مثل این است که یک جراح که در یک دست چاقوی جراحی و در دست دیگر یک کتاب علمی دارد، آدم را بدون بیهوشی جراحی کند و در همان حال مدام با خودش بگوید: «کاش تحصیل را جدیتر گرفته بودم!» بعد ناگهان سروکله مادرش با لباس باغبانی توی اتاق عمل پیدا بشود، به طرف من بیاید، به سوراخ شکمم نگاهی بیندازد و سر جراح داد بزند: «حیف پولی که خرج تحصیل تو کردم!» بعد مرا نشان بدهد و بگوید: «نگاه کن به سوراخ شکمش! حالا میخوای چی کار کنی؟ خیلی دلم میخواد ببینم چطور از عهده این کار برمیای!» بعد چارپایهای را میآورد، میگذارد جایی که بتواند از آنجا بر سوراخ شکم من مسلط باشد، روی چارپایه مینشیند و به پسرش میگوید: «خیلی خب شاهپسر! حالا میخوای چیکار کنی؟»
یک زن بدبخت - ریچارد براتیگان - حسین نوشآذر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر