ناف اصفهان را با آفتاب بریدهاند! هوا صاف است آفتاب میتابد؛ ابری میشود آفتاب میتابد؛ باران میبارد آفتاب هنوز میتابد؛ برف میبارد و حدس بزنید چه کسی آن بالاست! بله، آفتاب! حتی خودم یک شب که خسته و کوفته داشتم به رختخواب میرفتم با چشمهای خودم جناب خورشید را دیدم که با چشمهای پف کرده بالای سر شهر ایستاده بود و میگفت: «مجبورم... میفهمید؟ مجبورم!»
×××
مجبور است بتابد؟ مجبورش کردهاند شاید. تقصیر این ابرهاست اصلاً. اگر کمی زور میزدند و بیشتر میماندند و میباریدند، آفتاب مجبور نبود اینقدر بتابد. شاید میترسند سرمه چشمهایشان خراب شود، رژگونههایشان قروقاطی شود و نازشان را دیگر کسی نخرد. حق هم دارند البته. آدمها، حتی بچههای اصفهان هم دیگر آنقدرها ارزشش را ندارند. ناخنخشکی از وجود همه میبارد اینجا.
×××
تقصیر ابرها هم نیست اگر بخواهیم انصاف داشته باشیم. تربیتشان اینطوری است. تقصیر مادرشان آب است که کوتاهی کرده در تربیت دخترانش. آن وقتها که باید به بچههایش میرسید و تربیتشان میکرد، مینشست جلوی آینه و از آینه میپرسید: «آینه خوب! آینه دوستداشتنی! بگو ببینم! توی این دنیای بیکرون، خوشگلا رو دیدی؟ از اون میون، هرکی میاد هرکی میره، کی از همه خوشگلتره؟» و آینه هم جواب میداد: «شما بانوی من! شما از همه خوشگلترید!» و آب هم خنده بلندی از سر رضایت سر میداد. ولی یکهو خندهاش قطع میشد، نگران اطراف را نگاه میکرد و دوباره از آینه میپرسید: «آینه خوب! آینه دوستداشتنی!...»
×××
وسواس زیبایی گرفته بود؟ بله، چون زشت شده بود. یک زمانی از بالای کوه خرامان و دوستداشتنی میآمد پایین و داخل جای گرمونرمی که برایش آماده کرده بودند دراز میکشید و میرفت در مزارع چرخی میزد، سربهسر مترسک و کلاغها میگذاشت و بعدش هم میدانست که میرود پای هویجی، کلمی، سیبی، هلویی، اناری...
×××
تقصیر آب هم نیست. تقصیر زمانه است دوستان من. همه زشت شدهاند، آب که جای خود دارد. پس اگر یک روزی، یک شبی به آسمان نگاه کردید و دیدید برفی نمیبارد، بارانی نمیبارد و آفتاب، بیرحم و عبوس آن بالا ایستاده و هی غر میزند، شما را به خدا به آفتاب بدوبیراه نگویید. مشکل جای دیگری است. جایی دیگر...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر