۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

فضای تیره بی انتها

دو مرد که ما آنها را آقای الف و آقای ب صدا می زنیم، روی دو صندلی راحتی که همین دو هفته پیش کنار هم چیده شده بودند، نشسته بودند و کتاب می خواندند. در مورد آقای الف که روی صندلی راحتی سمت چپ نشسته بود می توانم به طور قطع بگویم داشت «یک زن بدبخت» براتیگان را می خواند. اما عنوان کتابی که در دست آقای ب جا خوش کرده بود، تا الان هم برایم مجهول مانده است. آقایان الف و ب لیوانهای پر از چای داغشان را بر روی دسته صندلی های راحتیشان گذاشته بودند و فنجان آبی کوچکی نیز بر روی دسته مشترک صندلی شان به چشم می خورد که حتی اگر خودشان هم انکار کنند، نقش جاسیگاری را برایشان بازی می کرد.
پشت سرشان دیواری نبود و فضای تیره تا ابد ادامه داشت. اما یک جایی در این فضای تاریک پشت سرشان تابلوی «پسر انسان» رنه ماگریت را آویزان کرده بودند. البته با اینکه این موضوع ربط زیادی به داستان ندارد اما باید بگویم که فضای بالای سرشان را هم یک سقف گچی و ترک خورده با چند لامپ حبابی احاطه نکرده بود و فضای تاریک مذکور آنجا را هم فرا گرفته بود.
آقای الف، که روی صندلی راحتی سمت چپ نشسته بود، هرازگاهی بدون اینکه سرش را از روی کتاب بلند کند لیوان چایش را برمی داشت و اندکی از آن می نوشید اما آقای ب، که ما نمی دانیم چه چیزی می خواند، بدون توجه به فرایند سرد شدن و بالطبع غیرقابل مصرف شدن چای، پای راستش را روی پای چپش گذاشته بود و با دست چپ به طور متناوب روی قوزک پای راستش می کوبید.
در همین اوضاع و احوال بود که صدای ماشینی که ضبطش را تا آخرین حد ممکن بلند کرده بود، از دور به گوش رسید. ماشین نزدیک و نزدیکتر شد و به خاطر قوانین فیزیک حاکم بر دنیای اطراف آقایان الف و ب، صدای آهنگ نیز بلند و بلندتر شد. وقتی ماشین کاملاً به خانه آن دو نزدیک شد، صدای «گرومپ، گرومپ» آهنگش پنجره ها را لرزاند. پنجره ها با ریتم آهنگ، به طور مضحکی در قاب فلزیشان بالا و پایین می پریدند و صدای خنده داری از خودشان تولید می کردند. آقایان الف و ب همزمان سرشان را بلند کردند و به نقطه ای در انتهای فضای تاریک خیره شدند. احتمالا در آنموقع داشتند به قوانین زندگی شهری و مدنی فکر می کردند اما ما هم مثل آنها به سرعت این واقعه را فراموش می کنیم و به وضعیت اولیه مان برمی گردیم.
***
به نظر می رسد بیشتر از این نباید شما را برای شنیدن ادامه داستان منتظر بگذارم اما بگذارید قبل از آن چیزی را اعتراف کنم چون اگر آن را اینجا نگویم دیگر هیچوقت فرصت گفتنش را نخواهم داشت. اتفاقی که افتاده این است که نمی دانم چطوری باید بقیه داستان را برایتان تعریف کنم. می خواهم یکی از این دو مرد را بکشم. داشتم گذشته هرکدام را مرور می کردم تا ببینم کدامشان بیشتر سزاوار مرگ است. البته کمی که بهشان فکر کردم دیدم مردن آنقدرها هم مساله مهمی نیست. اصلاً شاید هیچ چیز آنقدرها مهم نباشد. اما بالاخره باید یکی از این دو مرد کشته شود و اینکه الان هیچکدامشان نمی دانند که یک نفرشان قرار است انتخاب شود قضیه را کمی تراژیک می کند. بگذارید بیشتر روی این موضوع فکر کنم...
***
خب. بگذارید داستان را اینطوری ادامه بدهم. آقای الف، که روی صندلی راحتی سمت چپ نشسته بود، از جایش بلند شد تا لیوان چایش را پر کند. برای این کار باید به گوشه ای از فضای تیره، که دستگاه چای سازشان آنجا بود برود و طبیعتاً اینکار زمان نسبتاً زیادی از او می گیرد بنابراین بگذارید تا او برمی گردد به آقای ب بپردازم.
آقای ب همچنان با دست چپش روی قوزک پای راستش می کوبید و کم کم احساس می کرد که قوزک پای راست و کف دست چپش را نمی تواند احساس کند. پای راستش را پایین آورد و پای چپش را روی آن گذاشت و شروع کرد با کف دست راستش روی قوزک پای چپش نواختن. بعد یادش آمد که دکتر روانشناسش به او هشدار داده بود که اگر اینکار را تکرار کند، دچار حملات عصبی شدیدی می شود و نباید برای مدتی طولانی در این وضعیت باقی بماند. به این فکر کرد که آخرین باری که دچار این حملات شده بود چند ماه پیش بود و کمی بیشتر که فکر کرد متوجه شد که دلش به شدت برای آنها تنگ شده است. حتی کمی وسوسه شد تا کار کوبیدن روی قوزک پایش را ادامه دهد تا دوباره آن مزه تلخ اما دوست داشتنی را زیر زبانش حس کند اما از این کار منصرف شد. هر دو پایش را روی زمین گذاشت و سیگاری روشن کرد و پک محکمی به آن زد. بعد انگشت اشاره دست چپش را روی شقیقه سمت چپش گذاشت تا تغییر ضربان قلبش را بر اثر ورود نیکوتین به بدنش احساس کند. از این کار خوشش می آمد.
حالا دیگر آقای الف با لیوان پر برگشته بود و روی صندلی راحتی سمت چپ جا خوش کرده بود و بدون اینکه به آقای ب نگاهی انداخته باشد، لیوانش را درست سرجای قبلیش روی دسته صندلی گذاشته بود و داشت ادامه داستان یک زن بدبخت را دنبال می کرد. آقای ب نگاهی به آقای الف انداخت. درواقع اینطور به نظر می آمد که حوصله آقای ب سر رفته باشد. کمی به آقای الف نگاه کرد، رویش را برگرداند و کمی به فضای تیره روبرویش نگاه کرد. دوباره برگشت و نگاهش را به آقای الف دوخت. انگشت اشاره اش را بالا آورد و به سمت شقیقه آقای الف نشانه رفت و شلیک کرد. صدای بلندی در فضای تیره پیچید.
آقای الف مُرد و آقای ب را هم به جرم قتل عمد اعدام کردند.

هیچ نظری موجود نیست: