۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

ننه سرماخوردگی

الان که دارم این پست رو میزنم سرما خوردم و اصلا حال و حوصله ندارم. البته سرماخوردگی از یه جهاتی خیلی به من حال میده! معمولاً تابستون که میشه هر روز فحش میدم و حسرت روزهای مریضی رو میخورم! البته طبق تحقیقات انجام شده روی کائنات، هرکسی هر فکری بکنه بلافاصله تمام کهکشان راه شیری و ماستی و کشکی و غیره به کار میفتن تا اون فکر عملی بشه! عجب کهکشان بیکاری داریم ها! البته الان که به خودم نگه میکنم میبینم تقریبا همون چیزی هستم که قبلا فکر میکردم باید باشم. اما پس با این ترتیب عجب کهکشان خنگی داریم ها! آقا شاید من خیلی جاها اشتباه فکر کردم تو باید پاشی بری عین این بچه خنگ‌ها اجراش کنی! غول چراغ جادو هم بودی یه کم فکر میکردی! حالا اینها رو گفتم که بگم من آخرش سرطان میگیرم و میمیرم! حالا ببینید من کی گفتم!

این پست رو نمیدونم چرا مینویسم! شاید چون خیلی وقته چیزی ننوشتم و حالا احساس میکنم حداقل پول هاست و دامینی که دادم تلف نشه! یا شایدم... چه‌میدونم اصلا؟! همینجوری الکی مگه نمیشه مطلب نوشت؟ البته نه! وقتی بدونی چند نفر که بعداً باهاشون چشم تو چشم میشی مطلبت رو میخونن، نمیتونی هرچیزی بنویسی! البته به شخصیت آدم هم برمیگرده. اگه یه آدم محکم و سفت بودی، هرچیزی که دلت میخواست مینوشتی و بعدش به همه میگفتی که: ٬نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم.٬ (نقطه آخر این جمله تأثیر بسزایی داره). ولی من آدم اینطوری نیستم. انگار دارم هر چی دلم میخواد میگم! بگذریم...

الان سرما خوردم. تمام بدنم درد میکنه. دارم غر میزنم اما ته دلم خوشحالم. خیلی وقت بود سرما نخورده بودم. خداخدا میکنم تب هم بگیرم. تب بهترین چیزیه که میتونم داشته باشم. آخرین بار  فکر کنم ۵ سالم بود که تب گرفتم (به این جمله میگن خرق عادت!). همیشه دلم برای تب تنگ میشه. اون رو مثل یه الهه میپرستم. الهه بیماری! نه اسمش رو نمیذارم الهه بیماری. اسمش رو میذارم الهه سفر! تب که میگیرم (مخصوصا با سرگیجهو لرز) انگار تو یه دنیای دیگه سیر میکنم. یادم میاد بچه که بودم (معمولا خاطرات بچگیم رو تماماً فراموش کردم ولی بعضی چیزها مثل اینکه انگار دیروز اتفاق افتادن یادم مونده! همیشه هم از خودم میپرسم این خاطرات مسخره چی میخوان بگن؟) یه شب تب کرده بودم و بابام میخواست برام آب بیاره اما من توی بغل مامانم گریه میکردم و بهش میگفتم نره چون کتابخونه‌ی اتاقم رو یه مرد بلند کرده بود و دور سرش میچرخوند! توهمی شده بودم! عاشق این توهم بودم! البته این توهم هیچوقت دوباره برنگشت! هیچ وقت نشد که دوباره برگردم به اون دنیای پر از توهم، پر از جن و پری، پر از ترس و شادی. هر بار که تب میکنم و سرگیجه میگیرم، میخوابم روی تخت و به سقف که دور سرم میچرخه نگاه میکنم و سعی میکنم برم توی اون دنیا! ولی انگار الهه سفر من رو یادش رفته...

اه! این فرفر لعنتی هم باز نشد...