌روم و یک جمله‌هایی از یک جاهایی به مغزم خطور کند، همان می‌شود ایده نوشتن یک سری مطالب موجود در این وبلاگ (مثلاً این و این) یا در کامپیوتر شخصی‌ام. کاملاً واضح است که "این که نشد ایده!" یا مثلاً به جای "ایده!" بگذارید "وبلاگ‌نویسی!" یا "نویسندگی!" به طور مثال. ایده مهم است. با مغز خالی تنها یک صفحه خالی نصیبتان می‌شود.

علاوه بر این نداشتن ایده، چیز دیگری هم هست که دست آدم را برای نوشتن سست می‌کند، خواندن وبلاگ‌ها، یا در مقیاس بزرگ، داستان‌های دیگر. اگر فرض کنیم هر دو نفر (یعنی من و یک آدم دیگر) ایده را داشته باشیم، اینکه آن یک آدم دیگر چطور توانسته اینقدر دقیق و قشنگ ایده را بپردازد و به نوشته تبدیل کند، یکجورهایی (برای من) حرص-در-بیار است! بعد از اینکه از خواندن نوشته آن آدم دیگر لذت کافی بردم معمولاً می‌گویم: "شِت!"

شخصیت‌پردازیم ضعیف است. توصیفاتم از فضا و اشیاء هم ضعیف است (این را خودم باور نداشتم اما یک سری اتفاق باعث شد به این نتیجه برسم). ممکن است یک قصه و یک خط داستانی خوب داشته باشم اما نوشته‌هایم معمولاً از دو صفحه بیشتر نمی‌شود. زود به نتیجه‌گیری و پایان داستان می‌رسم. حالا یا حوصله ندارم یا دلایل دیگر ولی به هرحال این موضوع برای خواننده نباید خوشایند باشد قاعدتاً.

نتیجه‌گیری این پست این است که دیگر نباید سعی کنم چیزی بنویسم. حداقل تا وقتی که به اندازه کافی کتاب نخوانده‌ام نباید به خودم فشار بیاورم که چیزی خلق کنم. یعنی در واقع منظورم این است که نباید تصور کنم که تا آن موقع (خواندن مقدار مناسبی کتاب یا داستان) چیزی خلق کرده‌ام. باید فکر کنم "تمرین خوبی بود."

دارم فعلاً داستان‌های گوگول را می‌خوانم و باید بگویم: "شِت!"

۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

تمام کتاب‌های من

تصمیم خاصی برای نوشتن ندارم. همینطوری نشسته‌ام پای کامپیوترم تا دی‌وی‌دی‌هایی که همخانه‌ای جدید داده را امتحان بکنم. انگار روی کامپیوتر خودش اجرا نمی‌شوند ولی به من چه ربطی دارد که این دی‌وی‌دی‌ها چه چیزهایی را حمل می‌کنند؟ شاید به خاطر تحصیلات کامپیوتریم است که داده تا من امتحان بکنم. نمی‌دانم چرا همه فکر می‌کنند کامپیوتری‌ها از کامپیوتر خوششان می‌آید! وسیله مزخرفی است به هرحال. دی‌وی‌دی اول خام بود. دی‌وی‌دی دوم را داخل دستگاه گذاشته‌ام و منتظرم تا کامپیوتر تلاشش برای باز کردن آن را تمام بکند. از این قرار دادن حرف "ب" قبل از فعل‌های مضارع خوشم آمده. مثلاً "امتحان بکنم" به جای "امتحان کنم". این را در داستان‌های هدایت دیدم، مخصوصاً "بوف کور" و "زنده به گور". حس خاصی بهم منتقل می‌کند. شاید تأثیر زیادی که این دو داستان بر من دارد از همین طرز فعل‌نگاری ناشی "بشود". نمی‌توانم برایتان تعریف "بکنم" که چه حسی بهم دست می‌دهد وقتی به آن فعل‌ها می‌رسم.
آهان، موضوع جالبی پیدا کردم. دیشب که اثاثم را منتقل کردم در اتاق جدید، تمام کتاب‌هایم را مرتب کردم و بالای تختم، به ترتیب اندازه و قطر، روی زمین چیدم. (دی‌وی‌دی دوم هم خام بود! دی‌وی‌دی سوم.) طوری آن‌ها را چیدم که عنوانشان رو به بالا باشد تا بتوانم به راحتی از روی تخت آنها را شناسایی بکنم. کارم که تمام شد خیلی کیف کردم! از ترتیب قرار گرفتنشان که از راست به چپ لاغرتر می‌شدند، از رنگ جلدهایشان که درهم و برهم بود و ربط خاصی به هم نداشتند و از اینکه کتاب‌های تخصصی کامپیوتر یا هر رشته کوفتی دیگری داخل آنها نبود خوشم آمد. یکجور قداست و آرامش خاصی داشتند. (دی‌وی‌دی سوم هم خام بود. ناامید شد وقتی برشان گرداندم. شانه‌هایم را بالا انداختم و برای دلداری گفتم: "بعضی وقتا پیش میاد!") داشتم کتاب‌ها را می‌گفتم. نشتم و شمردمشان. چهل و پنج جلد کتاب، با احتساب کتاب‌های شعر و چندجلدی‌ها. خیلی خوشم آمد. چهل و پنج عدد خوبی است برای منی که تازه به جان ادبیات افتاده‌ام و امیدوارم چیز خاصی در آنها پیدا بکنم (چه چیزی؟ شاید روش مبارزه با روزمرگی منحوسی که به جانم افتاده. "هنوز نمی‌دانم" جواب بهتری است). البته باید اعتراف بکنم که چند جلد از این کتاب‌ها مال خودم نیستند و آنها را از کسی قرض گرفته‌ام. چند جلدشان هم کتاب‌هایی است که از این و آن در خانه‌ام جا مانده. ولی با اینهمه آنها هم در آرامشی که بالای تختم برقرار است سهیم هستند.
خلاصه اینکه کتاب‌هایم را خیلی دوست دارم. شاید روزی برسد که مثل هانتا در "تنهایی پرهیاهو"، هزاران تُن کتاب، که تمام اتاقم را پر کرده‌اند، جمع کرده باشم و شب، موقع خواب با صدای جویده‌شدنشان زیر دندان‌های موش‌ها و موریانه‌ها و ترس اینکه یک روز همه‌شان روی سرم آوار می‌شوند، به خواب بروم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

دگرگونی نوشتاری

دوست داشتم بتوانم ساده و بی تکلف بنویسم. یعنی مثلا بنویسم "پرده را کنار زدم و سایه ام پخش شد روی فرش" و بعد دیگر بیخیال هرچی پرده و فرش و سایه های مقتول شوم. اما نمیشود انگار. فورا میروم که بنویسم "پرده را کنار زدم. نور آفتاب چشمهایم را زد. دستم را سایه بان چشمهایم کردم و به این فکر کردم که چرا اینقدر طول میکشد تا ماهیچه های کوچک چشمهام خودشان را جمع و جور کنند تا از ورود گلوله های آتشین امپراتوری آفتاب به مغزم جلوگیری شود. در همین فکرها بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم. وقتی برگشتم دیدم سایه ام روی فرش پهن شده و دارد جان می دهد. رفتم که کمکش کنم اما نه قلبش را پیدا کردم نه دهانش را. تا آمبولانس برسد همانجا, روی فرش جان داد. آمدند و جنازه اش را بردند. کمی تاریکی هنوز روی فرش مانده."
اینجور نوشتن را دوست ندارم انگار. به نوشتن جدیدی نیاز دارم.
***
پ.ن: باید بابت نیم فاصله ها و غلط های تایپی احتمالی پوزش نویسنده را بپذیرید چون با یک دستگاه تلفن همراه سطور بالا را نوشته و نیز باید خاطرنشان کند که پدرش هم درآمده است!

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

یک زن بدبخت

مثل این است که یک جراح که در یک دست چاقوی جراحی و در دست دیگر یک کتاب علمی دارد، آدم را بدون بیهوشی جراحی کند و در همان حال مدام با خودش بگوید: «کاش تحصیل را جدی‌تر گرفته بودم!» بعد ناگهان سروکله مادرش با لباس باغبانی توی اتاق عمل پیدا بشود، به طرف من بیاید، به سوراخ شکمم نگاهی بیندازد و سر جراح داد بزند: «حیف پولی که خرج تحصیل تو کردم!» بعد مرا نشان بدهد و بگوید: «نگاه کن به سوراخ شکمش! حالا میخوای چی کار کنی؟ خیلی دلم میخواد ببینم چطور از عهده این کار برمیای!» بعد چارپایه‌ای را می‌آورد، می‌گذارد جایی که بتواند از آنجا بر سوراخ شکم من مسلط باشد، روی چارپایه می‌نشیند و به پسرش می‌گوید: «خیلی خب شاه‌پسر! حالا میخوای چیکار کنی؟»
یک زن بدبخت - ریچارد براتیگان - حسین نوش‌آذر

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

فضای تیره بی انتها

دو مرد که ما آنها را آقای الف و آقای ب صدا می زنیم، روی دو صندلی راحتی که همین دو هفته پیش کنار هم چیده شده بودند، نشسته بودند و کتاب می خواندند. در مورد آقای الف که روی صندلی راحتی سمت چپ نشسته بود می توانم به طور قطع بگویم داشت «یک زن بدبخت» براتیگان را می خواند. اما عنوان کتابی که در دست آقای ب جا خوش کرده بود، تا الان هم برایم مجهول مانده است. آقایان الف و ب لیوانهای پر از چای داغشان را بر روی دسته صندلی های راحتیشان گذاشته بودند و فنجان آبی کوچکی نیز بر روی دسته مشترک صندلی شان به چشم می خورد که حتی اگر خودشان هم انکار کنند، نقش جاسیگاری را برایشان بازی می کرد.
پشت سرشان دیواری نبود و فضای تیره تا ابد ادامه داشت. اما یک جایی در این فضای تاریک پشت سرشان تابلوی «پسر انسان» رنه ماگریت را آویزان کرده بودند. البته با اینکه این موضوع ربط زیادی به داستان ندارد اما باید بگویم که فضای بالای سرشان را هم یک سقف گچی و ترک خورده با چند لامپ حبابی احاطه نکرده بود و فضای تاریک مذکور آنجا را هم فرا گرفته بود.
آقای الف، که روی صندلی راحتی سمت چپ نشسته بود، هرازگاهی بدون اینکه سرش را از روی کتاب بلند کند لیوان چایش را برمی داشت و اندکی از آن می نوشید اما آقای ب، که ما نمی دانیم چه چیزی می خواند، بدون توجه به فرایند سرد شدن و بالطبع غیرقابل مصرف شدن چای، پای راستش را روی پای چپش گذاشته بود و با دست چپ به طور متناوب روی قوزک پای راستش می کوبید.
در همین اوضاع و احوال بود که صدای ماشینی که ضبطش را تا آخرین حد ممکن بلند کرده بود، از دور به گوش رسید. ماشین نزدیک و نزدیکتر شد و به خاطر قوانین فیزیک حاکم بر دنیای اطراف آقایان الف و ب، صدای آهنگ نیز بلند و بلندتر شد. وقتی ماشین کاملاً به خانه آن دو نزدیک شد، صدای «گرومپ، گرومپ» آهنگش پنجره ها را لرزاند. پنجره ها با ریتم آهنگ، به طور مضحکی در قاب فلزیشان بالا و پایین می پریدند و صدای خنده داری از خودشان تولید می کردند. آقایان الف و ب همزمان سرشان را بلند کردند و به نقطه ای در انتهای فضای تاریک خیره شدند. احتمالا در آنموقع داشتند به قوانین زندگی شهری و مدنی فکر می کردند اما ما هم مثل آنها به سرعت این واقعه را فراموش می کنیم و به وضعیت اولیه مان برمی گردیم.
***
به نظر می رسد بیشتر از این نباید شما را برای شنیدن ادامه داستان منتظر بگذارم اما بگذارید قبل از آن چیزی را اعتراف کنم چون اگر آن را اینجا نگویم دیگر هیچوقت فرصت گفتنش را نخواهم داشت. اتفاقی که افتاده این است که نمی دانم چطوری باید بقیه داستان را برایتان تعریف کنم. می خواهم یکی از این دو مرد را بکشم. داشتم گذشته هرکدام را مرور می کردم تا ببینم کدامشان بیشتر سزاوار مرگ است. البته کمی که بهشان فکر کردم دیدم مردن آنقدرها هم مساله مهمی نیست. اصلاً شاید هیچ چیز آنقدرها مهم نباشد. اما بالاخره باید یکی از این دو مرد کشته شود و اینکه الان هیچکدامشان نمی دانند که یک نفرشان قرار است انتخاب شود قضیه را کمی تراژیک می کند. بگذارید بیشتر روی این موضوع فکر کنم...
***
خب. بگذارید داستان را اینطوری ادامه بدهم. آقای الف، که روی صندلی راحتی سمت چپ نشسته بود، از جایش بلند شد تا لیوان چایش را پر کند. برای این کار باید به گوشه ای از فضای تیره، که دستگاه چای سازشان آنجا بود برود و طبیعتاً اینکار زمان نسبتاً زیادی از او می گیرد بنابراین بگذارید تا او برمی گردد به آقای ب بپردازم.
آقای ب همچنان با دست چپش روی قوزک پای راستش می کوبید و کم کم احساس می کرد که قوزک پای راست و کف دست چپش را نمی تواند احساس کند. پای راستش را پایین آورد و پای چپش را روی آن گذاشت و شروع کرد با کف دست راستش روی قوزک پای چپش نواختن. بعد یادش آمد که دکتر روانشناسش به او هشدار داده بود که اگر اینکار را تکرار کند، دچار حملات عصبی شدیدی می شود و نباید برای مدتی طولانی در این وضعیت باقی بماند. به این فکر کرد که آخرین باری که دچار این حملات شده بود چند ماه پیش بود و کمی بیشتر که فکر کرد متوجه شد که دلش به شدت برای آنها تنگ شده است. حتی کمی وسوسه شد تا کار کوبیدن روی قوزک پایش را ادامه دهد تا دوباره آن مزه تلخ اما دوست داشتنی را زیر زبانش حس کند اما از این کار منصرف شد. هر دو پایش را روی زمین گذاشت و سیگاری روشن کرد و پک محکمی به آن زد. بعد انگشت اشاره دست چپش را روی شقیقه سمت چپش گذاشت تا تغییر ضربان قلبش را بر اثر ورود نیکوتین به بدنش احساس کند. از این کار خوشش می آمد.
حالا دیگر آقای الف با لیوان پر برگشته بود و روی صندلی راحتی سمت چپ جا خوش کرده بود و بدون اینکه به آقای ب نگاهی انداخته باشد، لیوانش را درست سرجای قبلیش روی دسته صندلی گذاشته بود و داشت ادامه داستان یک زن بدبخت را دنبال می کرد. آقای ب نگاهی به آقای الف انداخت. درواقع اینطور به نظر می آمد که حوصله آقای ب سر رفته باشد. کمی به آقای الف نگاه کرد، رویش را برگرداند و کمی به فضای تیره روبرویش نگاه کرد. دوباره برگشت و نگاهش را به آقای الف دوخت. انگشت اشاره اش را بالا آورد و به سمت شقیقه آقای الف نشانه رفت و شلیک کرد. صدای بلندی در فضای تیره پیچید.
آقای الف مُرد و آقای ب را هم به جرم قتل عمد اعدام کردند.

پوست‌های پسته

من از همین‌جا احساس نفرت و انزجارم را نثار روح تمام کسانی می‌کنم که دانسته یا ندانسته، بزرگ یا کوچک، زن یا مرد، آشغالهایشان را، روی زمین می‌ریزند و در بین اینها کسانی که این آشغال‌ها را از پنجره ماشینی درحال حرکت به بیرون پرتاب می‌کنند، بیشتر مخاطب فحاشی‌های مجازی‌ام قرار خواهند گرفت.
اما از همین‌جا دست تمام کسانی که پوست پسته نصفه روی زمین می‌اندازند تا لذت خُرد کردن آنها، مانند لذت مثله کردن گوسفند توسط قصاب یا لگد کردن یک شاخه گل توسط کودکی گستاخ، به کفش‌هایم رخنه کند را می‌بوسم و از شهردارهای محترم تمامی شهرها صمیمانه خواهشمندم بودجه بیشتری در اختیار این عزیزان قرار دهند تا توانایی خرید پسته بیشتری داشته باشند. حتی چه بسا بشود به طرح «پیاده‌روهای پوست پسته‌ای» هم فکر کرد.

با تشکر

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

زشت است زیبا، زیباست زشتی

ناف اصفهان را با آفتاب بریده‌اند! هوا صاف است آفتاب می‌تابد؛ ابری می‌شود آفتاب می‌تابد؛ باران می‌بارد آفتاب هنوز می‌تابد؛ برف می‌بارد و حدس بزنید چه کسی آن بالاست! بله، آفتاب! حتی خودم یک شب که خسته و کوفته داشتم به رختخواب می‌رفتم با چشم‌های خودم جناب خورشید را دیدم که با چشم‌های پف کرده بالای سر شهر ایستاده بود و می‌گفت: «مجبورم... می‌فهمید؟ مجبورم!»
×××
مجبور است بتابد؟ مجبورش کرده‌اند شاید. تقصیر این ابرهاست اصلاً. اگر کمی زور می‌زدند و بیشتر می‌ماندند و می‌باریدند، آفتاب مجبور نبود اینقدر بتابد. شاید می‌ترسند سرمه چشم‌هایشان خراب شود، رژگونه‌هایشان قروقاطی شود و نازشان را دیگر کسی نخرد. حق هم دارند البته. آدم‌ها، حتی بچه‌های اصفهان هم دیگر آنقدرها ارزشش را ندارند. ناخن‌خشکی از وجود همه می‌بارد اینجا.
×××
تقصیر ابرها هم نیست اگر بخواهیم انصاف داشته باشیم. تربیتشان اینطوری است. تقصیر مادرشان آب است که کوتاهی کرده در تربیت دخترانش. آن وقت‌ها که باید به بچه‌هایش می‌رسید و تربیتشان می‌کرد، می‌نشست جلوی آینه و از آینه می‌پرسید: «آینه خوب! آینه دوست‌داشتنی! بگو ببینم! توی این دنیای بی‌کرون، خوشگلا رو دیدی؟ از اون میون، هرکی میاد هرکی میره، کی از همه خوشگل‌تره؟» و آینه هم جواب می‌داد: «شما بانوی من! شما از همه خوشگل‌ترید!» و آب هم خنده بلندی از سر رضایت سر می‌داد. ولی یکهو خنده‌اش قطع می‌شد، نگران اطراف را نگاه می‌کرد و دوباره از آینه می‌پرسید: «آینه خوب! آینه دوست‌داشتنی!...»
×××
وسواس زیبایی گرفته بود؟ بله، چون زشت شده بود. یک زمانی از بالای کوه خرامان و دوست‌داشتنی می‌آمد پایین و داخل جای گرم‌ونرمی که برایش آماده کرده بودند دراز می‌کشید و می‌رفت در مزارع چرخی می‌زد، سربه‌سر مترسک و کلاغ‌ها می‌گذاشت و بعدش هم می‌دانست که می‌رود پای هویجی، کلمی، سیبی، هلویی، اناری...
×××
تقصیر آب هم نیست. تقصیر زمانه است دوستان من. همه زشت شده‌اند، آب که جای خود دارد. پس اگر یک روزی، یک شبی به آسمان نگاه کردید و دیدید برفی نمی‌بارد، بارانی نمی‌بارد و آفتاب، بی‌رحم و عبوس آن بالا ایستاده و هی غر می‌زند، شما را به خدا به آفتاب بدوبیراه نگویید. مشکل جای دیگری است. جایی دیگر...

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

ابدیت بر روی یک صندلی راحتی

تصمیم گرفته‌ام تا ابد همینطوری اینجا روی صندلی راحتی روبروی تلویزیونِ از برق کشیده شده بنشینم. از همین الان هم از کسی که مجبور است سال‌ها بعد استخوان‌های کپک‌زده و بو گرفته‌ام را از روی صندلی جمع کند، معذرت می‌خواهم. حتماً کار سختی خواهد داشت. پیشنهاد می‌کنم به خودش زحمت ندهد و مجموعه من و صندلی را با هم بسوزاند و خیال خودش را راحت کند.
×××
روی صندلی راحتی نشسته‌ام و پاهایم را روی میز کوتاه روبرویش دراز کرده‌ام و یکی از پاهایم را روی دیگری انداخته‌ام. از پرسونای خودم که اینطور نشسته‌ام خوشم می‌آید. دوست داشتم الان مثلاً یک بسته از این کاغذهای خط دار زردرنگ که خط کشی هم شده‌اند داشتم و شروع می‌کردم هرچیز از مغزم بیرون می‌زد را آن تو می‌نوشتم. اما چه می‌شود کرد؟ اینجا که نشسته‌ام نه قلمی هست و نه کاغذی و من هم که تصمیم گرفته‌ام دیگر از اینجا تکان نخورم! خب الان دیگر پاهایم از این وضعیت خسته شده‌اند. تصمیم می‌گیرم که پاهایم را جابجا کنم و حالا بیایید من را نگاه کنید! یادم نمی‌آید کدام پایم را روی آن یکی گذاشته بودم، پاهایم را روی هوا نگه داشته‌ام و دارم فکر می‌کنم الان نوبت کدام پایم است که روی آن یکی بگذارم و چون از فکر کردن و به خاطر آوردن چیزی دستگیرم نمی‌شود نگاه می‌کنم ببینم کدام پایم خسته‌تر است و لابد این همان پایی است که زیر پای دیگرم بوده و حالا باید رو باشد.
×××
فکر کنم دارم شروع می‌کنم به پوسیدن، چون همین الان یک مشت مگس ریز و درشت دارند با دهانی آب افتاده نگاهم می‌کنند. ببینم، نکند تابستان شده است؟

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

پیاده‌روی در جاده زمان

امروز مُردم. همینطوری محض تفریح. داشتم آهنگ Time is Running Out را زمزمه می‌کردم. دیدم خیلی مناسبت دارد، خیلی هم الکی خوشحال بودم بنابراین تصمیمم را همان موقع گرفتم. برای شیوه انجام دادن این کار هم خیلی فکر نکردم. کافی بود پنج قدم به سمت راست بروم تا ماشین مردی که داشت کف ماشینش دنبال فندک یا تلفن همراهش می‌گشت لهم کند. در مورد اینکه آن مرد داشت دنبال چه چیزی می‌گشت بیشتر از این خیالپردازی نکردم. کافی بود آن پایین دنبال هرچیز کوچکی بگردد. حتی می‌توانست با کسی آنطرف خط دعوا کند یا مثلاً سی‌دی هایده‌اش را عوض کند. به هرحال کار من را راه می‌انداخت.
بعد از اینکه ریق رحمت را سر کشیدم، و بگذارید برایتان بگویم که به غایت تلخ بود، رفتم کمی در خیابان قدم زدم. کمی به خورشید که نورش دیگر نمی‌توانست اذیتم کند نگاه کردم. کمی ابرها را از اینطرف و آنطرف جمع کردم و مجبورشان کردم بالای شهر ببارند. بالاخره مُرده بودم، کسی باید گریه می‌کرد. گرچه بیشتر از دو دقیقه نتوانستم نگهشان دارم، حوصله‌شان سر رفت و رفتند سفارش‌های دیگر را بررسی کنند. بعد کمی دیگر قدم زدم و آدم‌ها را نگاه کردم. کمی دنبال تونل نور گشتم و البته پیدایش نکردم. کمی دیگر آهنگ بالا را زمزمه کردم و بعدش هم رسیده بودم خانه و آمدم اینجا و برایتان داستانش را نوشتم. الان هم دیگر باید بروم فکری به حال ناهارم بکنم که دوباره از گرسنگی نمیرم. راستش سر کشیدن ریق رحمت آنقدرها هم که فکر می‌کردم آسان نبود!