۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

پیاده‌روی در جاده زمان

امروز مُردم. همینطوری محض تفریح. داشتم آهنگ Time is Running Out را زمزمه می‌کردم. دیدم خیلی مناسبت دارد، خیلی هم الکی خوشحال بودم بنابراین تصمیمم را همان موقع گرفتم. برای شیوه انجام دادن این کار هم خیلی فکر نکردم. کافی بود پنج قدم به سمت راست بروم تا ماشین مردی که داشت کف ماشینش دنبال فندک یا تلفن همراهش می‌گشت لهم کند. در مورد اینکه آن مرد داشت دنبال چه چیزی می‌گشت بیشتر از این خیالپردازی نکردم. کافی بود آن پایین دنبال هرچیز کوچکی بگردد. حتی می‌توانست با کسی آنطرف خط دعوا کند یا مثلاً سی‌دی هایده‌اش را عوض کند. به هرحال کار من را راه می‌انداخت.
بعد از اینکه ریق رحمت را سر کشیدم، و بگذارید برایتان بگویم که به غایت تلخ بود، رفتم کمی در خیابان قدم زدم. کمی به خورشید که نورش دیگر نمی‌توانست اذیتم کند نگاه کردم. کمی ابرها را از اینطرف و آنطرف جمع کردم و مجبورشان کردم بالای شهر ببارند. بالاخره مُرده بودم، کسی باید گریه می‌کرد. گرچه بیشتر از دو دقیقه نتوانستم نگهشان دارم، حوصله‌شان سر رفت و رفتند سفارش‌های دیگر را بررسی کنند. بعد کمی دیگر قدم زدم و آدم‌ها را نگاه کردم. کمی دنبال تونل نور گشتم و البته پیدایش نکردم. کمی دیگر آهنگ بالا را زمزمه کردم و بعدش هم رسیده بودم خانه و آمدم اینجا و برایتان داستانش را نوشتم. الان هم دیگر باید بروم فکری به حال ناهارم بکنم که دوباره از گرسنگی نمیرم. راستش سر کشیدن ریق رحمت آنقدرها هم که فکر می‌کردم آسان نبود!

هیچ نظری موجود نیست: