۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

آخرین روز زندگی من

امروز با کمک دو تا مرد دیگر یک پیرزن سوار بر ویلچیر که حتی نمی‌توانست حرف هم بزند را از پله‌ها (چون آپارتمان چهار طبقه‌اش آسانسور نداشت!) به طبقه سوم یک آپارتمان بردم. پیرزن از شدت راه نرفتن ورم کرده بود. جایی وسط راه یکی از مردها، که انگار پسرش بود، ازش پرسید که جایش گرم و نرم هست؟ و پیرزن خندید. فکر می‌کنم تنها کاری که می‌تواند انجام دهد همین باشد. به حالای پیرزن که فکر می‌کنم دلم می‌گیرد. اینکه چطور الان خوابیده؟ اصلاً خوابیده آیا؟
×××
فکر که می‌کردم یک جمله‌ای یادم آمد که آن اول‌ها که توئیتری شده بودم یکی نوشته بود: «صد سال دیگه اینموقع هممون مُردیم!» یادم نیست چه کسی این را نوشته بود. حتی شک دارم که داخل توئیتر هم خوانده باشمش. بگذریم.
خیلی فکر کردم به این جمله. به صد سال دیگرم فکر کردم. ترس برم داشت. خودم را دیدم که روی تختی افتاده‌ام و دستگاه تنفس در دهانم و پنجاه تا سرم در هر دستم و لگن کثیفی هم پایین تختم است. یک نفر را می‌بینم که می‌آید بالای سرم و با نفرت داد می‌زند: «بمیر پیرمرد خرفت! بمیر!» احتمالاً عروسم است. در دلم می‌گویم: «بیست و دو سالم بود که آرزوی مرگ کردم!»
×××
یادم است همان روز که آن جمله کذایی را خواندم ماتم برد. دلیلش این بود که واقعاً جمله درستی است. یعنی می‌توانم به جرأت بگویم جمله‌ای اینقدر راست تا آن موقع نشنیده بودم و هنوز هم نشنیده‌ام. صد سال دیگر همه آدم‌هایی که می‌توانند این جمله را بخوانند مُرده‌اند! نه. احمقانه است که فکر کنید به حال آن همه آدم تأسف خوردم...
×××
باور کنید می‌خواهم ادامه این افکار دنباله‌دار را برایتان بنویسم و خدا می‌داند که می‌توانم اما طولانی می‌شود. خسته‌تان می‌کنم. همینقدر برایتان می‌گویم که صد سال دیگر که هیچ، روزی که بدانم فقط 20 سال دیگر زنده‌ام، آخرین روز زندگی من است!

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

خداحافظ آقای دلقک

باید از فردا دیگر دور کتاب و فیلم و سریال و هر چیز دیگری که خودم اسمش را شیطنت گذاشته‌ام خط بزنم و بچسبم به کارهای پروژه پایانی. همین دیروز یا پریروز بود که فهمیدم باید تا آخر این ماه داکیومنتش را کامل تحویل بدهیم و من از شهریور قبلی که دیدید تا همین امروز قشنگ، 15 صفحه بیشتر داکیومنت ننوشته‌ام. برای توضیح دادن اینکه چه چیزهایی داخل داکیومنتم هست دو چیز را باید بهتان بگویم:
1- موضوع پروژه من طراحی یک شبکه اجتماعی است.
2- دو صفحه از این 15 صفحه به معرفی گروه دورز پرداخته است.
×××
دارم عقاید یک دلقک را می‌خوانم. دوست داشتم مثل این آقای شنیر همین الان بروم و به خانواده بگویم می‌خواهم بروم دلقک شوم. بعد هم یک ماری‌ای از یک جایی جور کنم و یک زوفنری هم پیدا شود و ماری را ببرد و من بمانم و یک زانوی ضرب دیده و بی‌پولی و بدبختی و بیکاری. بعد هم مثل سگ پشیمان بشوم که چرا دانشگاه را تمام نکرده‌ام و این لیسانس لعنتی را نگرفته‌ام تا الان بتوانم یک کاری برای خودم جور کنم و آخر داستان هم که یا آنقدر بدبخت می‌شوم که میفتم گوشه خیابان و لاشخورها همانطور که بالای سرم  پرواز می‌کنند دستمال سفیدی دور گردنشان می‌بندند و کارد و چنگالشان را برایم تیز می‌کنند یا اینکه یک جایی کارگری، نظافتچی‌ای، چیزی می‌شوم و با حقوق بخور و نمیرم سیگار و کتاب می‌خرم.
در واقع برای اینکه خیلی واضح برایتان بگویم که خودم را در آینده چگونه تصور می‌کنم توجه شما را به دیدن عکس زیر جلب می‌کنم:

×××
نه. درواقع اوضاعم اینقدرها هم خراب نیست. فقط امروز داشتم به این فکر می‌کردم که اگر نرسم تا آخر این ماه گزارشم را تحویل دهم چه اتفاقی می‌افتد؟ و خب مطالبی که در بالا خواندید یکی از اتفاقاتی است که احتمال دارد بیفتد.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

اولین روز زمستان


- آنتونیو ویوالدی / کنسرتو ویولن شماره 4 در F مینور موسوم به زمستان (L'inverno) / اپوس 8 / موومان 2 - لارگو
- نوازنده ویولن: خودم
- نواخته شده توسط ویولن TF148
- به مناسبت استقبال از ننه سرما و به این امید که چهار متر و نیم برف بر سرمان بباراند.
- حجم فایل: 2,570KB
- زمان: 2:32
---
پ.ن: باید پوزش نوازنده را از اینکه صدایی که می‌شنوید هیچ شباهتی به صدای ویولن ندارد بپذیرید. البته در هنر و تکنیک نوازنده شکی نیست؛ تقصیر ویولن است که کوک نبود!
پ.ن 2: آنهایی که از گودر این مطلب را می‌خوانند می‌توانند با مراجعه به این پست در صفحه وبلاگ بدون نیاز به دانلود این آهنگ را گوش دهند. البته فکر کنم!

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

یازده ساعت و چهل و دو دقیقه بعد

فکر کردید برای امتحان فردا یک کلمه درس خوانده‌ام؟ بله، درست حدس زدید. حتی یک کلمه هم نخوانده‌ام. و بگذارید همینجا بهتان قول بدهم که تا فردا ساعت 12:30 که امتحان شروع می‌شود هم یک کلمه نخواهم خواند. یکجورهایی لج کرده‌ام اصلاً. می‌خواهم فردا بعد از امتحان بروم پیش استاد و بهش بگویم استاد عزیز، استاد خوب من، آخر این چه جفایی است که در حق من می‌کنید؟ ترم پیش برایم 5 رد کردید، اگر 6 هم رد کرده بودید حالا با معدل 11.7 مشروط نشده بودم. به خدا حقم نبود ترم پیش، عین چی درس خواندم اما حالا نمی‌خواهم بحث گذشته را پیش بکشم. ببینید، حقیقت این است که من نمی‌توانم در درستان بالاتر از 5 بگیرم! منظورم از نتوانستن این نیست که نمی‌خواهم. منظورم این است که نمی‌توانم. عین سگ روی درس شما وقت می‌گذارم. اینقدر که من وقت گذاشتم روی این درس اگر روی انرژی اتمی کار می‌کردم الان کامپیوترهایمان هم با سوخت هسته‌ای کار می‌کرد. می‌گویید به شما مربوط نیست؟ خب حق دارید بگویید. شما که مثل ما در برهوت درس نخوانده‌اید؟ نخیر، شما در دانشگاه بزرگ اصفهان درس خوانده‌اید. آنجا گل بود و بلبل بود و سبزه بود و دانشگاهتان بلوار داشت و برای خودش خط اتوبوس داشت و شهر بود اصلاً. آنجا تا توانسته‌اید خورده‌اید و خوابیده‌اید و بدون اینکه نگران باشید که شهریه دانشگاه و قبض تلفن و کرایه خانه و شکم صاحب‌مرده و کوفت و زهرمار را باید با کدام دست بر سرتان بکوبید، درس خوانده‌اید و پله‌های ترقی را یکی یکی و با آرامش خاطر هرچه تمامتر طی کرده‌اید و حتی در بوفه سر راه هم ایستاده‌اید و با دوستانتان نسکافه میل فرموده‌اید.
اصلاً می‌دانید چیست؟ من همین الان که اینجا ایستادم ده ترمه شده‌ام. اگر من را پاس نکنید یازده ترمه می‌شوم. خب بشوم به درک... به شما چه ربطی دارد اصلاً؟ اصلاً مگر شما مسئول پاس شدن یا نشدن من هستید؟ چشمم کور، دندم نرم، نشسته‌ام شب امتحان ونه‌گات خواندم، پس حقم است که بیفتم.
×××
در اینجا من با حالتی عصبانی و طلبکارانه از اتاق استاد خارج می‌شوم. استاد بعد از رفتن من کمی سرش را می‌خاراند، متفکرانه بلند می‌شود، کمی به اطراف نگاه می‌کند و از آقای ب. می‌پرسد: «لیوان چای من رو ندیدی؟!»

پ.ن: البته این را اضافه کنم که در این هزار سالی که دانشگاه بوده‌ام حتی یکبار هم برای نمره پیش هیچ استادی نرفته‌ام و بگذارید همین‌جا بهتان قول بدهم که هیچوقت دیگر هم نخواهم رفت. اما باور کنید این ترم وضعم خیلی خراب است! خیلی زیاد...!

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

همزمان برف هم ببارد بد نیست

خیلی دوست دارم این موضوع را به سرما ربط ندهم اما ظاهراً فقط به خاطر سرما بود که آخرهای راه، از ایستگاه اتوبوس تا خانه را داشتم می‌دویدم. اول‌های راه را پیاده رفتم. یعنی منظورم این است که تمام راه را پیاده رفتم اما مسیر رفت را با سرعتی که خودم هم بعدها باورم نشد راه رفتم. مسیر دروازه شیراز تا هتل پل را 12 دقیقه‌ای پیاده رفتم. آنهایی که رفته‌اند می‌دانند.
به سی‌وسه پل که رسیدم پاهایم کرخت شده بودند اما هنوز آرام نشده بودم. هنوز مغزم فرمان راه رفتن می‌داد. هنوز تازیانه می‌زد. باید تصمیم می‌گرفتم کجا بروم. بروم سری به کتابفروشی‌هایم بزنم یا فیلم شب‌های روشن را ببینم؟ تصمیم سختی بود چون نه حوصله فضای ساکت کتابفروشی را داشتم نه فضای پرهیاهو و پر از دیالوگ فیلم را، نه حتی اجازه ایستادن داشتم. تا وسط‌های سی‌وسه پل رفتم که بروم کتابفروشی‌ها را بگردم اما ناگهان خودم را ردیف اول سینماتک و درحال تماشای فیلم دیدم.
بالاخره از صدای بم و بی‌کیفیت فیلم و خاموش شدن‌های پشت سر هم پروژکتور حالم بد شد و به مقصد کتابفروشی زدم بیرون. ذهنم مشغول بود. حسابی هم مشغول بود. همینطور پشت سر هم فکرهای جورواجور می‌آمدند و می‌رفتند. یادم است که آهنگ Qui Sera, Sera در مغزم می‌پیچید. هرازگاهی که به خودم می‌آمدم و می‌دیدم دارم این آهنگ را زمزمه می‌کنم، «لعنت به این آهنگ، لعنت به این آهنگ» جایش را می‌گرفت.
رسیدم به کتابفروشی و چقدر تعجب کردم وقتی دیدم آرام شده‌ام. صداها محو شده بودند. تمام مغزم پیدا کردن مرشد و مارگریتای بولگاکف بود. از فروشنده سوال کردم، گفت چاپش تمام شده. یعنی من تنها کسی هستم که هنوز این کتاب را نخوانده. چه خوب! می‌توانم توی خیابان دوره بیفتم و داد بزنم من مرشد و مارگریتا را نخوانده‌ام! و از خوشحالی دور خودم بچرخم و بلند بلند بخندم. همزمان برف هم ببارد بد نیست.
داشتم از فروشنده می‌پرسیدم کالیگولای کامو را دارد یا نه که چشمم به سلاخ‌خانه شماره پنج افتاد. ونه‌گات! نویسنده محبوبم! چه عالی. خریدمش دوستان عزیز من. باور کنید این کار را کردم!
کتاب را که خریدم هاج و واج در خیابان‌ها قدم زدم. پاهایم که هیچ، مغزم هم دیگر کرخت شده بود. واقعا نمی‌دانستم هدفم چیست یا برای چی دارم راه می‌روم یا اصلا چرا اینجا هستم؟
کتاب دستم بود و حتی نمی‌توانستم آن را داخل کوله‌پشتی‌ام بیندازم. تمام مسیر برگشت را آنقدر آهسته راه رفتم که حتی ماشین‌های ایستاده هم ازم جلو می‌زدند. بی‌جهت و مثل دیوانه‌ها اطراف را نگاه می‌کردم و راه می‌رفتم. چند پسر و یک دختر دیدم که دنبال هم کرده بودند و به شوخی می‌خواستند همدیگر را از پل بیندازند پایین. دوستان عزیز من! اگر هر روز دیگری بود، مثل همین الان که دارم اینها را برایتان می‌نویسم، به حماقت بشر که می‌تواند اینقدر پایین باشد که جان دوستانش را به شوخی و لودگی بگیرد لعنت می‌فرستادم. اما آن روز حتی بهشان فکر هم نکردم و چند ثانیه بعد حتی یادم نبود که اینها را دیده‌ام و اگر بهشان فکر هم می‌کردم شاید خیال می‌کردم روزها قبل آنها را در خواب دیده‌ام.
سوار اتوبوس شدم، یک صندلی تکی پیدا کردم و خودم را رویش گم و گور کردم. مثل یک انسان ترسو و شکاک شده بودم که به همه به چشم دشمن نگاه می‌کند. انگار کسی دنبالش کرده. محض اینکه کمی آرام شوم کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن که صدای فریاد راننده که ایستگاه آخر را گوشزد می‌کرد خوابم را پراند. پیاده شدم و بقیه داستان را هم که خودتان می‌دانید، تا خانه دویدم.
دوستان من! دوستان خوب من! دلیل اینکه اینها را دارید می‌خوانید این است که الان که اینجا در تاریکی نشسته‌ام همان حسی را دارم که در مسیر برگشت روی سی‌وسه پل داشتم. شکاک، ترسو، غمگین، تنها، پر از خیالبافی‌های احمقانه، پر از افکار افسار گسیخته، هاج و واج...
دوست دارم کسی اینجا بود تا اینها را با جزئیات کامل برایش تعریف کنم. تا آت و آشغال‌های مغزم را روی دامنش بالا بیاورم و بعد سرم را روی پاهایش بگذارم و با بلندترین صدایی که می‌توانم قهقهه بزنم تا از حال بروم و دو قطره اشکی که ته دلم مانده بی‌اختیار از چشم‌هایم سرازیر شود و تمام کثافت روی دامنش را بشورد و ببرد. همزمان اگر ممکن باشد برف هم ببارد بد نیست.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

پادشاه دیوانه

دو تا جمله هست که دوست دارم با صدای بلند فریاد بزنم. آنقدر بلند داد بزنم که همه آدم‌های روی زمین بشنوند و آنقدر تکرارشان کنم که همه کارهایشان را زمین بگذارند و به دو جمله من فکر کنند و به نتیجه‌ای چیزی برسند تا همه از این فلاکت انسانی خودساخته خلاص شویم.
اولین جمله را فیبی بوفِی وسط دعوای احمقانه مونیکا و ریچل سرشان داد زد: استاپ دِ مَدنِس.
دومین جمله را حدود صد و پنجاه سال قبل، هانس کریستین اندرسون از زبان یک پسر بچه قرون وسطایی فریاد زد. پسر درحالیکه خنده‌اش گرفته بود داد زد: پادشاه که لباس ندارد!
آخرش که ابناء بشر بعد از شنیدن این دو جمله به نتیجه‌ای چیزی رسیدند و کاری انجام دادند هم، از نظر من اشکالی ندارد که مجسمه‌ام را بسازند بزنند وسط میدان اصلی آرمان‌شهر. 
پیشاپیش از حسن توجه شما سپاسگذارم.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

عبور از سه راهی مُردن

1. به نظر شما چه نوع افرادی دست به خودکشی می‌زنند؟ به نظر من سه نوع آدم این کار را می‌کنند. یک نوعش را می‌شناختم و همه‌مان می‌شناسیم. اما در این چند روزه با دو دسته دیگر آشنا شدم که دیدم بد نیست راجع بهشان بنویسم.

2. دسته سوم، همان دسته‌ای که همه‌مان می‌شناسیمشان آنهایی هستند که به دلیل مشکلات زیاد، ناراحتی‌های زیاد، پوچی، پریشانی و مشکلاتی از این قبیل جانشان به لبشان می‌رسد و در یک لحظه‌ی خیلی خاص که به نظر می‌رسد همه‌چیز آماده است، دست به خودکشی می‌زنند. مثالی که می‌توانم بزنم زنی است که دوست مادرم بود و با قرص خودکشی کرد. به موقع پیدایش کردند و به بیمارستان رساندندش و چند ساعتی هم زنده بود اما فوت کرد. مادرم می‌گفت در آن چند ساعت مثل سگ پشیمان بود! (این دقیقاً جمله‌ای است که مادرم گفت). به نظر من تمام افرادی که اینطوری خودکشی می‌کنند، درست بعد از اینکه فهمیدند چه بلایی دارد سرشان می‌آید، مثل سگ (و مؤدبانه‌اش، خیلی زیاد) پشیمان می‌شوند.

3. اما دو دسته دیگر که توانسته‌اند کنجکاوی من را برانگیزانند را می‌توانم فقط با مثال توضیح بدهم.

4. «یک روز خوش برای موزماهی» سلینجر را خوانده‌اید؟ فرنی و زویی را چطور؟ پری مهرجویی را دیده‌اید؟ اولی را که خواندم، حس خاصی نداشتم. به نظرم یک داستان معمولی بود. فردایش که داشتم به داستان فکر می‌کردم یادم آمد که راستی یک نفر آخر داستان خودکشی کرد! به همین راحتی. یک نفر با دوست‌دخترش به مسافرت می‌رود، خودش رانندگی می‌کند، هشتاد تا بیشتر نمی‌رود، اتاقی در هتل کنار ساحل می‌گیرد، درحالیکه دوست‌دخترش دارد با تلفن صحبت می‌کند کنار ساحل حمام آفتاب می‌گیرد، می‌رود شنا می‌کند، با دختری مو بور راجع به موزماهی حرف می‌زند، در آسانسور هتل سر به سر خانم دیگری می‌گذارد، به اتاقش می‌رود، روی تخت دراز می‌کشد، به دوست‌دخترش که روی تخت کناری دراز کشیده است نگاه می‌کند و ماشه را روی شقیقه سمت راستش می‌چکاند. به همین راحتی! انگار چیزی است که همیشه اتفاق می‌افتاده، مثل سیگار کشیدن، مثل نگاه کردن قسمت 23 قهوه تلخ.

5. فرنی و زویی را نخوانده‌ام. پری را، که از روی همین داستان ساخته شده است را هم ندیده‌ام. اما شنیده‌ام یکی از شخصیت‌هایش همینطوری خودکشی می‌کند. اگر خوانده‌اید یا دیده‌اید برایم تعریف کنید راجع به خودکشی آن شخصیت چه فکری می‌کنید؟

6. رهبر دسته اول، که بیشتر از دو دسته بالا برایم ارزشمندتر و قابل احترام‌تر هستند، یوکیو میشیما، نویسنده ژاپنی است. با میشیما در رساله «تأملی بر مرگ میشیما» نوشته هنری میلر آشنا شدم. میشیما سه بار نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شده بود، تأثیرگذارترین نویسنده قرن بیستم ژاپن بود. چهل و پنج سالش بود. منظورم این است که هنوز جوان بود. شرایط بدنی بسیار خوبی داشت. شرایط روحی و عقلی‌اش هم ظاهراً خوب بود اما از 18 سالگی در فکر خودکشی بود. به زمان، مکان و روشش هم فکر کرده بوده. چرا؟ میلر می‌گوید برای کشورش این کار را کرد. کشوری که می‌دید دارد فرهنگش را به پیشرفت، به تکنولوژی، به صنعت می‌فروشد. فرهنگ کشورش سامورایی داشت، آیین داشت، شجاعت داشت، غنی بود و میشیما می‌دید که پیشرفت و تکنولوژی پوچ است، تهی است، افرادی به بار می‌آورد که به جز پول و رفاه و پیشرفتی که همه چیز را زیر پا می‌گذارد چیز دیگری نمی‌بینند. میشیما به روش سِپوکو خودکشی کرد. روش آیینی سامورایی‌ها که خنجر را در شکمشان فرو می‌کنند.

7. نمی‌دانم. قبلاً فقط یک گروه می‌شناختم که خودکشی می‌کنند: دسته سوم. آنهایی که از زندگی کردن می‌ترسند، آنهایی که چگونگی زندگی را از چراییش مهمتر می‌دانند و چون چگونگی‌اش بر وفق مرادشان نیست، تمامش را پوچ می‌بینند. اما الان دیگر هیچ‌وقت راجع به آنهایی که خودکشی می‌کنند قضاوت نمی‌کنم.

---
افزوده شده:
یک ساعت بعد از منتشر کردن این پست عصیانگر کامو را شروع کردم و چقدر تعجب کردم از اینکه موضوعش همین خودکشی است. شاید با کلی دسته دیگر آشنا بشوم. حتماً در موردشان خواهم نوشت.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

موریکان فریاد زد «عجب» و سخن از سر گرفت

«من از هیچ چیز بد نمی‌گویم. من رصد می‌کنم. تجزیه و تحلیل می‌کنم. محاسبه می‌کنم. عصاره می‌کشم.... برای جراح چاقوی جراحیش، برای گورکن بیل و کلنگش، برای روانکاو خوابنامه‌اش، برای دلقک کلاه دلقکی‌اش و برای من دل‌دردی که دارم لازم است. هوا بسیار رقیق است. سنگ‌ها ثقیل‌تر از آنند که قابل هضم باشند. کالی‌یوگا! فقط یک راه نه میلیون و هفتصد و پنجاه و شش هزار و هشتصد و پنجاه و چهار ساله باید رفت تا از این دیوانه‌آباد رها شد. جرأت داشته باش جانم!»

از کتاب شیطانی در بهشت از هنری میلر
---
* لطفاً این کتاب را بخوانید!

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

ملک سلیمان

فیلم تاریخی مشکلش این است که همه به جای دیدن فیلم شروع می‌کنند به بحث درباره تفاوت‌های داستانی که در حال پخش است با واقعیت. یکهو یک اتفاقی می‌افتد و بغل‌دستی‌ات می‌خواهد بداند که این اتفاق دقیقاً همینطوری افتاده یا جور دیگری بوده؟ خب مشکل فیلم هم نیست البته، مشکل ما آدمهاست انگار. انگار نمی‌توانیم یک داستان اقتباسی ببینیم. حتماً باید دقیقاً چیزی باشد که ما قبلاً شنیده‌ایم. مثلاً نمی‌شود فلان شخصیت در واقعیت فلان حرف را زده یا فلان کار را کرده باشد و در این فیلم حرف یا کار دیگری، که معمولاً برداشت شخصی نویسنده یا کارگردان از آن حرف یا کار است، کرده باشد.
×××
البته این حرف باعث نمی‌شود ضعف اقتباس داستان سلیمان را در فیلم ملک سلیمان نبینیم. خیلی جاهایش ضعف داشت. مثلاً یکی از دوستهایم می‌گفت تا حالا پیامبر به این ماستی ندیده است یا آن یکی می‌گفت سلیمانش خیلی کم بود! خب حق داشتند. اقتباس داریم تا اقتباس. یکی می‌شود اقتباس‌های نولان از چیزهایی که می‌خواند مثل بتمن و بی‌خوابی و یکی هم می‌شود این.
×××
من عقیده دارم ساختن اینجور فیلم‌ها برای سینمای ایران خیلی خوب است. این را از آنجا می‌گویم که ملک سلیمان جلوه‌های ویژه و موسیقی متن قابل قبولی داشت. وجود کارگردان‌هایی مثل بحرانی که اینطوری فکر کنند و اینطوری فیلم بسازند کیفیت فیلم‌ها را بالا می‌برد. مثلاً دوئل احمدرضا درویش را تصور کنید که اولین فیلم دالبی ایران بود. الان دالبی جا افتاده است. نمی‌شود انتظار داشت یک شبه فیلم‌هایی در کیفیت هالیوود ساخت اما می‌شود کم کم، هرچند خیلی آهسته، پیشرفت کرد.
×××
اگر می‌خواهید ملک سلیمان را برای فهمیدن داستان سلیمان و امپراتوری‌اش و چگونه جن و دیو و پری را به خدمت خود داشت ببینید، بیایید من خودم شخصاً همینجا برایتان داستانش را برایتان تعریف می‌کنم. تازه هم پولی لازم نیست بدهید هم داستان بهتری هم نصیبتان می‌شود. اما اگر می‌خواهید فصل جدید سینمای ایران را ببینید، حتماً سری به سینما بزنید.

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

There is another world

چقدر حیف است که نمی‌شود آهنگ‌هایی که گوش می‌دهیم را به این راحتی‌ها با دیگران به اشتراک بگذاریم! می‌دانم یک لست‌اف‌امی هم هست اما مگر چه کاری می‌تواند انجام دهد؟ جز اینکه فقط اسم آهنگی که دارید گوش می‌کنید را به دیگران نشان دهد؟ امکانات رادیو گوش دادنش هم که به ما هیچ‌جوره نمی‌چسبد. پس بگذارید دوباره بگویم که چقدر حیف است که نمی‌توانیم آهنگ‌هایمان را با هم گوش کنیم.
همین الان یک سلکشن بسیار دقیق و وسواسانه از بهترین آهنگ‌هایی که داشته‌ام را دارم گوش می‌کنم. از اسمیتز، کلدپلی، اوانِسِنس، میوز و نیکِل‌بَک. اسمیتز با اینکه فقط 3 سهم در این لیست 56 آهنگه دارد اما جزو بهترین‌های لیست است. کلدپلی هم دو سه تا آهنگ دارد که هر کسی در زندگی‌اش حتماً باید حداقل یکبار گوش دهد. اوانسنس هم که با لیتیوم و لاکریموسا می‌تازد. میوز سهم بیشتری نسبت به بقیه دارد و در کنار اسمیتز آهنگ‌های محبوب من را می‌نوازند.
می‌بینید؟ در مورد آهنگ‌هایی که دارم از شنیدنشان لذت می‌برم فقط همینقدر می‌توانم بنویسم. کاش سیستمی بود که با این سرعت و امکانات کم می‌شد آهنگ‌هایم را برایتان بگذارم و بهتان بگویم که چه جادویی می‌کند این موسیقی راک.
می‌روم Asleep اسمیتز را گوش کنم. اگر دم دستتان است بگذاریدش و بدانید که یک نفر دیگر هم هست که این آهنگ تا عمق استخوانش نفوذ می‌کند.

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

اعترافات خطرناک یک ذهن بی‌خطر

مهتابی اتاق درست روبرویم تخت‌خوابم است. خاموش بود اما نورش چشمم را می‌زد. وقتی خاموش است انگار روحی سرگردان داخلش گیر کرده و دارد تقلا می‌کند خودش را نجات دهد. کمی به تقلای روح سرگردان خیره شدم. با خودم فکر کردم اگر مهتابی را بشکند و بیرون بپرد چه عکس‌العملی از خودم نشان می‌دهم. خنده‌ام گرفت.
×××
خوابم نمی‌برد. ترکیب قشنگی دارد این جمله. معنی‌اش این است که باید منتظر بمانید تا هیپنوز، خدای خواب، به سراغتان بیاید و ببردتان. به کجایش مهم نیست. اصلاً وظیفه هیپنوز هم نیست. هیپنوز فقط شما را از اینجا برمی‌دارد و می‌دهد دست برادرش مورفئوس، خدای رویا. مورفئوس است که تصمیم می‌گیرد کجا ببردتان.
هیپنوز خدای عجیب و غریبی است. شاید پرکارترین خدایی باشد که تا به حال دیده‌ام. سراغ همه‌مان می‌آید. همه‌مان را تک تک نگاه می‌کند. افکارمان را می‌خواند، و بعد تصمیم می‌گیرد که کداممان را ببرد.
×××
هیپنوز آمد اما من را نبرد. التماسش کردم، به پایش افتادم اما توجهی نکرد و رفت. روح سرگردان که آرام شده بود، دوباره شروع کرد به تقلا کردن. من هم بلند شدم رفتم در اتاق کمی قدم زدم. به سرم زد بزنم بیرون و هوایی بخورم. اما ساعت سه و نیم صبح هر اتفاقی ممکن است بیفتد. صدای جارو زدن‌های آرام رفتگر محله کمی جرأتم را زیاد کرد اما بعد که صدا محو شد تصمیم گرفتم به قدم زدنم در اتاق ادامه بدهم.
×××
کاش می‌توانستم بهت زنگ بزنم و همه‌چیز را اعتراف کنم و بگویم دیشب داشتم به چه چیزی فکر می‌کردم که هیپنوز مرا به حال خودم رهایم کرد. امروز دستم رفت که شماره‌ات را بگیرم اما نشد. اشکالی ندارد. به هیپنوز می‌گویم امشب هم زحمت من را نکشد.

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

Shelfari

اگر تا آخر این صفحه اسکرول کنید، یک قفسه کتاب خیلی با کلاس می‌بینید که البته با رنگ و قالب وبلاگ به شدت در تضاد است و نگارنده به شدت در جستجوی یک قفسه مناسب‌ترمی‌گردد. اما مهمتر از بحث ظاهر، بحث محتواست. این قفسه شامل تمام کتاب‌هایی است که من خوانده‌ام، در حال خواندنش هستم یا می‌خواهم بخوانم. از اینکه اسم کتاب‌ها به درستی مشخص نیست باید عذرخواهی کنم اما انتخاب دیگری نداشتم. این قفسه کتاب را سایت شلفاری و البته با راهنمایی‌های من درست کرده است. اگر شلفاری را نمی‌شناسید و تا به حال قفسه کتابتان را نساخته‌اید پیشنهاد می‌کنم حتماً سری به آن بزنید و دیگران را هم در کتاب خواندنتان شریک کنید.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

این اعداد بی‌رحم

هر هفته 38000 کودک زیر 5 سال بر اثر آشامیدن آب آلوده کشته می‌شوند.
یعنی در هر روز 5500 کودک.
یعنی در هر ساعت 230 کودک.
یعنی در هر دقیقه 4 کودک.
یعنی هر 15 ثانیه 1 کودک.
تیک... تاک... تیک... تاک... تیک.... تاک... تیک... تاک... تیک... تاک... تیک... تاک... تیک... تاک... تیک..........................
×××

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

داستان پدرام درون که میخواست به کوه برود

پسر همسایه از همان بالا داد زد: «پدراااام... پدراااااااام... پدراااااااااااااااااااام...» از این کارش به شدت متنفرم. زندگی شهری متمدن ایجاب می‌کند که آدم وقتی با کسی کاری دارد برود در خانه‌اش را محترمانه بزند و کارش را بگوید اما پسر صاحبخانه ول‌کن نبود و همینطور داد می‌زد: «پدرااااااام...» 
تصمیم گرفتم جوابش را ندهم تا خودش رویش را کم کند و بیاید پایین و مثل بچه آدم کارش را بگوید.
از همان بالا ادامه داد: «میای بریم کووووووه...؟! آقا پدرااااام...» هرچقدر رفتارم در این چند وقت را مرور کردم که یادم بیاید جایی اتفاقاً گفته باشم: «هی، چطوره یه روز با هم بریم کوه؟» یادم نیامد. الان دو ماهی هست که اینجا هستم و ارتباطم با پسر همسایه صرفاً در حد سلام و احوالپرسی و درست کردن لپتاپش بوده است. به هر حال باز هم جواب ندادم تا بیاید پایین و محترمانه من را به کوه دعوت کند.
البته که نمی‌رفتم! من با دوست‌های صمیمی‌ام هم به زور کوه می‌رویم. کلی باید ازم خواهش و تمنا بکنند تا تازه شروع کنم راجع به پروژه کوه، فکر کردن! حالا این پسر صاحبخانه که مجموعاً دو سه بار بیشتر ندیدمش دارد من را به کوه دعوت می‌کند، آنهم اینطوری! 
دوباره داد زد: «بیا حالا بریم، بعداً هم خودت میتونی بری!» مطمئن شدم که با من نیست، من که جوابی نداده بودم اما دوباره داد زد: «پدراااااااام.... بیا بریم دیگه!» اینجا باید یادآوری کنم که در سه طبقه خانه‌ای که ما زندگی می‌کنیم بجز من هیچ پدرام دیگری وجود ندارد. بقیه اسم‌ها را هم که برایتان بگویم متوجه می‌شوید که هیچ اسمی حتی نزدیک به «پدرام» هم در این خانه زندگی نمی‌کند. 
دوباره داد زد: «پدرام میای بالاخره یا نه؟! [کمی مکث] باشه پس من بیرون منتظرتم!» خدایا! یعنی جواب داده بودم؟ باورم نمی‌شد پدرام درونم اینقدر به کوه رفتن علاقه داشته باشد که حاضر شود با پسر همسایه کوه برود؟ سعی کردم پدرام درونم را قانع کنم تا جوابش را پس بگیرد و به آن بنده خدا که دم در منتظرمان است بگوید که نمی‌رویم. بالاخره هرچی که باشد فقط نصف تصمیم‌های من دست او است و نصف دیگر تصمیم‌ها که مربوط به فعالیت‌های بدنی می‌شود با من است و من هیچ دوست نداشتم این وقت روز و با این حال سرماخورده کوه بروم.
چند دقیقه‌ای صبر کردم. دیگر صدای فریاد نمی‌آمد. خیالم راحت شد و پدرام درون را به یک حمام گرم دعوت کردم تا هوای کوه رفتن از سرش بیفتد.
چند روز بعد که پسر صاحبخانه را دیدم ازش پرسیدم که کوه چطور بوده است؟ جواب داد: «عالی! کوه رفتن با رضا همیشه می‌چسبه!» آن روز از آن فاصله و با وجود صداهای دیگر که در گوشم می‌پیچید، «رضا» را «پدرام» شنیده بودم. گفته بودم از این کارش متنفرم؟

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

جادوگری روی پشت‌بام

می‌گویند حقیقت در هنر چیزی است که ضد آن نیز حقیقت باشد. یعنی اگر به یک اثر هنری، من بگویم شاهکار و تو بگویی فاجعه، هر دو داریم درست می‌گوییم. در مورد پاگانینی این قضیه اصلاً درست نیست! هرکس به شاهکارهای پاگانینی کوچکترین اعتراضی بکند، احمق محسوب می‌شود. این نظر کاملاً شخصی و کاملاً درست است.
پاگانینی را خیلی‌ها می‌گویند کارهایش ارزش هنری ندارند و فقط تکنیک بالایی دارند. همان‌ها البته اعتراف می‌کنند که تکنیک کارهایش به غایت بالا است. در زمان خودش هم مردم فکر می‌کردند شیطان است که در کالبدی انسانی دارد ویولن می‌نوازد. انگشتانش به طرزی غیرعادی کشیده و استخوانی بودند. انگشتانی که دیگر هیچوقت در تاریخ تکرار نشدند و همین انگشت‌ها باعث شدند قطعاتی تصنیف و اجرا کند که تا امروز هیچکس توانایی اجرایشان را نداشته است. انگار واقعاً زمینی نبود و خدا، خسته و پشیمان از آفرینش دلش گرفته باشد و هبوط کرده باشد به این دنیای خاکی و از دردها و تنهایی‌هایش بگوید. الان موومان دوم کنسرتو ویولن شماره یکش دارد پخش می‌شود. کلاً موومان دوم تمام کنسرتوهایش را که گوش بدهید، قشنگ همین حس بهتان دست می‌دهد. اواخر عمرش سرطان حنجره گرفت و به جای حرف زدن فقط ویولن نواخت. داستان‌های عجیب و غریبی شنیده‌ام ازش که باور کردنشان کمی سخت است اما بعید نیست. مثلاً اینکه روی یک کفش چوبی سیم بست و قطعه‌ای زیبا روی آن نواخت. یا در یک اجرا، یک آهنگ را سه بار و به ترتیب روی چهار سیم، سه سیم و دو سیم ویولن نواخت. یا اینکه وسط اجرا کوک ویولن را عوض می‌کرد و ادامه میداد.
اما می‌دانید، هیچکدام از اینها مهم نیست. در واقع تمام داستان‌هایی که درباره‌اش گفته‌اند یا ساختگی است یا مزخرف. پاگانینی را نباید شیطان نامید، خدا هم نیست. یک دیوانه ویولن که ویولن را به انتهایش رسانده هم نیست. پاگانینی کسی است که می‌فهمدتان. درکتان می‌کند. دردتان را می‌داند، درمانش را هم. برایتان می‌نوازد تا اشک بریزید. تا مسحور شوید. تا بدانید صدای این ساز محدود به چهار سیم، انتها ندارد. جادو می‌کند. اصلاً منظورم آرامش نیست. هرگز بهتان آرامش نمی‌دهد. شما را می‌برد تا مرز شکستن، تا مرز تمام شدن و همانجا رهایتان می‌کند تا خودتان را تمام قد تماشا کنید.
خلاصه اگر می‌خواهید انتهای خودتان را ببینید، حتماً گوشش دهید. حتماً اول هم کنسرتو ویولن شماره ۱ را گوش دهید، موومان یک. اجرای سالواتوره آکاردو با رهبری چارلز دوتوآ را اگر دارید از دقیقه ۹:۳۰ به بعد را بروید در تاریکی بنشینید، سیگارتان را روشن کنید و بروید به انتهای خودتان.

ناتور دشت

ناتور دشت را هفته پیش خریدم. منتظر خانم ز بودم و چند دقیقه‌ای مانده بود تا سر قرار حاضر شوم. چشمم افتاد به یک نمایشگاه کتاب و رفتم داخل. بعد از اینکه کتابهای روانشناسی و راز موفقیت و شرایط نوزاد در دوران حاملگی و زندگی پس از مرگ و چه و چه و چه را رد کردم رسیدم به قسمت رمانهایش. اولش قصد نداشتم کتابی بخرم چون باید پولم را برای کارهای مهمتری* پس‌انداز کنم. بنابراین فقط نگاهشان می‌کردم: افسانه سیزیف کامو، ابله داستایوفسکی، راز استفن کینگ، کالیگولای کامو و ناتور دشت سلینجر... هرچقدر با خورم کلنجار رفتم که بیخیال ناتور دشت بشوم و در عوضش به کارهای مهمترم برسم نشد که نشد و بعد از اینکه از خودم قول گرفتم که بعد از خریدن کتاب، آگهی تدریس خصوصی که چند وقتی است می‌خواهم منتشرش کنم را بالاخره به فاز اجرایی نزدیک کنم، کتاب را خریدم. راستش خیلی خوب می‌توانم خودم را قانع کنم. با خودم فکر کردم اگر همین الان از نمایشگاه بیرون بروم و تصادف کنم و بمیرم سرم را چطوری بلند کنم و بگویم من ناتور دشت را نخوانده‌ام؟!
×××
اگر ترجمه محمد نجفی را دارید، باید بهتان بگویم که الان فصل بیست و پنجم، صفحه 189 (مجموعاً 207 صفحه است) هستم و دو سه روزی است که شدیداً منتظرم ببینم این هولدن کالفیلد بالاخره قرار است چه بلایی سر خودش بیاورد. کتاب را تقریباً هرجایی با خودم می‌برم. مخصوصاً وقت‌هایی که سوار اتوبوس هستم و وقت مرده زیادی دارم. باید اعتراف کنم که وقتی به خانه می‌رسیدم احساس می‌کردم اتفاقاتی برایم افتاده که باید برای بقیه تعریف کنم ولی فکر که می‌کردم متوجه می‌شدم که آن اتفاقات برای من نیفتاده، برای کالفیلد بیچاره افتاده!
به هرحال می‌دانم جزو آخرین نفرهایی هستم که ناتور دشت را می‌خواند اما اگر هنوز نخوانده‌ایدش قید دو سه شب شام خوردن یا دو قسمت قهوه تلخ را بزنید و بخوانیدش. ترجمه خوب هم بخوانید. ترجمه نجفی خوب بود.
* باور کنید الان که فکر می‌کنم می‌بینم به جز خوردوخوراک و خریدن قهوه تلخ خرج دیگری ندارم ولی همیشه خدا از وسط‌های ماه به بعد هیچ پولی ته حسابم پیدا نمی‌شود. بنابراین فکر کردم شاید اگر پول داشته باشم کارهای مهمتر هم خودشان را نشان بدهند. چه می‌دانم؟!

دوچرخه

برای اولین بار در تمام عمرم توی یک شهر شلوغ، دوچرخه‌سواری کردم! این را خودم هم بعد از اینکه مثل یک دوچرخه‌سوار حرفه‌ای و باشعور در کنار بقیه ماشین‌ها، پشت چراغ قرمز ایستاده بودم فهمیدم. آخر اولین بار نبود که سوار دوچرخه می‌شدم و همان موقع که دوچرخه را گرفتم و سوارش شدم احساس جدیدی نداشتم اما پشت آن چراغ قرمز و درحالی که داشتم رد شدن سریع و بی‌تفاوت موتورسیکلت‌ها را نگاه می‌کردم (واقعاً چرا موتورها را جریمه نمی‌کنند؟) یادم آمد که دفعه قبلی در یک شهرک دورافتاده و خلوت دوچرخه‌سواری کرده‌ام. شهرک کارکنان کارخانه چوکا (چوب و کاغذ ایران). از رشت که بخواهید بروید آستارا دقیقاً وسط‌های راه، بعد از رضوانشهر و یک پیچ رویایی به اسم پیچ پونل، یک کارخانه بزرگ می‌بینید که سردرش با فونت بزرگی نوشته‌اند: صنایع چوب و کاغذ ایران (چوکا). کارخانه را که رد کنید یک دروازه کوچک هست که ورودی شهرک است. یک بچگی ساکت و آرام (و باید اعتراف کنم) دوست‌داشتنی را در آنجا تجربه کردم. تقریباً در خیابان‌هایش هیچ ماشینی رد نمی‌شد و می‌توانستی بدون هیچ نگرانی‌ای دوچرخه‌سواری کنی و هرچقدر که دوست داری تند رکاب بزنی. دوچرخه‌ام را همان موقع که آمدیم شهر دزدیدند و دیگر دوچرخه نداشتم تا همین چند روز پیش.
توی شهر قضیه فرق می‌کند. یکجورهایی باید حواست خیلی جمع باشد، باید آرام رکاب بزنی، باید پشت چراغ قرمز بایستی؛ اینجوری می‌توانی جزئیات بیشتری ببینی، آدم‌های منتظر تاکسی یا اتوبوس را می‌بینی، فحش‌ها و بوق‌های ماشین‌های عصبانی را می‌شنوی و کلی اتفاقات جدید می‌افتد که نه با راه رفتن نصیبت می‌شود نه با دوچرخه‌سواری در یک شهرک دورافتاده.
اگر اصفهان هستید یک جمعه بعدازظهر (چون تا ساعت 5 تعطیلند؛ چرا واقعا؟!!) بروید یکی از ایستگاه‌های کرایه دوچرخه شهرداری و با یک کارت ملی سه ساعت دوچرخه‌سواری کنید و لذت ببرید. بیشتر از 3 ساعت هم اگر خواستید فکر کنم ساعتی 250 ریال ازتان پول بگیرند. البته هیچ تضمینی وجود ندارد که دوچرخه‌تان 8 بار زنجیرش در نرود!

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

این زمان لعنتی

***
افسرده که می‌شوم می‌نشینم پای لپتاپم و دو سه قسمت فرندز می‌بینم و در دنیای فانتزی و مزخرفشان غرق می‌شوم. سعی می‌کنم جلوی خنده‌ام را نگیرم و بگذارم صدایش را هرچقدر می‌خواهد بلند کند. بعد که دو سه قسمت دیدم دیگر نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و عین دائم‌الخمرها پشت سر هم اپیزودها را سر می‌کشم. بعد از چند اپیزود که ممکن است به هفت یا هشت تا هم برسد، از اینکه چشمانم دیگر نمی‌توانند روی چیزی تمرکز کنند می‌فهمم که خسته شده‌ام. بعد می‌روم سری به فیسبوکم می‌زنم که هیچ خبر جدیدی برایم ندارد. بعد می‌روم در پذیراییمان کمی قدم می‌زنم. اگر دوستی خانه باشد سربه‌سرش می‌گذارم و اگر کسی نباشد رفتارم بستگی به شرایط دارد و از سربه‌سر گذاشتن دوست فرضی تا کوبیدن کله به دیوار تغییر می‌کند. اینجور مواقع سخت‌ترین کاری که می‌توانم انجام بدهم اینترنت‌گردی است. بی‌حوصله می‌نشینم دو سه تا مطلب در گودر می‌خوانم، وبلاگم را باز می‌کنم، نگاه سرزنش‌آمیزی بهش می‌اندازم و سریع می‌بندمشان. بعد دیگر نمی‌دانم چه کار باید کنم. کم می‌آورم یکجورهایی. اغلب در اینگونه مواقع ده دقیقه فیلم می‌بینم، نیم‌خط کتاب می‌خوانم، سی ثانیه چرت می‌زنم، دو قطره آب می‌خورم، سه میزان آهنگ گوش می‌دهم! نمی‌گذرد این زمان لعنتی...
***
الان هم افسرده شده‌ام. چهار پنج قسمت فرندز دیده‌ام. نصفه شب است. میروم گلهای شکسته جیم جارموش را ببینم. شاید قبلش دو سه قسمت دیگر فرندز ببینم. کمی هم آب باید بخورم. بد نیست فیسبوکم را هم چک کنم، خدا را چه دیدید؟ شاید وارد یک ماجرای عشقی عجیب و غریب شده باشم! بروم کمی هم قدم بزنم ببینم اصلاً کسی خانه هست یا نه!
زمان لعنتی...
---
اندکی بعد نوشت: گلهای شکسته زیرنویس فارسی نداشت. میروم آبی کیشلوفسکی را ببینم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

من یکساله شدم، وبلاگم یکماهه

یکسال پیش بود که وبلاگ‌نویسی را شروع کردم. بد نبود. آی‌تی می‌نوشتم، بعد به این نتیجه رسیدم که آی‌تی نویسی کار من نیست. شروع کردم روزمرگی نوشتن. بالا و پایین زیاد داشت، خودسانسوری همینطور اما بهتر از آی‌تی نویسی بود. یکجورهایی آی‌تی نوشتن مسئولیت می‌خواهد که من نتوانستم یا نخواستم قبولش کنم. روزمرگی هیچ‌چیز نمی‌خواهد، فقط خودسانسوری‌اش اذیت می‌کند بعضی وقت‌ها، مخصوصاً وقتی با اسم و مشخصات کامل مطلب می‌نویسی.
وبلاگم روی دامین شخصی بود. دامین شخصی هم که می‌دانید، سر یکسال تمام می‌شود و دوباره باید پولش را بدهید. دروغ چرا؟ پولش را نداشتم بدهم. از امروز غیرفعال می‌شود. البته تا دو ماه نگهش می‌دارند که اگر پولش را داشتم برایم فعالش کنند اما کاش می‌توانستم بهشان ایمیل بدهم که کلاً تعطیلش کنید برود. پولش را تا دو ماه دیگر که سهل است تا هیچ‌وقت دیگر هم ندارم که بدهم.
ماه پیش آمدم اینجا. پست‌هایم را انتقال دادم. تا جایی که می‌شد فیدم را انتقال دادم. اینجا هم بد نیست. پیدا کردن مشخصاتم انگار سخت‌تر است. بهتر!
یک ایده خوب به ذهنم رسیده بود برای روز یکسالگی. حوصله نداشتم بنویسم. هنوز هم ندارم. شاید سال دیگر اینموقع بنویسمش. همین خوب است دیگر. تا اینجایش را هم کلی زور زدم تا نوشته شد.

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

لطفاً در منزل امتحان نکنید

1 دوست دارم مرگ‌‌های مختلفی را تجربه کنم! مثلاً خفگی می‌تواند خوب باشد. نه خفگی در آب؛ خفه شدن مثل سرگرد بهرانی در خانه‌ای از شن و مه. یک مرگ آرام و دوست‌داشتنی. کم کم گوش‌هایت کمتر می‌شوند، کله‌ات داغتر می‌شود، چشمانت گشادتر می‌شوند، زبانت بزرگتر می‌شود و بعد هم که تونل نور و بقیه ماجرا. 
2 مردن با گلوله هم خوب است. وقتی به این نوع مردن فکر می‌کنم صحنه آهسته فرو رفتن گلوله در مغزم را تصور می‌کنم؛ گلوله چرخ‌زنان به پوستم می‌رسد، نوک گلوله پوست را می‌شکافد و راه را برای وارد شدن بقیه گلوله باز می‌کند، از جمجمه‌ام رد می‌شود، ترک نسبتاً بزرگی آنجا ایجاد می‌کند و وارد مغز می‌شود، بافت مغز را می‌شکافد و با همین ترتیب از آنطرف خارج می‌شود. قلب که هنوز نفهمیده مغز دیگر کار نمی‌کند تا مدتی (کوتاه) کار می‌کند و تو هنوز زنده‌ای. هنوز زنده‌ای و نمی‌دانم و نمی‌توانم تصور کنم آن موقع چه چیزی می‌بینی. شاید همین زندگی عادی که الان می‌بینیم را ببینیم، اصلاً شاید بخواهیم بلند شویم و آبی هم بخوریم.
3 سقوط از ارتفاع هم بد نیست. در یک لحظه دوست‌داشتنی پایت را می‌گذاری جایی که زمینش چندین متر با پایت فاصله دارد و وییییییژژژژ. در راه افتادن شاید فانتزی جرج در روز هشتم هم نصیبتان شود و خواننده محبوبتان جلوی چشمتان آهنگ مورد علاقه‌تان را اجرا کند اما مسلماً اگر ارتفاع را به قدر کافی بلند انتخاب کنید، مطمئن باشید بر اثر حمله خون به قلبتان وسط راه سکته قلبی کارتان را تمام می‌کند و اصلاً متوجه صدای خرد شدن استخوان‌هایتان نمی‌شوید.
4 مردن با قرص خوب نیست. احتمال دارد جواب ندهد، هاری هالر در گرگ بیابان این مرگ را تجربه کرده. می‌نویسد: 
«(وقتی قرص‌ها را خوردم) به خواب رفتم و چندین ساعت در بیهوشی کامل بودم و بعد با کمال حیرت و سرخوردگی بر اثر تحریکات معده نیمه بیدار شدم و بدون اینکه درست به خود بیایم تمام آن سم را بالا آوردم و باز به خواب رفتم تا در وسط روز بعد به طور قطع برای هوشیاری و حواس‌جمعی ناراحت‌کننده‌ای با مغزی سوزنده و تهی، عاری از هر نوع یاد و خاطره‌ای درست و حسابی از خواب بیدار شوم.»
5 تصادف هم خوب نیست، اما دوست دارم امتحانش کنم. تصادف با قطار فکر می‌کنم بهترین نوع مرگ از طریق تصادف باشد. سوت وحشتناکی گوشتان را پر می‌کند و بعد صدای ترق شکستن استخوان‌هایتان شما را، مثل دیگران، از خواب وحشتناکی می‌پراند. اما این را بدانید که شما کابوس ندیده‌اید و مستقیماً به دیار باقی شتافته‌اید.
6 بریدن رگ با تیغ هم خوب است. دقت کنید که حتماً تیغ تیزی باشد و مثلاً با سرامیک شکسته رگتان را نبرید. با تیغ راحت‌تر و شیک‌تر است. همینطور بنشینید و به سقف خیره شوید تا سقف باز شود و شخص لوسیفر بیاید و ببردتان. البته دقت کنید که اشخاص بسیار کمی مثل کنستانتین شانس این را دارند که در همان حین که لوسیفر دارد روی زمین می‌کشاندشان فداکاری کنند و به بهشت بروند برای همین پیشنهاد می‌کنم به این امید اینکار را نکنید.
7 مرگ‌های دیگری هم هست که تجربه‌اش می‌تواند مفید باشد. مثلاً خورده شدن توسط حیوانات وحشی، در معرض تشعشعات اتمی قرار گرفتن (نیاز به پارتی دارد البته!)، برق‌گرفتگی، سلاخی شدن و خیلی مرگ‌های دیگر. اما خیلی حیف است که بیشتر از یکبار نمی‌شود این روش‌ها را امتحان کرد.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

پیرمرد

عادت دارم همیشه تند راه می‌روم. تنها که هستم بیشتر، اما حتی وقتی با دوستانم هستم هم هر چند دقیقه یکبار پیراهنم از پشت کشیده می‌شود که یعنی چه خبرت است اینقدر تند راه می‌روی؟
امروز همینطور که داشتم تند راه می‌رفتم، چشمم افتاد به یک پیرمرد که داشت آرام آرام و عصازنان راه می‌رفت. پشتش به من بود و وقتی لحظه‌ای ایستاد تا نفسی تازه کند و برگشت دیدم که کلاه مخصوص بازاری‌های اصفهان را دستش گرفته و از حرارت شدید و بیرحم آفتاب اصفهان صورت و سر کچلش به شدت سرخ شده است. فاصله من تا پیرمرد تقریباً زیاد بود. با خودم شرط بستم زودتر از پیرمرد به تقاطع روبرویمان می‌رسم. لازم نبود سرعتم را زیاد کنم؛ پیرمرد حتی اگر سه برابر این سرعتش هم راه می‌رفت باز هم من برنده بودم. وسط‌های راه به سرم زد که مسیرم را عوض کنم تا پیرمرد تند راه رفتن من را نبیند و دلش نشکند. اما تغییر مسیر مساوی بود با راه رفتن بیشتر زیر آفتاب. از گرما هم کلافه شده بودم بنابراین تصمیم گرفتم همانطور بدون اینکه سرعتم را کم کنم از کنار پیرمرد رد شوم. از کنارش که رد می‌شدم یک لحظه ایستاد و نگاهم کرد. نگاهش را احساس کردم اما وانمود کردم اصلاً ندیدمش و بدون اینکه سرم را بالا بیاورم تقاطع را رد کردم. شرط را برده بودم. البته معمولاً اینجور مسابقه‌‌ها را حتی اگر رقیب یک جوان قبراق و سرحال هم باشد، برنده می‌شوم و بردن این پیرمرد از ره کین نبود، اقتضای طبیعتم بود!
رفتم مغازه آنطرف خیابان، خرید کردم و برگشتم. پیرمرد هنوز به تقاطع نرسیده بود. همانطور آرام و با گام‌های شمرده و نامنظم راه می‌رفت و گرمای آفتاب هم بیشتر سرخش کرده بود. کمکی از دستم بر نمی‌آمد، بنابراین همانطور سریع و بدون اینکه سرم را بالا بیاورم و نگاهش کنم به راهم ادامه دادم. دوباره نگاهم کرد، ایستاد، برگشت و خیلی آرام، مثل راه رفتنش گفت: «جوونیا خواب دو تا چیز رو هیچوقت نمی‌دیدم. بازنشستگی و پیری!» پاهایم سست شد. انتقامش را گرفته بود.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

آمار، خداحافظ

امروز متوجه شدم که آمار را پاس شده‌ام. البته گفتن ندارد که ناپلئونی و با 10 پاس شدم. اما وقتی نمره‌ام را دیدم، همانطور نشسته (چون پشت میز نشسته بودم و به این راحتی‌ها نمی‌توانستم بلند شوم، علاوه بر این هیجان وارده به قدری بود که بلند شدن از روی میز سال‌ها طول می‌کشید) دست‌هایم را بالا بردم و به شدت سر و دست‌هایم را بی‌هدف تکان دادم. همزمان دهانم را باز کردم و صداهایی که به بیان خوشحالی می‌پرداختند از خودم در آوردم. بعد از حدود پنج یا شش دقیقه نفس‌نفس زنان و با سرگیجه شدیدی خنده‌ای از رضایت تمام سر دادم و همانطور نشسته و درحالی که سرم به شدت روی گردنم سنگینی می‌کرد و توانایی بلند کردنش را نداشتم به این فکر کردم که چطور ممکن است منی که معدل ترم یکم 16 و خورده ای بوده (خورده اش هم بالای 0.5 بوده تازه) الان نمره 10 در آمار بهترین نمره چند ترم اخیرم محسوب شود و بتواند من را تا این حد خوشحال کند؟!
به نتیجه رسیدم. اما نتیجه‌اش را نه اینجا می‌گویم و نه هیچ‌جای دیگر. نتیجه‌اش مهم است البته، اما فایده‌ای ندارد.
بگذریم، نمره آمار را عشق است...!

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

فحش

قبل‌ترها آدم‌ها به هم می‌گفتند «حیوان»، حالا حیوان‌ها به هم می‌گویند «آدم»!

پرفکشنیسم یا چرا تابستان پروژه‌ام را دفاع نمی‌کنم؟

خیلی طول نکشید تا بفهمم علت اینکه نمی‌توانم پروژه پایانی‌ام را جلو ببرم، این است که یک پرفکشنیست هستم! اولین بار پرفکشنیست را در وصف کوبریک خواندم. می‌گویند چند برابر دیگر کارگردان‌ها یک صحنه را می‌گرفت تا راضی میشد که خوب درآمده است. امروز نشسته بودم و درحالی که دست چپم را زیر چانه‌ام گذاشته بودم و با ژست بی‌حوصلگی مخصوص به خودم مشغول نگاه کردن فایل پروژه‌ام بودم، به این فکر کردم که چرا می‌نشینم و ساعت‌ها وقت می‌گذارم تا مثلاً شماره‌گذار اتوماتیک عکس‌ها در وُرد را درست کنم در حالیکه می‌توانم در زمانی بسیار بسیار بسیار کوتاه‌تر خودم دستی عکس‌ها را شماره‌گذاری کنم؟ بعد دوباره از خودم پرسیدم که اصلاً چرا الان دو ماه است که مشغول نوشتن مستندات این پروژه هستم و تا الان با احتساب صفحه‌های مربوط به سرفصل‌ها و منابع، فقط 15 صفحه مطلب نوشته‌ام؟ تازه مثلاً خبر می‌رسد که فلانی 95 صفحه داکیومنت دارد! یا مثلاً ساعت‌ها می‌نشینم و راجع به روز دفاعم خیالپردازی می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم که اصلاً مثل بقیه دفاعیه‌ها که ارائه دهنده می‌رود و یک اسلاید با بک‌گراند سفید (و حالا اگر کمی هم ذوق داشته باشد، بک‌گراندهای پیش‌فرض خود پاورپوینت را می‌گذارد) را نشان می‌دهد و بعد همان حرف‌هایی که می‌خواهد بزند را داخل آنها هم نوشته و صرفاً فقط روخوانی می‌کند. این وسط وضع آنهایی که خودشان پروژه‌شان را ننوشته‌اند و داده‌اند کس دیگری این کار را انجام داده است، خرابتر است؛ استرس می‌گیرند، سرخ و سفید می‌شوند و فقط باید بروید آنجا و یواشکی توی دلتان بخندید. نه اینطوری نیست دفاعیه من. می‌روم آنجا، یک اسلاید خوشگل و تر و تمیز که پر از عکس است آماده کرده‌ام و دقیقاً می‌دانم چه چیزی را باید کجا بگویم و چه موقع چه اسلایدی باید نشان بدهم. حتی به این فکر کرده‌ام که با بلوتوث موبایل Remote Desktop کنم و درحالی که دارم روی پرده با تکان دادم دستم و نشان دادن چیزهای مهم، سخنرانی می‌کنم وقتی می‌خواهم بروم اسلاید بعدی از همانجا دکمه موبالم را فشار بدهم و بنابراین بدون اینکه صحبتم قطع شود می‌روم اسلاید بعدی و بعدتری.
همین الان یک تست پرفکشنیست بودن دادم که نتیجه 85٪ بود. می‌گفت: «این نتیجه یعنی اینکه شما استانداردهایی برای خودتان دارید که هرگز بهشان دست نمی‌یابید؛ چه این انتظارات را بر خودتان تحمیل کنید یا بر دیگران یا هردو فرقی نمی‌کند، شما به هرحال ناراضی هستید. شما شاید فکر می‌کنید دیگران از شما انتظار دارند که همه کارهایتان درست و عالی باشد. به هرحال، این گرایش باعث می‌شود شما بدون دلیل، ناراضی باشید» ادامه‌اش دارد می‌گوید که شما باید این رفتار را کنار بگذارید و از اینجور نصیحت‌ها می‌کند.
البته فرق بزرگی بین یک پرفکشنیست مثل کوبریک و من وجود دارد و آن هم این است که پرفکشنیست بودن کوبریک کمکش می‌کرد خیلی زیاد تلاش کند و خیلی زیاد موفق شود (حالا خارج از اینکه خودش از موفقیتش راضی باشد یا نه) اما من همینجوری می‌نشینم و داکیومنتم را بالا و پایین می‌کنم و همیشه خدا هم ناراضی‌ام و غر می‌زنم!

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

هیجان بیش از اندازه یا عدم وجود چیزی به اسم اعتماد به نفس

یک مدت که ننویسم مثل طلسم شده ها دیگر نمی توانم بنویسم. مخصوصاً اگر شرایطم کمی تغییر کرده باشد. مثلاً قبلاً در لینوکس می نوشتم که نیم فاصله را مثل آدم می فهمید، حالا دارم در ویندوز می نویسم که برای نیم فاصله زدن باید کلیدهای کنترل، شیفت و 4 را همزمان فشار بدهم، تازه ادیتور بلاگر هم کاملاً خنگ می شود. یا مثلاً داخل لینوکس تنوین را شیفت+R می زد و اینجا شیفت+Q. شیفت و R را در ویندوز به جای تنوین بزنید ببینید چه اتفاقی می افتد!
حالا البته اگر مشکلات کیبوردی هم برطرف بشود باز موضوع ندارم که بنویسم. نمی دانم راجع به چی بنویسم؟ مثلاً در مورد اسباب کشی به خانه جدید که در اولین روز چاه آشپزخانه اش بر اثر هیجان ورود افراد جدید، مثل چشمه آب گرم بالا زد بنویسم یا در مورد خوابهایی که این چند وقته می بینم و با جزئیات تمام یادم می مانند؟ یا مثلاً راجع به این چهار پنج تا فیلمی که تا امروز دیده ام؟ یا چه می دانم...؟
البته مشکل سوژه هم که برطرف شود، موضوع دیگری یقه ام را می گیرد و آنهم نداشتن اعتماد به نفس برای زدن دکمه نارنجی رنگ انتشار است. یک مدت که ننویسم همینطوری می شود. دستم نمی رود که انتشار را بزند. هزار بار تیتر را چک می کنم، دائم پاک می کنم و از اول می نویسم. دوباره و دوباره متنم را می خوانم که غلط املایی یا اشتباهی نداشته باشد. نمی دانم، شاید هم چون چند وقت است که چیزی ننوشته ام، هیجان خونم بالا زده باشد!
---
پ.ن: من از همین تریبون به تمام کسانی که در خانه قبلی ما لباس یا وسایل گم شده داشته اند اعلام می کنم که همه وسایلشان در جاهایی عجیب و غریب، از داخل لوله بخاری گرفته تا لای ترک دیوار، و با استفاده از روشهایی محیرالعقول پیدا شده است. خواهشمندم در اسرع وقت با دادن نشانی آنها را تحویل بگیرید. تذکر مهم: مسئولیت شستن لباسهای پیدا شده به عهده صاحب لباس می باشد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

از کجا شروع شد؟ آهان. از آن دختر. نمی‌دانم کجا پیدایش کردیم. حتی نمی‌دانم چطوری پیدایش کردیم. به خودم که آمدم دیدم با سعید دم در خانه‌ایم و دختر هم آنجاست. رفتیم تو. خانه شلوغ بود. مادر بود. خانم قاسمی هم بود. از همسایه‌ها چند نفری آمده بودند کمک. مهمانی می‌خواستیم بگیریم. از همان جمع‌های فامیلی که چند وقت یکبار تشکیل می‌دادیم. می‌گفتیم و می‌خندیدیم. مردها عرق می‌خوردند و زن‌ها اگر تلویزیون بود سریال می‌دیدند و اگر نبود در مورد همه‌چیز حرف می‌زدند. دو طبقه بود خانه‌مان. من و سعید را پایین جا داده بودند و بقیه هم بالا. دختر را بردیم پایین. مادر دید. آمد جلو و سلام کرد. یادم نیست که از دختر پرسیده باشد. یادم است که روی خوش نشان داد. همیشه اینطور بود. هیچ‌چیز، حتی عجیب و غریب‌ترین اتفاق‌ها هم نمی‌توانست آنقدر هیجان‌زده‌اش کند. هیاهو و رفت و آمد در خانه‌مان قطع نشد. همه‌چیز عادی، مثل قبل. با دختر رفتیم پایین. چرا یادم نمی‌آید آن دختر را کجا پیدا کرده‌ایم؟ اصلاً کی بود؟ مهمان‌ها کم‌کم آمدند. مثل همیشه سفره انداختیم از این سر تا آن سر خانه. همه نشستند دورش. من و سعید با دختر روی میز نشستیم. حتی قیافه دخترک هم یادم نیست! شروع کردیم غذا خوردن، دستمال‌ها آنطرف میز، طرف سعید و دختر بودند. دستمال احتیاج داشتم. نگاهشان کردم. به کار خودشان مشغول بودند. اینجای داستان، دختر کوچکی خاطرم است که قیافه‌اش خیلی آشنا بود. حتماً یکی از همین دخترهای اقوام بود. اما دختری که من می‌شناختم و الان در بدن یک دختر پنج ساله داشت آن دور و بر قدم می‌زد، یک دختر دبیرستانی بود! ازش دستمال خواستم. جعبه دستمال‌ها را به سمتم دراز کرد. یک مشت دستمال آمد بالا و هرچقدر تلاش کردم نتوانستم یکیش را بردارم. یادم داد چطوری باید دستمال بردارم. یکی برداشت و داد بهم. غذا خوردن تمام شد و طبق رسم جمع‌شدن‌های فامیلی دور تا دور اتاق نشستیم و میوه بود و چای و عرق و دود و سریال. از دختر خبری نداشتم. نشسته بودم کنار ظرف هندوانه و داشتم از تلویزیون سریال می‌دیدم. زنی داشت یک زن دیگر را دلداری می‌داد. زن نشسته بود روی زمین، دست‌هایش را گذاشته بود روی میز کوتاهی که آنجا بود و سرش را گذاشته بود روی دست‌هایش و داشت گریه می‌کرد انگار. زن دیگر هم پشتش را می‌مالید و دلداری‌اش می‌داد. زن که دلداری می‌داد برگشت، به وضوح دیدم که خانم قاسمی است! یادم است اصلاً تعجب نکردم! زنی هم که گریه می‌کرد کمی بعد سرش را برگرداند و من با چشم‌های خودم مادر را در تلویزیون دیدم. مادر از پای میز بلند شد، تلفن را برداشت و شماره گرفت. اینجای داستان یادم است که پایین بودیم و خواب بودم. سعید هم آنطرف‌تر خوابیده بود و دختری هم که الان دیگر به عنوان هم‌خانه پذیرفته بودیمش سرش را روی شکم سعید گذاشته بود و به خواب رفته بود. تلفن زنگ زد. سعید گوشی را برداشت، مادر بود. داشت گریه می‌کرد. چیزهایی گفتند. خانم قاسمی گوشی را از مادر گرفت و سعید هم متناوباً می‌گفت: «چی شده؟ خانم قاسمی مادر که حرف نمیزنه، تو بگو چی شده حداقل» غده کوچکی داخل دهانم درآورده بودم. هرازگاهی با زبان بهش نوک می‌زدم که ببینم در چه وضعیتی است. درد نمی‌کرد. همینطوری گوشه لُپم جا خوش کرده بود و همینطور که به حرف‌های سعید و مادر و سعید و خانم قاسمی گوش می‌دادم، با زبانم باهاش بازی می‌کردم. ناگهان خودم را کنار ظرف هندوانه پیدا کردم. تلویزیون داشت ادامه می‌داد. صدای سعید از تلویزیون می‌آمد که: «تورو‌خدا بگید چی شده؟» غده شروع کرد به بزرگ شدن. بزرگ و بزرگتر شد، جوری که نمی‌توانستم دهانم را ببندم. از ته گلویم صدای داد مانندی زدم و غده را با مایع قهوه‌ای رنگ غلیظی توی ظرف هندوانه تف کردم. جماعت آنجا انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. اما از اطراف شنیدم یکی گفت: «جوانه زده...» غده دوم شروع کرد به بزرگ شدن. اینبار دویدم داخل دستشویی و غده دوم را هم تف کردم. غده سوم، غده چهارم، همینطور پشت سر هم، ظرف چند هزارم ثانیه غده‌ها درمی‌آمدند، بزرگ می‌شدند و با مایع قهوه‌ای رنگ غلیظی از دهانم بیرون می‌زدند. مادر آمد تو و گفت: «جوانه زدی؟ یا داری نوه درمیاری؟» نگاه کرد و خوشحال گفت: «نه جوانه زدی!» اینجای داستان یادم است که روی تختم بیدار شدم، ساعت سه و نیم صبح بود. بی‌اختیار لپتاپ را روشن کردم، وبلاگ را باز کردم و نوشتم: «از کجا شروع شد؟ آهان. از آن دختر...»

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

بدون عنوان

نوشتنم نمی‌آید. می‌آیم می‌نشینم پای لپتاپ و گودرچرخی و فیسبوک‌چرخی می‌کنم و گاهی هم باگ‌های پروژه پایانی‌ام، که یکی یکی برطرف می‌شوند و هزار تا هزار تا رشد می‌کنند، را برطرف می‌کنم، اما دستم نمی‌رود که آدرس بلاگر را تایپ کنم و بیایم اینجا چیزکی بنویسم، غری بزنم، شکایتی بکنم، یا در مورد فیلمی، آهنگی یا کتابی حرف بزنم. به وضوح، بی‌حوصلگی (و نوع ساختاریافته‌اش، روزمرگی) را در چند روزه اخیر زندگیم مشاهده می‌کنم. طوری شده‌ام که پیامک که می‌آید، از هیجان قلبم تندتر می‌زند! تلفن که زنگ می‌زند همینطور. منتظر تلفنی بودم این دو سه روزه اما نشد. تلفنی که می‌توانست کمی تنوع به زندگیم تزریق کند، اما کسی که قرار بود زنگ بزند این را نمی‌فهمید، زنگ نزد. کار داشت شاید. وقت نداشت شاید. به هرحال نمی‌دانست می‌تواند کمی کمک کند. البته شاید اگر هم می‌دانست زنگ نمی‌زد. اینجور آدم‌ها وقتشان را با حرف‌های مفت تو هدر نمی‌دهند. جاهای دیگر پول بیشتری درمی‌آورند.
اصلاً دیگر نمی‌توانم بنویسم. سه چهار بار پاک کردم و دوباره نوشتم اما هیچکدام به دلم نمی‌نشینند. شاید موضوع ندارم یا شاید اثرات این بی‌حوصلگی و روزمرگی است. نمی‌دانم...

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

شازده احتجاب


گلشیری احتمالاً آدم عجیب و غریبی بوده است. من کتابهایش را نخوانده‌ام و برای همین می‌گویم «احتمالاً». شنیده‌ام که بعضی داستانهایش را یک انسان معمولی نمی‌توانسته نوشته باشد! خیلی نمی‌خواهم بزرگش بکنم. می‌دانم که نویسنده بزرگی است اما تا کتاب‌هایش را نخوانم بیشتر از این اظهارنظر نمی‌کنم.
فرمان‌آرا هم احتمالاً آدم عجیب و غریبی است. می‌گویم «احتمالاً» چون تا الان فقط یک فیلم ازش دیده‌ام: «شازده احتجاب».
فیلمنامه «شازده احتجاب» را این آقایان عجیب و غریب با کمک هم نوشته‌اند و اصل داستان، رمانی است به همین نام از گلشیری. داستان آخرین بازمانده از خانواده‌ای قجر و سلطنتی که دچار بیماری سل است. روی یک صندلی می‌نشیند و در حالی که به شدت سرفه می‌کند، خاطرات گذشته‌اش را به یاد می‌آورد.
بعضی‌ها می‌گویند بعد از «خانه‌ای روی آب» این فیلم، قویترین فیلم فرمان‌آرا محسوب می‌شود و البته بعد از دیدن فیلم و شنیدن نقدش حتماً آنرا تایید می‌کنید. اینکه می‌گویم «بعد از نقدش» بخاطر این است که هم داستان و هم فیلم خیلی پیچیده و تودرتو است. داستان که اساساً چیز سرگرم‌کننده‌ای نیست و فقط مرور خاطرات گذشته است و فیلم هم بخاطر این داستان، فلش‌بک‌های زیاد و تودرتویی دارد که فهمش را دشوار می‌کند. نکته دیگر که در دیدن این فیلم مهم است، دقت به قاب‌بندی‌های فیلم است. چیزی که یا باید خودتان بدانید (و خیلی هم بدانید) یا یک منتقد بهتان بگوید. مثلاً چیزی که یادم است و می‌توانم بگویم این است که با وجود اینکه فیلم در سال ۵۳ ساخته شده و در آنموقع امکان فیلمبرداری رنگی وجود داشته، سیاه سفید است. دلیلش هم این است که خیلی از لوکیشن‌ها داخل خانه قجری شازده اتفاق می‌افتد و در معماری قجری از رنگ‌های زیادی استفاده می‌شده است و چون شخصیت اول* داستان هم بیمار است و هم انسانی بی‌اقتدار و ترسو است، بهمن‌آرا فیلم را سیاه سفید ساخته است. یا مثلاً در سکانس اول فیلم، شازده از یک دالان سیاه بیرون می‌آید و در آخرین سکانس فیلم هم شازده را می‌بینیم که دارد به یک زیرزمین تاریک می‌رود. به جرات می‌توانم بگویم «شازده احتجاب» تنها فیلم ایرانی‌ای است که تا الان اینهمه راجع به قاب‌بندی و دقت در لوکیشن و دکوراسیونش شنیده‌ام.
شازده احتجاب، چه رمانش چه فیلمش، تاریخ ندارد. یعنی مثلاً شما می‌بینید که ظل‌السلطان میرغضبش را برای ادب کردن بچه‌ای احظار می‌کند و جای دیگر می‌بینید که یک فرمانده برای جلوگیری از شورش مردم از مسلسل استفاده می‌کند و مردم هم کف خیابانی که آسفالت تر و تمیزی هم دارد، می‌افتند. خود شازده وقتی دارد کتاب‌های خاندانش را میسوزاند، لابه‌لایش رمان گلشیری را هم می‌اندازد توی شومینه! یا مثلاً اول فیلم که شازده، فخرالنسا و فخری ساعت‌ها را کوک می‌کنند، ساعت‌ها هرکدام زمان‌های مختلفی را نشان می‌دهند و اصلاً بعضی ساعت‌ها متعلق به زمان قجر نیست! همین پوستر بالا هم صورت ندارد، یعنی صورت هرکسی را می‌توانید در جای خالی قرار دهید! راست هم می‌گوید. تضادی که در شازده وجود دارد را اگر نگاه کنیم شاید حتی در خودمان هم پیدا کردیم!
در آخر مثل همیشه بازی جمشید مشایخی، نوری کسرایی و فخری خوروش را فراموش نکنید. خیلی جاها، مخصوصاً اول فیلم، به مکان ایستادن این سه نفر نگاه کنید و از مثلثی که فرمان‌آرا برایتان ترسیم می‌کند لذت ببرید. مثلث عشق، خیانت، ترس...
---
* فیلم «شازده احتجاب» یک فیلم مدرن است. فیلم‌های مدرن قهرمان ندارند، بنابراین وقتی در اینجور فیلم‌ها شخصیت اول می‌شنویم معنیش این نیست که با یک قهرمان طرف هستیم. در این فیلم‌ها شخصیت‌های اول هم، قسمت خوب و قسمت بد دارند. نمونه بارز یک ضد قهرمان در فیلم‌های مدرن مایکل کورلئونه است در پدرخوانده.
---
پ.ن: تفنگ در فرهنگ‌های مختلف نماد مردانگی است!

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

نعره‌های مردی که زیاد می‌داند


مثل اینکه قرار نیست فیلم‌هایی که منتظرش هستم را در سینماتک ببینم! هفته پیش فکر می‌کردم «هشت و نیم» فلینی پخش می‌شود به جایش «دکتر استرنجلاو...» کوبریک پخش شد، امروز هم فکر می‌کردم «یک فیلم کوتاه درباره کشتن» کیشلوفسکی پخش می‌شود و طبیعتاً به جایش یک فیلم دیگر پخش شد. البته برخلاف هفته قبل وقتی فیلم را دیدم خیلی احساس رضایت نمی‌کردم!
بعضی فیلم‌ها را باید با یک نفر ببینی که فیلم را قبلاً برایت جویده باشد و بعد از فیلم (تاکید می‌کنم، بعد از فیلم) برایت توضیح دهد که این سکانس‌های بچگانه‌ای که دیدی چه فلسفه‌ای پشتشان خوابیده بوده. نمونه‌اش همین «اودیپ شاه» پازولینی. در طول فیلم همه چیز روی اعصاب بیننده است، از دوربین روی دست با تکان‌های شدید بگیرید تا کات‌های نامربوط، فریادهای احمقانه اودیپ و غیره و غیره... اما بعد که نقد را می‌خوانید و می‌فهمید که اصولاً پازولینی که بوده و این فیلم به کجاها اشاره می‌کند و فلسفه‌اش چیست، از فیلم لذت خواهید برد و شاید حتی دو سه بار دیگر هم بنشینید و فیلم را ببینید. البته این چیزهایی که گفتم معنیش این نیست که در نگاه اول فیلم خیلی جلف و سبک است و چیزی مثل کارهای جواد رضویان و اینهاست، نه. به راحتی میشود فهمید که «اودیپ شهریار» اگر یک شاهکار نباشد، یک فیلم تاثیرگذار و مهم است.
«اودیپ شهریار» را پازولینی از روی نمایشنامه «اودیپ» سوفوکل نوشته است. کل داستان راجع به «اودیپ» اسطوره یونان است که به جستجوی حقیقت می‌رود. بعضی اتفاقات و دیالوگ‌ها با اودیپ سوفوکل فرق می‌کند اما فیلم یک اقتباس عالی و مدرن از نمایشنامه محسوب می‌شود. اینکه می‌گویم «مدرن» یعنی اینکه تقریباً با یک فیلم تاریخی سروکار ندارید (چیزی مثل «تروی» مثلاً!) فیلم از زمان حال (۱۹۶۷ البته) شروع می‌شود، یکهو به دوران اودیپ، جوکاستا و لائوس می‌پرد و بعد دوباره به دنیای مدرن باز می‌گردد و ارتباط زندگی شخصیت مدرن با اودیپ شاه اسطوره‌ای را بیان می‌کند. این ارتباط در داستان واقعاً فوق‌العاده است اما همانطور که گفتم تکنیک فیلمبرداری (مخصوصاً اگر مثل من با دوربین روی دست سردرد بگیرید) کلافه‌تان می‌کند. یکجاهایی اصلاً معلوم نیست چرا اودیپ با فلانی درگیر شده است و حالا که درگیر شده است اصلاً چرا درحالی که نعره وحشیانه‌ای می‌زند، فرار می‌کند! (البته فکر می‌کنم اینها مربوط به داستان اسطوره‌ای باشد، نه فیلمنامه)
«اودیپ شاه» فیلم خوبی است. چیزهای زیادی هست که در مورد این فیلم می‌شود گفت که الان گفتنشان فایده‌ای ندارد و فقط داستان را لو می‌دهند. به هرحال اگر خواستید فیلم را ببینید (که پیشنهاد می‌کنم حتماً ببینید) اول داستان ادیپ اسطوره‌ای را بخوانید بعد بدهید یک نفر قبلش فیلم را برایتان بجود.
---
پ.ن: فردا مجبورم بروم و «شازده احتجاب» بهمن فرمان‌آرا را هم ببینم! نه اینکه نخواهم بروم یا فیلم بدی است، بخاطر اینکه کیف پولم را آنجا جا گذاشته‌ام و فردا بعدازظهر که می‌روم (امیدوارانه!) پسش بگیرم نمی‌شود آن فیلم را از دست بدهم.

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

رستگاری با یک باک بنزین

رفتیم شمال. کلاردشت. هوا به غایت عالی بود. عالی. هرچقدر این چهار حرف زشت را کنار هم بگذارم و هوا را توصیف کنم، کم گفته‌ام. هوا خنک بود. کوه‌ها درخت داشتند. جاده پیچ داشت. مه داشت. ابر داشت. ذوق‌زدگی خودم را نمی‌توانستم پنهان کنم. آنهم منی که از اصفهانِ با آفتاب و بدون پیچ رفته بودم. ویلا گرفتیم. بالکن کوچکی داشت. نوزده نفره نمی‌شد توی بالکن نشست. ما نشستیم اما. نشستم با بزرگترها عرق خوردم. نشستم با بچه‌ها ورق بازی کردم. نشستم با تازه-کنکور-داده‌ها در مورد دوست‌دخترهایشان حرف زدم. گفتند. خندیدیم. چیز زیادی نگفتم اما. برخلاف انتظارم، توانستم کتاب بخوانم. کافکا. «مسخ و چند داستان دیگر». «گزارشی به فرهنگستان» شاهکار بود. «لانه» را هنوز نخوانده‌ام اما. یاد کودکی‌ام افتادم. همان اطراف بود که تمام شد. کنار جنگل. کنار برکه کوچکی که می‌رفتیم ماهیگیری. ماهی نداشت اما. چقدر خوب بود. مطبوع بود. باران داشت. خیس بود. عاشقش بودم. بویش هنوز در دماغم می‌پیچد. اشک چشم‌هایم را می‌گیرد. گریه نمی‌کنم اما. خیلی وقت است بزرگ شده‌ام.
بردارید بروید شمال. بکنید از کار. از دود. از ترافیک. خرجش یک باک بنزین است. ده باک اصلاً! بروید کلاردشت. مستقیم که بروید می‌رسید رودبارک. بروید آنجا. پای کوه ویلا بگیرید. کنار برکه. کنار ویلایی که پیرمرد و پیرزنی تنها، یک ماه تمام اجاره‌اش کرده‌اند. نفس بکشید. پنجره‌ها را باز بگذارید. در را هم اصلاً. بدانید که اکسیژن را نمی‌توانید بگذارید توی کیفتان و برگردانید.
بروید شمال. تنها و دسته‌جمعی‌اش فرقی نمی‌کند. مراقب جاده باشید اما...

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

دکتر استرنجلاو یا وقتی سرنوشت جهان به یک احمق بند باشد

امروز قرار بود سینماتک فیلم «هشت و نیم» فلینی را بگذارد. قبلش رفتم در مورد فلینی و این فیلمش چند تا مطلب از جاهای مختلف خواندم و کلی خودم را برای دیدن این فیلم آماده کردم. اما برنامه‌هایشان عوض شد و به جایش «دکتر استرنجلاو یا چگونه یاد گرفتم نگرانی را کنار بگذارم و عاشق بمب شوم» کوبریک را پخش کرد. خب من خودم را برای هشت و نیم آماده کرده بودم و مسلماً تغییر یکهویی فیلم توی ذوقم زد اما بعد از دیدن فیلم احساس پشیمانی نمی‌کردم.
اول بگذارید از کوبریک برایتان بگویم. کوبریک از ۱۹ سالگی عکاسی را شروع کرد. من که سرچ کردم نتوانستم عکس‌هایی که گرفته را پیدا کنم اما می‌گویند از عکس‌ها و فیلم‌های کوتاهی که گرفته و ساخته، می‌شود فهمید که علاقه زیادی به نشان دادن واقعیت‌های اطرافش دارد. همین دکتر استرنجلاو سکانس‌های مستندگونه زیادی داشت. حتی با اینکه در همه جور ژانری فیلم دارد، داستان فیلم‌هایش خیلی عجیب و غریب و پیچیده و غیرواقعی نیستند (البته درخشش و چشمان تمام بسته را ندیده‌ام.) داستان‌هایی هستند که حقیقت‌هایی را به تماشاگر نشان می‌دهند که ممکن است همین الان در حال وقوع باشند. حتی با استفاده از نورپردازی، طراحی صحنه و سکانس‌های طولانی سعی می‌کند این حس را به تماشاگر القا کند.
دکتر استرنجلاو داستان کمدی یک جنگ بین شوروی سابق و آمریکا است که قرار است دنیا را نابود کند، اما هیچکدام از طرفین، نه شوروی و نه آمریکا، نمی‌توانند جلوی وقوع این جنگ را بگیرند! همه‌چیز ناخواسته و به خواست یک فرمانده نیروی هوایی قدرت‌طلب آمریکا انجام می‌شود. هواپیماهای حاوی چند صد تُن بمب هیدروژنی را می‌فرستد به شوروی و شوروی هم اگر مورد اصابت این موشک‌ها قرار بگیرد، به طور اتوماتیک موشک‌هایی پرتاب می‌کند که برای ۹۳ سال هیچ موجود زنده‌ای نمی‌تواند در زمین زندگی کند و نسل بشر از بین می‌رود. حالا این وسط از دست هیچکس هم هیچکاری ساخته نیست. یک مشت آدم احمق سمت آمریکایی‌ها و یک مشت آدم مست سمت روس‌ها و می‌نشینند و در مورد سرنوشت جهان تصمیم می‌گیرند.
من سه تا از فیلم‌های کوبریک را دیده‌ام. «غلاف تمام فلزی»، «پرتقال کوکی» و «دکتر استرنجلاو». در غلاف تمام فلزی کمتر ولی در دوتای دیگر موسیقی متن غوغا می‌کند. در پرتقال کوکی که اصل داستان روی قسمت دوم سمفونی ۹ بتهوون و اثراتش روی مغز یک فرد خشونت‌طلب می‌چرخد، در دکتر استرنجلاو هم موسیقی متن با ناهماهنگی کاملی که با سکانس‌ها دارد، یک شاهکار را می‌سازد. مثلاً یک جایی وسط منفجر شدن بمب‌های اتمی که دارند بشر را نابود می‌کنند، یک موسیقی رمانتیک آرامش‌بخش نواخته می‌شود!
دکتر استرنجلاو را ببینید و به این فکر کنید که چقدر با دنیای امروز و جایی که داریم در آن زندگی می‌کنیم نزدیک و مرتبط است. مطمئنم خیلی دور نیست.
پ.ن: بازی پیتر سلرز را هم فراموش نکنید. در سه نقش دکتر استرنجلاو، کاپیتان ماندریک و رییس جمهور آمریکا واقعا بازی خوبی ارائه داده است.

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

چگونه کتاب بخوانیم؟

دانشجو بودن آفت کتاب خواندن است. مخصوصاً اگر دانشجوی رشته‌های مهندسی، مخصوصاً نرم‌افزار باشید. دانشجویان این رشته وقتی به مشکلی برمیخورند، که معمولاً هم سر نوشتن برنامه یا پروژه‌های مختلف خیلی زیاد برمی‌خورند، گوگل را باز می‌کنند، یک عبارت هوشمندانه سرچ می‌کنند و در بیشتر از ۹۹ درصد مواقع همان نتیجه اول، کارشان را راه می‌اندازد. این نتیجه اول، اغلب یک فروم است که دقیقاً مشکل شما را یک نفر دیگر پرسیده و یک نفر دیگر هم یک جواب حداکثر ده خطی داده که به شدت کار راه بینداز است. این دانشجویان که من هم جزوی از آنها هستم، به شدت به اینجور مطالعه کردن عادت می‌کنند و عمراً بتوانند سر یک متن بالای ده خط تمرکز کنند.
من یک هفته پیش شروع کردم به خواندن کتاب «حقیقت و زیبایی» از بابک احمدی. خب یک کتاب حجیم ششصد صفحه‌ای که بسیار امیدوار بودم با توجه به مکان و شکل صندلی راحتی که دارم بتوانم بنشینم و بخوانمش. الان بعد از یک هفته ۵۵ صفحه‌اش را خوانده‌ام! البته کم خواندن خیلی اوقات یعنی با دقت خواندن اما این کم خواندن دقیقاً بخاطر فقدان وجود عنصری به اسم تمرکز بود. دو خط که می‌خواندم حواسم به هزار و یک جا پرت می‌شد. به هزار و یک جایی که هیچوقت دیگر به سراغم نمی‌آمدند!
یک کمی از تبحرم در تولید عبارات هوشمندانه برای سرچ استفاده کردم و در اینترنت چرخکی زدم. اغلبشان سر همین تمرکز بحث می‌کنند، که یک جای آرام و بدون هیاهو انتخاب کنید و غیره. اما اینجور توصیه‌ها به درد دانشجویانی مثل ما نمی‌خورد. ما همینجوری‌اش بیست نفر در یک اتاق جا می‌شویم و اگر بخواهیم منتظر دوستان بمانیم تا سیاوش قمیشی‌شان را کمتر کنند یا با دوست‌دخترشان کمتر ... و ... رد و بدل کنند، همان بهتر که بنشینیم به دوران راهنماییمان فکر کنیم.* یک سری از چیزهایی که فکر می‌کردم به درد من و دانشجوها می‌خورد را اینجا برایتان می‌گویم، شاید به درد کسی بخورد.
  1. برای خودتان محدودیت زمانی تعیین کنید. این نکته به نظر خودم هم نکته خیلی مهمی است. البته درست است که برای ما دانشجوها وقت عنصر به غایت بی‌ارزشی است و ممکن است حتی یک روز کامل را هم برای کتاب خواندن وقت داشته باشیم اما خیلی مهم است که مثلاً در روز فقط یکساعت کتاب (نه درس! درس را همیشه باید خواند!!) بخوانیم. اینطوری مغز به این یکساعت به عنوان زمان مطالعه نگاه می‌کند و کمتر پرواز می‌کند. همین الان یاد روباه شازده کوچولو و طریقه اهلی کردنش افتادم.
  2. مثل هر کار دیگری که انجام می‌دهید استراتژی داشته باشید. البته حالا درست است که خیلی در کارهای دیگرمان استراتژی نداریم اما استراتژی داشتن در کتاب خواندن می‌تواند مثلاً این باشد که نویسنده را بشناسید، یکم در موردش در اینترنت جستجو کنید، طرز فکرش را بدانید. اصلاً اینکه بدانید خود کتاب کلاً در چه موردی است، می‌تواند کمک کند. کتاب را با این فکر بخوانید که می‌خواهید بروید در موردش سخنرانی کنید (البته نه جلوی یک سری خواننده و منتقد حرفه‌ای، همین برای برادر یا خواهر کوچکترتان هم جواب می‌دهد) کاری که من در مورد فیلم‌ها خیلی انجام می‌دهم این است که می‌روم تقریباً تمام اطلاعات مربوط به فیلم را درمی‌آورم، اینکه کجا فیلمبرداری شده، چقدر بودجه داشته، چه بازتاب‌هایی داشته و غیره. باید در مورد کتاب هم اینکار را بکنم...
  3. به کتاب خواندنتان هیجان تزریق کنید. منتظر نباشید تا نویسنده همه‌چیز را بهتان بگوید. از همان اول که دارید کتاب را می‌خوانید، نویسنده را بازجویی کنید. ازش بپرسید این مطلب را از کجا می‌داند؟ هدفش از نوشتن این جمله چیست؟ یادداشت‌برداری با اینکه به غایت برای دانشجوها (یا حداقل من) کار دشواری است، اما می‌تواند خیلی کمک کند.
  4. خب این مطلبی که من دارم می‌خوانم می‌گوید که یک کتاب را سه بار بخوانید. دفعه اول روزنامه‌وار، دفعه دوم با جزئیات و دفعه سوم برای یادداشت‌برداری. اما با توجه به شناختی که از خودم (حداقل) دارم، پیشنهاد می‌کنم سریعاً نکته بعدی را بخوانید.
  5. برای خودتان نشانه‌گذاری کنید. زیر کلمه‌های خط بکشید، گوشه کتاب نظرتان را بنویسید. یک‌جایی می‌خواندم که می‌گفت در مورد حاشیه‌نویسی اصلاً خودتان را ممیزی هم نکنید، اگر مخالفید، هرچی از دهنتان در می‌آید را گوشه کتاب بنویسید. این روش کمک می‌کند مطالب را به خاطر بسپارید. اصلاً خدا را چه دیدید، شاید سال‌ها بعد که آدم معروفی شدید، همین کتابتان که حاشیه‌نویسی شده است را در یک حراجی چندین میلیون دلار بخرند. (البته در مورد حاشیه‌نویسی و خط کشیدن زیر کلمات زیاده‌روی نکنید.)
  6. تمرین کنید. کتاب خواندن مثل آشپزی کردن، شیرجه زدن در آب و نقاشی کشیدن نیاز به تمرین دارد. این نکته برای مایی که عادت کردیم به خواندن متن‌های ده خطی بسیار مهم است. یک خط را چندین بار بخوانید تا به ذهنتان بفهمانید که تنبلی را باید کنار بگذارد و تمرکز کند. ممکن است این عدم تمرکز ماه‌ها ادامه پیدا کند اما نباید دست‌بردار باشید. بالاخره شما می‌خواهید یک خواننده حرفه‌ای باشید.
این‌ها را از مقاله «چگونه یک کتاب بخوانیم. نسخه ۴» از پاول ادوارد خواندم. البته بیشتر برداشت آزاد است تا ترجمه دقیق. امیدوارم به درد کسی بخورد. هنوز خودم وقت (حوصله؟) نکرده‌ام برگردم سراغ آن کتاب و این متدها را پیاده کنم. اگر نکته دیگری دارید حتماً اضافه کنید. به درد من که خیلی می‌خورد.
    ---

    * البته در خانه ما از این خبرها نیست خدا را شکر ولی باور کنید وجود خارجی دارد.

    ۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

    این یک پیپ نیست!

    این کلمات فرانسوی زیر پیپ را می‌بینید؟ نوشته است: «این یک پیپ نیست!» می‌توانید باور کنید، می‌توانید نه. اما به هرحال این یک پیپ نیست! این نقاشی کار رنه ماگریت است که یک نقاشی سورئال است. سورئالیست‌ها تا جایی که من می‌دانم می‌گویند واقعیتی فراتر از واقعیت‌هایی که در این جهان می‌بینیم وجود دارد که در ضمیر ناخودآگاه ما در جریان است و همین فراواقعیت است که روح انسان را از یکنواختی و رذالت نجات می‌دهد. کاری به درست یا غلط بودن عقایدشان ندارم ولی دیدشان نسبت به جهان، فوق‌العاده تاثیرگذار است. مثلاً فرض کنید در یک نمایشگاه نقاشی در حال قدم زدن هستید، می‌رسید به همین نقاشی بالا، فرض کنید نوشته‌های زیر آن وجود نداشتند، چه فکری می‌کردید؟ با خودتان می‌گفتید خب این که یک پیپ معمولی است. بعدش هم احتمالاً در دلتان به نقاش و مدرنیسم فحش می‌دادید. اما نوشته‌های زیر این نقاشی وادارتان می‌کند ساعت‌ها بایستید جلوی آن و فکر و خیال ببافید. اصلاً شاید دیگر هرگز نتوانید از فکر این پیپ لعنتی بیرون بیایید.
    بیایید در مورد این شئ خیالپردازی کنیم. مطمئن باشید ماگریت عزیز ناراحت نخواهد شد.
    پیشنهاد می‌کنم حتماً صفحه ویکی‌پدیای رنه ماگریت را ببینید.

    ۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

    کِپلِر احمق!


    به نظر من مدار حرکت زمین به دور خورشید به هیچ وجه بیضی نیست، بلکه شبیه شکل بالا است. در روزهای معدودی زمین ما اندکی از خورشید فاصله می‌گیرد و ما به آن روزها می‌گوییم زمستان! در بقیه موارد، فاصله زمین تا خورشید ثابت و بسیار کم است که به آن تابستان می‌گویند و در نتیجه، هوایی به غایت گرم و مزخرف را شاهد هستیم. تابستان نُه ماه از دوازده ماه سال را در اختیار گرفته و به درد رشد هندوانه، سوسک و مگس می‌خورد.

    ۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

    این باخ دوست داشتنی


    امروز یک جمله وحشتناکی خواندم که همان موقع نفهمیدم منظورش چیست اما بعد که بهش فکر کردم دیدم عجب جمله خفنی بوده! جمله این بود:

    «موسیقی باخ، زمزمه خدا پیش از آغاز خلقت است»

    فکر کنم جمله را کانت در مورد باخ گفته. به هرحال فقط کافی است یک ذره به جمله فکر کنید تا عمق آن را درک کنید. تصور کنید، خدا آستین‌ها و پاچه‌هایش را بالا زده و مشغول لگدکردن گِل آدمیان است و درهمان حال دارد سوناتای ویولن شماره یک باخ را زمزمه می‌کند!

    دوران سرخوشی

    ساعت‌های بین چهارشنبه ۱۰ صبح تا یکشنبه ۷.۵ صبح، جزو بهترین لحظات زندگی من به شمار می‌روند. قشنگ می‌توانم برای ساعت‌هایم برنامه‌ریزی کنم. مثلاً صبح تا ۱۲-۱ ظهر به پروژه پایانی برسم، ۱ به نهار فکر کنم، حدود ۲ یا ۲.۵ نهار بخورم، یک فیلم حدودا دو ساعته ببینم. اگر حسش بود بروم سینماتک و اگر نبود دوباره به پروژه پایانی‌ام فکر کنم و شب هم مثل یک انسان متمدن، با خیال راحت بخوابم و فردا دوباره زندگی خرده‌بورژوازی‌گونه‌ام را از سر بگیرم. اما از یکشنبه ۷.۵ صبح تا چهارشنبه ۱۰ صبح اوضاع کاملاً برعکس و به غایت اسفناک است. صبح باید ساعت ۶ از خواب بیدار شوم، که معمولاً ۷:۱۵ بیدار می‌شوم، ۷:۳۰ میروم سر کلاس آمار و احتمال مهندسی، یکی از دروس مزخرف رشته کامپیوتر (به نقل از شاهدین عینی) که به هیچ دردتان که هیچ، به هیچ دردتان هم نمی‌خورد! تا ساعت ۹:۳۰ باید قیافه و لحن به غایت کند، تکراری و خسته‌کننده جناب استاد را تحمل کنم. لحنی که دائم و به طرزی کاملاً هیستریک می‌گوید: «اگه کسی تمرین نوشته بیاره تحویل بده، هرکی هم ننوشته که اصـــــــــلاً...؟ مهــــــــــــم...؟ مهـــــــــــــــم...؟ نیست...» و قسمت دوم این جمله دقیقاً یعنی اگر تمرین ننوشته‌ای مطمئن باش که به هر قیمتی که شده، خواهی افتاد. تمرین حل کردن آمار هم برای من مثل فرار از آزکابان به وسیله یک چکش ناقابل است. بعد از کلاس آمار هم باید تا ساعت ۱، در کلاسی با ظرفیت ۷۶ نفر (با احتساب استاد)، مجهز به یک کانال کولر به ابعاد پنج سانت در پانزده سانت و دمای ۸۱ درجه سلسیوس بنشینم و به حرف‌ها و لحن خاله‌زنک‌وار آقای استاد گوش کنم و سعی کنم با نت برداشتن، از نفرین ثانیه‌ها عبور کنم!

    شاید امشب تا صبح بیدار بمانم تا این چند ساعت باقی مانده از دوران سرخوشی کندتر بگذرد. کسی مشاور خوب و ارزان سراغ ندارد؟ دچار شصت‌گانگی شخصیت شده‌ام!

    ۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

    دغدغه‌های بیست و سالگی

    حوصله‌ام به غایت سر رفته! از صبح دنبال راست و ریس کردن پروژه پایانی بودم، یک کارهایی هم کردم البته ولی حالا با یک اکسِپشِن لعنتی روبرو شدم که باید یک مدتی باهاش کشتی بگیرم، بلکه اندکی بیخیال کله کچل ما بشود. اینکه می‌گویم کله کچل، دروغ نمی‌گویم ها. حالا ممکن است الان خیلی معلوم نباشد ولی پنج شش سال دیگر، عین آینه اسکندر همه‌چیز را می‌شود در آن دید. پس فردا، یعنی ۲۶ام، تولد دقیقاً بیست و سه سالگی‌ام است، یعنی شمع بیست و دو را فوت می‌کنم و وارد بیست و سه سالگی می‌شوم. خب بیست و سه سالگی، خوشبختانه یا متاسفانه، مثل بیست سالگی یا سی سالگی یا چهل سالگی، سن عجیب و غریب و بستر حوادث خارق‌العاده و تحول‌برانگیز نیست،  پس می‌توانم با خیال راحت وارد این سن شوم و یک سال دیگر را هم درس بخوانم، سینما بروم، شاد و غمگین و سرد و گرم شوم و هزار تا ماجرای دیگر برای خودم دست و پا کنم. البته یک روز یک خانم فال قهوه‌ای به مادرم گفته بود که یکی از بچه‌هایت در بیست و سه سالگی ازدواج می‌کند. نتیجتاً و با توجه به اینکه ما چهار تا برادر هستیم، من با احتمال بیست و پنج درصد، در سال آینده ازدواج خواهم کرد. البته خانم فال قهوه‌ای اضافه کرده بود که اگر این ازدواج صورت نگیرد، بعداً این شازده پسر شما با یک خانواده به غایت پولدار وصلت می‌کند. حالا البته همه‌چیز هم که پول نیست، باید ببینیم چه پیش می‌آید!

    دارم برای کادوهایی که قرار است امسال بهم برسد، خیالبافی می‌کنم. البته قصد ندارم قبل از تولدم لو بدهم که چه چیزهایی لازم دارم یا آرزو داشتم که کادوی تولدم باشند، اما همین الان دارم به خانم ز. توصیه‌های لازم را می‌کنم. البته می‌دانم که یک همچون چیزی که دارم برای خانم ز. تعریف می‌کنم عمراً و در چند سال آینده گیرم نخواهد آمد، اما آرزو که بر جوانان عیب نیست، هست؟ مثلاً می‌دانم که قطعاً یک کتاب گیرم خواهد آمد. حتی می‌توانم دقیقاً حدس هم بزنم که اسمش چیست. یا می‌دانم که بیشتر از اینکه کادو گیرم بیاید، پول گیرم می‌آید که سر سه سوت هم خرج می‌شوند. تیغ ژیلت یا اسپری زیربغل هم شانس بالایی دارند. البته با احتمال پایینی هم ممکن است در تلافی کادوی خانم ز. (که یک عدد دی‌وی‌دی نیمه خام بود!) یک عدد دی‌وی‌دی نیمه یا تمام خام هم نصیبم شود. یک حدس‌هایی هم راجع به خرس عروسکی و اینها هم می‌زنم و با توجه به علاقه وافری که به فیلم دیدن از خودم نشان داده‌ام (به صورت یکهویی و در شش ماه اخیر!) انتظار چندتا دی‌وی‌دی فیلم هم می‌رود.

    ول حالا خارج از این قضایا امیدوارم سال آینده متفاوت باشد. نمی‌دانم چطوری، این را می‌سپارم به خود بیست و سه سالگی تا برایم تصمیم بگیرد. البته اگر بهمن درسم تمام می‌شد، می‌توانستم مثلاً آرزو کنم که بتوانم بالاخره تصمیم بگیرم که بروم کنکور هنر بدهم یا نه! اما خب با این ترتیب که من تا خرداد سال دیگر باید اینجا بمانم، آرزو می‌کنم که بتوانم هر سه‌شنبه (چون بلیت نیم‌بهاست) بروم سینما، بالاخره بتوانم هر روز صبح ساعت ۶ بیدار شوم، ماهی یکبار یا دوماهی یکبار یک کتاب بخوانم. هر روز یک فیلم ببینم و و و و و و

    ۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

    هفته، تمام!

    اینجانب شدیداً به اسم‌گرایی اعتقاد دارم. این اسم را خودم روی این بیماری گذاشته‌ام، شاید هم یک اسم علمی داشته باشد. اما به‌هرحال اسم‌گرایی یعنی اینکه مثلاً شما می‌خواهید بروید یک فیلم ببینید، قبل از اینکه فیلم را ببینید، اسم کارگردان یا بازیگر را می‌شنوید. اگر آن اسم به نظرتان آشنا آمد و تعریفش را قبلاً شنیده بودید، به خودتان اطمینان می‌دهید که فیلم بسیار فوق‌العاده‌ای منتظرتان است. حالا هرچقدر هم هزار نفر بگویند که فیلم ضعیف بود، شما نباید قبول کنید و هزارویک دلیل می‌آورید که فیلم بسیار بسیار قشنگی بوده است. مثل «رؤیاها»ی کوروساوا که به نظر من یک شاهکار سینمایی و به نظر تقریباً تمام اطرافیانم، فیلم صرفاً قشنگی بوده است. اما اگر اسم کارگردان یا بازیگر را نشنیده باشید، بسیار سختگیرانه با فیلم روبرو می‌شوید، سعی می‌کنید هزارویک ایراد از فیلم بگیرید و غیره. البته قطعاً یک سری استثنا هم این وسط پیدا می‌شود، مثل «امیلی» ژان-پیر ژانت که بدون شک یک شاهکار تمام عیار است و شما نه کارگردان و نه بازیگران را حتی یکبار هم نشنیده‌اید (البته من موسیقی متنش را قبلاً شنیده بودم و شاید همین بتواند دلیل خیلی چیزها باشد)

    حالا قرار است، اگر جور شد، فردا بروم و «تعطیلات آخر هفته» گُدار را ببینم. اسم این آقای گدار را من نمی‌دانم قبلاً کجا شنیده‌ام! خیلی اسم‌ها پیدا می‌شود که من قبلاً بارها آنها را شنیده‌ام اما اصلاً یادم نمی‌آید که کجا شنیده‌ام و چه طوری است که الان آشنا هستند. در مورد آهنگ‌ها هم همینطور است، مثلاً موسیقی متن همین «امیلی» را حتی قبل از اینکه چند وقت پیش در جایی بشنوم، شنیده بودم! داشتم می‌گفتم که قرار است فردا بروم و «تعطیلات آخر هفته» گدار را ببینم. البته اسم انگلیسی‌اش "Week-End" است و ترجمه احمقانه «تعطیلات آخر هفته» واقعاً احمقانه است! به نظرم باید اسمش را می‌گذاشتند «هفته، تمام!» مخصوصاً بخاطر اینکه موضوعش هم دقیقاً همین است. یک آخر هفته‌ای که قرار است به همه خوش بگذرد، تبدیل می‌شود به یک کابوس بدون بازگشت! ممکن است اگر این داستان را همینجوری می‌شنیدم، اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم بروم و ببینمش ولی خب از آنجایی که آقای گدار فقید کارگردانش است، میروم و تا آخرش را نگاه می‌کنم و لذت می‌برم. بعد که فیلم را دیدم هم یک مطلبی راجع بهش می‌نویسم (سعی می‌کنم بی‌طرفانه به قضیه نگاه کنم اما قول نمی‌دهم!)


    پ.ن:

    1. البته این دید اسم‌گرایی همینطور که بیشتر فیلم نگاه می‌کنم (و مخصوصاً بعد از دیدن «امیلی») دارد کمتر می‌شود.

    2. اگر «هفته، تمام!» را دیده‌اید، خوشحال می‌شوم قبل از دیدن فیلم نظرتان را بدانم.

    داستان دو خیالپرداز عاشق

    می‌گویند که «گُشنگی نکشیدی تا عاشقی یادت بره!» این جمله به غایت درست است! در جامعه‌ای که داریم اصطلاحاً در آن زندگی می‌کنیم، باید ربع قرن اول زندگیتان را درس بخوانید، نیم قرن بعدیش را کار کنید و سال‌های اندک باقیمانده را به مرگ فکر کنید. آن وسط مسط ها یک جاهایی ممکن است عاشق هم بشوید، ازدواج هم بکنید، بچه‌دار هم بشوید، دست خانم بچه‌ها را هم بگیرید و یک مسافرتی جایی بروید. اما هیچوقت فکر کار و پول و قبض و اجاره خانه و اِل وبِل، رهایتان نمی‌کند. بی‌پولی را دیده‌اید؟ همین را داشت می‌گفت. اگر یک روز بر حسب اتفاق، احساس کنید که کارتان اندکی، فقط اندکی، کسل کننده شده یا یکی دیگر دارد در کارتان اندکی، فقط اندکی، موش می‌دواند، باید ماشین و خانه و زندگی و حتی صندلی زنتان در دانشگاه تهران را بفروشید تا یک‌وقت خدای نکرده «گشنگی» نکشید. البته فارغ از اینکه عشق یادتان مانده است یا نه!

    دقیقاً برای همین است که وقتی داستان عاشق شدن یک دخترک که در یک کافه کار می‌کند و عاشق انداختن سنگ در رودخانه است و یک پسرک خیالپرداز، که چهارشنبه‌ها تا ساعت ۷ در تونل وحشت شهربازی و سه روز در هفته در مغازه س.ک.س کار می‌کند و در بقیه هفته، عکس‌های پاره شده جمع می‌کند را می‌شنویم، تعجب می‌کنیم، می‌خندیم حتی شاید تاسف بخوریم.

    امیلی را ببینید و خودتان را جای شخصیت‌هایش بگذارید، از پدر و مادر امیلی شروع کنید که یک زندگی ساده و بدون عشق داشتند، خودتان را جای خود امیلی بگذارید، جای آقای شیشه‌ای بنشینید که حتی دست دادن هم استخوان‌هایش را می‌شکند، خودتان را جای نینو بگذارید و با صدای یک عکس چهارتایی از خواب بیدار شوید. امیلی را ببینید و حس کنید که همه‌شان عاشقند، همه‌شان دارند بدون اینکه به چیزی فکر کنند زندگی می‌کنند. امیلی را حتماً ببینید.


    ۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

    هنر به مثابه آنچه که دلمان می‌خواهد ببینیم

    چند روز پیش یک مطلب جالبی خواندم بعد همین الان به ذهنم رسید که چرا در موردش یک مطلبی، چیزی ننویسم؟ بعد خنده‌ام گرفت که چرا تا الان فکر می‌کردم حتما باید وقتی حوصله‌ام سر رفته یا مثلاً درسی را افتاده‌ام یا (چه‌می‌دانم؟) یکجورهایی حالم خوش نیست بیایم اینجا و شروع کنم به نوشتن؟ اصلاً نوشتن مطلب در دسته‌بندی «نوشته‌های شخصی» چه محدودیتی می‌تواند داشته باشد؟

    به‌هرحال، چند روز پیش اتفاقی چشمم افتاد به صفحه ویکی‌پدیای یک نقاش فرانسوی به  اسم ایو کِلین (Yves Klein) که یک همچین نقاشی‌ای تحویل جامعه بشریت داده بود:


    هرچقدر با خودم کلنجار رفتم که این اثر را به عنوان یک اثر ماندگار به خودم قالب کنم، نشد که نشد! ولی همینطور که صفحه را خواندم، بیشتر برایم جذاب شد. این آقای نقاش، یک عدد نئورئالیست تشریف داشتند و شدیداً عقیده داشتند که گاو سیاهی که آنجا ایستاده است را ما سیاه می‌بینیم و در مورد رنگ واقعی گاو ابداً نمی‌شود اظهار نظر کرد! پس حالا با این تفاسیر یک نگاه دیگر به نقاشی فوق‌الذکر بیندازید، به نظر شما چه رنگی است؟


    آقای نقاش ما یک نمایشگاهی در پاریس راه می‌اندازند که شامل پنج تابلوی نقاشی بود عبارت از: نارنجی محض، زرد محض، قرمز محض، صورتی محض و آبی که در بالا مشاهده می‌کنید. بعد شدیداً از نظرات مردم که بنده خداها فکر می‌کردند به دیوار، سرامیک آویزان کرده‌اند دلسرد می‌شود و تصمیم می‌گیرد یک نمایشگاه درست و حسابی راه بیندازد. این بار با یازده تابلوی تماماً آبی و همرنگ! شما خودتان را تصور کنید که در حال قدم زدن در این نمایشگاه هستید و یازده تابلوی آبی کاملاً یکسان جلوی شما قرار گرفته و محض حفظ آبرو هم که شده باید جلوی هرکدام ده دقیقه بایستید و به به و چه چه راه بیندازید! البته اگر فکر می‌کنید که آقای نقاش، کار احمقانه‌ای انجام داده، باید خدمتتان عرض کنم که این نمایشگاه باعث می‌شود آقای نقاش ما به اوج شهرت برسند به طوریکه حدود سه هزار نفر در صف نمایشگاه بعدی ایشان منتظر ایستادند.


    اما نمایشگاه بعدی آقای کلین، یک سالن کاملاً خالی بود که فقط یک کمد شیشه‌ای کاملاً خالی در وسط آن قرار گرفته بود، رنگ دیوارها سفید و رنگ پنجره‌ها و فرش ورودی هم همان آبی معروف بود. این نمایشگاه باعث شد که دکور سالن اپرای گلزنکرشن آلمان را به ایشان واگذار کنند.


    آقای نقاش در کار مونتاژ عکس هم بودند و معروفترین عکسی که مونتاژ کرده‌اند، تصویر زیر است به اسم: «پرش در هیچ‌چیز» یا "Leap into the Void"



    ولی حالا خارج از تمام کارهای به ظاهر احمقانه‌ای که آقای نقاش ما و هزاران نقاش همدوره‌ایشان انجام داده‌اند، من شخصاً اعتراف می‌کنم که فوق‌العاده زیاد تحت تاثیر دید این افراد به دنیای اطرافشان قرار گرفتم. هنر که نباید آن چیزی باشد که می‌بینیم، لذت هنر به این است که چیزهایی ببینیم که دوست داریم آنطور دیده شوند.

    ۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

    موجودات کامپیوتری که ما هستیم!

    چارلز بابیج، مخترع، ریاضیدان و پایه‌گذار کامپیوترهای محاسباتی طی نامه‌ای به آلفرد تنیسون، شاعر، می‌فرمایند:

    آقای تنیسون عزیز،

    در شعر زیبای شما، نگاه گناه (Vision of Sin) بیتی بود که در آن آمده است: «در هر لحظه یک نفر می‌میرد و در هر لحظه یک نفر به دنیا می‌آید» اگر این جمله شما درست باشد، جمعیت جهان باید تا ابد ثابت بماند! در واقع، تعداد افرادی که متولد می‌شوند بیشتر از تعداد افرادی است که می‌میرند. من به شما پیشنهاد می‌کنم در نسخه بعدی شعرتان این بیت را جایگزین کنید: «در هر لحظه یک نفر می‌میرد و در هر لحظه یک و یک‌شانزدهم نفر به دنیا می‌آید» البته باید بگویم مقدار دقیق این عدد، اندکی فرق می‌کند، اما با تقریب خوبی می‌توان یک و یک‌شانزدهم را در بیت شما قرار داد.

    قربان شما، چارلز بابیج.

    بدون عنوان

    باید اعتراف کنم آدم بی‌خودی هستم! الان ساعت ۷:۱۰ صبح است و من کمتر از بیست دقیقه دیگر کلاس آمارم تشکیل می‌شود. دیروز چون فکر می‌کردم تعطیل است با کمال میل نرفتم سر کلاس و دیشب بچه‌ها خبر دادند که همه کلاس‌ها تشکیل شده است! خب چه می‌شود کرد؟ حتماً امروز که بروم سر کلاس، استاد عزیز که در طول دوران شریف دانشجوییش حتی یک جلسه هم غیبت نکرده، چهار جلسه غیبت من را به حساب توهین به تمام ارزش‌های ذهنی‌اش می‌گذارد و من را حذف می‌کند! یک نفر باید به استاد بگوید که ایراد از من نیست، مشکل از بی‌خود بودن آدمی مثل من است! اینکه این آدم دوست دارد به‌جای رفتن سر کلاس آمار، برود در فرهنگسرای جدیدی که کشف کرده، اجاره‌نشین‌های مهرجویی و آخر هفته گدار را ببیند! آدم بی‌خودی هستم، بی‌خود شده‌ام! چرا نمی‌توانم این لیسانس لعنتی را تمام کنم و بعد هر غلطی که خواستم بکنم؟ چرا نمی‌شود؟

    ۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

    Tuesday... I hate Tuesdays! *

    می­آیم خانه. انگار نه انگار قبل از اینکه از خانه بزنم بیرون حالم حسابی خراب بود. کولر را با حداکثر سرعت روشن می­کنم. می­روم داخل حمام و دست­هایم را با صابون می­شورم، بعد بی­هوا سرم را زیر آب سرد می­گیرم و صدایی شبیه «اوووووف...» (نام­آوای تحسین که در افراد و مکان­های مختلف فرق می­کند) از خودم در می­آورم. همانطور بدون اینکه سرم را خشک کنم از حمام میزنم بیرون و از آنجایی که می­دانم در این گرمای کذایی هم می­شود سرما خورد، کولر را خاموش می­کنم. موهایم به غایت بلند شده­اند. همینطور بدون اینکه دست بهشان بزنم فقط دست­هایم را خشک می­کنم تا بتوانم چلچراغ را که تازه امروز، چهارشنبه، خریده­ام را بخوانم. می­روم یک لیوان تمیز پیدا کنم تا نوشابه­ای که از ظهر گذاشته­ام در جایخی را همراه با ژست روشنفکرانه مجله خواندن، نوش جان کنم. لیوان تمیزی پیدا می­کنم و آن را محض احتیاط می­شورم. آخر می­دانید، با اینکه تمام سوراخ سمبه­های خانه را پوشانده­ام، باز نمی­دانم این سوسک­های لعنتی از کجا پیدایشان می­شود؟! می­آیم می­نشینم روی صندلی راحتی، پای راستم را می­اندازم روی پای چپم و برای خودم بلند بلند رادیوچل را می­خوانم و سعی می­کنم لحنم شبیه گوینده­های رادیو باشد. کمی تاسف می­خورم، کمی می­خندم و هرازگاهی کمی هم صدایم را آرامتر می­کنم تا حضر یا حضرات همسایه فکر نکنند دیوانه شده­ام. البته آنها را دو سه بار بیشتر ندیده­ام. به نظرم کارگری، چیزی هستند. فکر می­کنم سه چهار نفری هستند و حالا خودشان حاضر نیستند ولی خدایشان که حاضر است، گهگاهی از خانه­شان بوهایی هم می­آید. بگذریم حالا....

    با ژست روشنفکرانه­ام به خواندن مجله ادامه می­دهم و لیوان نوشابه کنار دستم را هم هرازگاهی لمس می­کنم، در موارد معدودی هم اندکی از نوشابه را می­خورم و خنکی­اش را تا داخل معده­ام دنبال می­کنم. ژست یک آقای پنجاه و چند ساله جاافتاده را میگیرم که در یک روز زیبای پاییزی، بعد از یک پیاده­روی مطلوب در خیابان دوپرچسکی (کجا؟!!) به خانه بازگشته، چتر مشکی، کلاه و پالتوی خاکستری و دستکش­های چرمش را درآورده و درحالی که روی صندلی گهواره­ایش لم داده، دارد مجله محبوبش را ورق می­زند. درحالی که دارم با صدای بلند، آهوی قلم را برای خودم با لحن یک بچه دبستانی یا دیگر حداکثر راهنمایی می­خوانم، آقای الف زنگ می­زند که بپرسد تمرین­های آمار را حل کرده­ام یا نه. چندباری با خودم فکر می­کنم که امروز مگر چندشنبه بوده است و آیا اصلاً من امروز سر کلاس آمار بوده­ام یا اصلاً مگر من آمار را سی و چند سال پیش پاس نکرده­ام؟ که ناگهان واقعیت با شدت هرچه تمامتر به مغزم کوبیده می­شود (دقت کنید که این واقعیت توسط یک نفر سوم شخص به مغز شما کوبانده می­شود!) و متوجه می­شوم که امروز سه­شنبه است و من هم جوانی در آستانه بیست و سه سالگی و درحال کشتی گرفتن با درسی به اسم آمارواحتمال مهندسی هستم. آنهم در گرمای سگ­کش اصفهان با میانگین دمای شصت و سه درجه سانتیگراد!

    بله، واقعیت این است که همین چند روز پیش ده ترمه شدم! بگذارید برای کسانی که با این واژه آشنا نیستند، کمی توضیح بدهم. درواقع (به شدت عقیده دارم که جملات من­درآوردی که می­خواهند یک نفر دیگر را خر کنند باید با «در واقع» شروع شوند!) ده ترمه شدن چیزی در مایه­های هویج پوست کنده است که به عنوان ته­دیگ از آن استفاده کنید و از عمد هم بگذارید تا به یک لایه کربن کریه و سیاه تبدیل شود با این تفاوت که ده ترمه شدن رنگ و بویی به مراتب بدتر و چندش­آورتر دارد. ده ترمه شدن یعنی واقعیت (p) واقعیت یعنی ده ترمه شدن (q) و از p آنگاه q نتیجه می­شود که واقعیت یعنی یکسال دیگر ماندن در این جهنم دره و سروکله زدن با خوک و سگ و گراز (به ترتیب، اساتید محترم: الکترونیکی، ریزپردازنده و مهندسی نرم­افزار 2) و بگیر برو تا زرافه و فیل و کرگدن (به ترتیب: آمار، ریاضی مهندسی و اندیشه اسلامی 2)...

    می­روم خودم و مدل موهایم را در آینه نگاه می­کنم. واقعیتش را بخواهید، رسماً به قهقرای سفلی سقوط کردم...

    * از جملات گوهربار ویکتور نوورسکی

    ۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

    غلاف تمام کشک

    دیشب برای خودم جایزه گذاشتم که اگر این چند تا تمرین آمار را حل کنم، اجازه دارم که «غلاف تمام فلزی» کوبریک را ببینم. انگیزه بسیار قوی بود و موفق شد وادارم کند تمرین ها را حل کنم. برای اساتید ترم های تابستان، این مهم است که ببینند شما دارید مثل سگ به درسشان اهمیت می دهید، تمرین حل می‌کنید و سر کلاس می روید. هرچقدر درس کم اهمیت تر باشد، میزان مثل سگ اهمیت دادن شما باید بیشتر باشد. من این را می گذارم به حساب عقده های ناگشوده استاد. اینکه از همان اول که در این رشته، مثلاً فرض کنید آمار، قبول شده مجبور بوده متلک بچه های مهندسی را، وقتی داشته فرم آمارگیری بینشان پخش می کرده، تحمل کند و بعدش هم که فارغ التحصیل شده با پدرومادر گرامی اش قربان بازار کار رفته است و چرخ روزگار او را انداخته وسط گچ و تخته سیاه و البته بدتر از آن، ماژیک و تخته سفید و از همانجا شروع کرده به قلع و قمع. با شما می خندد، صمیمی می شود، احساس می کنید که دیگر همه چیز تمام شده و شما قطعاً پاس می شوید ولی دقیقاً هدف آنها هم همین است که ترمی با شما بخندند و آخر ترم به ریش داشته یا نداشته تان. دقیقاً روش کارشان مثل جادوگر هانسل و گرتل است که خانه شکلاتی و آنچنانی نشانتان می دهد ولی پشت ماجرا می خواهد بگذارد خوب چاق و چله بشوید، بعد بخوردتان.

    مدل ریش این استاد آمار ما، مثل مدل ریش جواد خیابانی است و من همیشه فکر میکنم چطور یک انسان می تواند مدل ریش هایش را اینطوری انتخاب کند! آخر گونه هایتان به طرز فاجعه باری آویزان جلوه می کنند، مخصوصاً اگر چاق باشید، و این آویزان بودن گونه ها من را به شدت یاد یک نژاد از سگ می اندازد که همین شکلی، دقیقاً همین شکلی گونه هایش آویزان است. البته قیافه استاد اینقدرها هم بد نیست، اما الان که دراز کشیده ام و به قیافه اش که دارد درس می دهد فکر می کنم، قیافه اش به نظرم کریه و زشت است. گونه های آویزان و چشم های گودرفته، دیگر چه دلیلی برای انزجار از یک شخصیت می خواهید؟ همین ها کافی است تا دراز بکشید و برایش داستان بسازید.

    دیشب غلاف تمام فلزی را دیدم. قیافه سرباز پایل وقتی در دستشویی اسلحه اش را به سمت فرمانده اش گرفته، می تواند یکی از شاهکارهای بازیگری قرن بیستم باشد. اصلاً این غلاف تمام فلزی یک شاهکار در فیلم های جنگی به حساب می آید. تا وسط هایش فقط داد و بیداد فرمانده است که به گوش می رسد، تقریباً هیچ دیالوگ متفرقه ای بین شخصیت های دیگر اتفاق نمی افتد و فقط فرمانده داد می زند: «تو قاتل هستی؟» و سرباز با فریاد جواب می دهد: «قربان، بله قربان» ممکن است سردرد بگیرید، یا خسته شوید از اینهمه داد و فریاد و تحقیر و توهین. اما کارگردان و فیلمنامه نویس به خوبی دارند شما را با شرایط سربازی و آموزشی آشنا می کنند. قشنگ می روید داخل جو جنگ. جو فرمانده-سرباز. اینکه شما هیچ اختیاری از خودتان ندارید و حتی برای آب خوردن هم باید فرمانده تان دستور بدهد. اینکه شما آخرش باید برای سرزمین تان کشته شوید، وگرنه انگار چیزی گم کرده اید! داد و فریادهای فرمانده که تمام می شود و هرکس به گروهان خودش در ویتنام می پیوندد، من هم برای اینکه صبح خواب نمانم لپتاپ را خاموش می کنم و می خوابم.

    چند روز پیش با خانواده رفته بودیم افتتاحیه یک پاساژ خیلی بزرگ. رفته بودم دنبال چای مجانی بگردم، تمام پاساژ را گشتم و فقط در طبقه آخرش یک جا پیدا کردم که چای می داد. آب جوش و چای کیسه ای را گرفتم و رفتم روی صندلی نشستم و به تلویزیون روبرو که خاموش بود نگاه کردم. صدای آهنگ و همهمه و اینها داخل پاساژ به گوش می رسید. یک آقایی که از لباسش معلوم بود که نگهبان است داشت از آنهایی که داخل پاساژ بودند آمار می گرفت، مثلاً می خواست ببیند چند نفر داخل پاساژند یا یک همچین چیزی. روش کارش هم اینطوری بود که یک لیوان آب جوش دستش بود و هرکس برای معرفی خودش باید چای کیسه ای که داشت را داخل این آب جوش چندبار تکان می داد تا کمی رنگ بگیرد! فکر کنم چای هایشان یک کوروموزومی، چیزی داشت که مثلاً رنگ چای کیسه ای شما با بغل دستیتان فرق می کرد! بعد با برایند گرفتن از همه این رنگ ها می فهمیدند که چه کسی آمده و چه کسی نیامده! به من که رسید خواستم چای کیسه ایم را داخل لیوان یکبارمصرف آب جوشش فرو کنم که دستم خورد به لیوان و همه اش ریخت و دقیقاً چای ها وسط زمین و آسمان بودند که از خواب پریدم و دیدم برای کلاس آمار صبح خواب مانده ام! یعنی خواب نمانده بودم، فقط دیگر وقت نداشتم حمام کنم و با این وضع مو و ریش بلند هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتوانستم پایم را بیرون بگذارم.

    * این متن نیاز به یک جمله پایانی به عنوان حسن ختام دارد. البته یکی داشت اما ترجیح دادم به جایش این پی‌نوشت را بنویسم.