۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

شازده احتجاب


گلشیری احتمالاً آدم عجیب و غریبی بوده است. من کتابهایش را نخوانده‌ام و برای همین می‌گویم «احتمالاً». شنیده‌ام که بعضی داستانهایش را یک انسان معمولی نمی‌توانسته نوشته باشد! خیلی نمی‌خواهم بزرگش بکنم. می‌دانم که نویسنده بزرگی است اما تا کتاب‌هایش را نخوانم بیشتر از این اظهارنظر نمی‌کنم.
فرمان‌آرا هم احتمالاً آدم عجیب و غریبی است. می‌گویم «احتمالاً» چون تا الان فقط یک فیلم ازش دیده‌ام: «شازده احتجاب».
فیلمنامه «شازده احتجاب» را این آقایان عجیب و غریب با کمک هم نوشته‌اند و اصل داستان، رمانی است به همین نام از گلشیری. داستان آخرین بازمانده از خانواده‌ای قجر و سلطنتی که دچار بیماری سل است. روی یک صندلی می‌نشیند و در حالی که به شدت سرفه می‌کند، خاطرات گذشته‌اش را به یاد می‌آورد.
بعضی‌ها می‌گویند بعد از «خانه‌ای روی آب» این فیلم، قویترین فیلم فرمان‌آرا محسوب می‌شود و البته بعد از دیدن فیلم و شنیدن نقدش حتماً آنرا تایید می‌کنید. اینکه می‌گویم «بعد از نقدش» بخاطر این است که هم داستان و هم فیلم خیلی پیچیده و تودرتو است. داستان که اساساً چیز سرگرم‌کننده‌ای نیست و فقط مرور خاطرات گذشته است و فیلم هم بخاطر این داستان، فلش‌بک‌های زیاد و تودرتویی دارد که فهمش را دشوار می‌کند. نکته دیگر که در دیدن این فیلم مهم است، دقت به قاب‌بندی‌های فیلم است. چیزی که یا باید خودتان بدانید (و خیلی هم بدانید) یا یک منتقد بهتان بگوید. مثلاً چیزی که یادم است و می‌توانم بگویم این است که با وجود اینکه فیلم در سال ۵۳ ساخته شده و در آنموقع امکان فیلمبرداری رنگی وجود داشته، سیاه سفید است. دلیلش هم این است که خیلی از لوکیشن‌ها داخل خانه قجری شازده اتفاق می‌افتد و در معماری قجری از رنگ‌های زیادی استفاده می‌شده است و چون شخصیت اول* داستان هم بیمار است و هم انسانی بی‌اقتدار و ترسو است، بهمن‌آرا فیلم را سیاه سفید ساخته است. یا مثلاً در سکانس اول فیلم، شازده از یک دالان سیاه بیرون می‌آید و در آخرین سکانس فیلم هم شازده را می‌بینیم که دارد به یک زیرزمین تاریک می‌رود. به جرات می‌توانم بگویم «شازده احتجاب» تنها فیلم ایرانی‌ای است که تا الان اینهمه راجع به قاب‌بندی و دقت در لوکیشن و دکوراسیونش شنیده‌ام.
شازده احتجاب، چه رمانش چه فیلمش، تاریخ ندارد. یعنی مثلاً شما می‌بینید که ظل‌السلطان میرغضبش را برای ادب کردن بچه‌ای احظار می‌کند و جای دیگر می‌بینید که یک فرمانده برای جلوگیری از شورش مردم از مسلسل استفاده می‌کند و مردم هم کف خیابانی که آسفالت تر و تمیزی هم دارد، می‌افتند. خود شازده وقتی دارد کتاب‌های خاندانش را میسوزاند، لابه‌لایش رمان گلشیری را هم می‌اندازد توی شومینه! یا مثلاً اول فیلم که شازده، فخرالنسا و فخری ساعت‌ها را کوک می‌کنند، ساعت‌ها هرکدام زمان‌های مختلفی را نشان می‌دهند و اصلاً بعضی ساعت‌ها متعلق به زمان قجر نیست! همین پوستر بالا هم صورت ندارد، یعنی صورت هرکسی را می‌توانید در جای خالی قرار دهید! راست هم می‌گوید. تضادی که در شازده وجود دارد را اگر نگاه کنیم شاید حتی در خودمان هم پیدا کردیم!
در آخر مثل همیشه بازی جمشید مشایخی، نوری کسرایی و فخری خوروش را فراموش نکنید. خیلی جاها، مخصوصاً اول فیلم، به مکان ایستادن این سه نفر نگاه کنید و از مثلثی که فرمان‌آرا برایتان ترسیم می‌کند لذت ببرید. مثلث عشق، خیانت، ترس...
---
* فیلم «شازده احتجاب» یک فیلم مدرن است. فیلم‌های مدرن قهرمان ندارند، بنابراین وقتی در اینجور فیلم‌ها شخصیت اول می‌شنویم معنیش این نیست که با یک قهرمان طرف هستیم. در این فیلم‌ها شخصیت‌های اول هم، قسمت خوب و قسمت بد دارند. نمونه بارز یک ضد قهرمان در فیلم‌های مدرن مایکل کورلئونه است در پدرخوانده.
---
پ.ن: تفنگ در فرهنگ‌های مختلف نماد مردانگی است!

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

نعره‌های مردی که زیاد می‌داند


مثل اینکه قرار نیست فیلم‌هایی که منتظرش هستم را در سینماتک ببینم! هفته پیش فکر می‌کردم «هشت و نیم» فلینی پخش می‌شود به جایش «دکتر استرنجلاو...» کوبریک پخش شد، امروز هم فکر می‌کردم «یک فیلم کوتاه درباره کشتن» کیشلوفسکی پخش می‌شود و طبیعتاً به جایش یک فیلم دیگر پخش شد. البته برخلاف هفته قبل وقتی فیلم را دیدم خیلی احساس رضایت نمی‌کردم!
بعضی فیلم‌ها را باید با یک نفر ببینی که فیلم را قبلاً برایت جویده باشد و بعد از فیلم (تاکید می‌کنم، بعد از فیلم) برایت توضیح دهد که این سکانس‌های بچگانه‌ای که دیدی چه فلسفه‌ای پشتشان خوابیده بوده. نمونه‌اش همین «اودیپ شاه» پازولینی. در طول فیلم همه چیز روی اعصاب بیننده است، از دوربین روی دست با تکان‌های شدید بگیرید تا کات‌های نامربوط، فریادهای احمقانه اودیپ و غیره و غیره... اما بعد که نقد را می‌خوانید و می‌فهمید که اصولاً پازولینی که بوده و این فیلم به کجاها اشاره می‌کند و فلسفه‌اش چیست، از فیلم لذت خواهید برد و شاید حتی دو سه بار دیگر هم بنشینید و فیلم را ببینید. البته این چیزهایی که گفتم معنیش این نیست که در نگاه اول فیلم خیلی جلف و سبک است و چیزی مثل کارهای جواد رضویان و اینهاست، نه. به راحتی میشود فهمید که «اودیپ شهریار» اگر یک شاهکار نباشد، یک فیلم تاثیرگذار و مهم است.
«اودیپ شهریار» را پازولینی از روی نمایشنامه «اودیپ» سوفوکل نوشته است. کل داستان راجع به «اودیپ» اسطوره یونان است که به جستجوی حقیقت می‌رود. بعضی اتفاقات و دیالوگ‌ها با اودیپ سوفوکل فرق می‌کند اما فیلم یک اقتباس عالی و مدرن از نمایشنامه محسوب می‌شود. اینکه می‌گویم «مدرن» یعنی اینکه تقریباً با یک فیلم تاریخی سروکار ندارید (چیزی مثل «تروی» مثلاً!) فیلم از زمان حال (۱۹۶۷ البته) شروع می‌شود، یکهو به دوران اودیپ، جوکاستا و لائوس می‌پرد و بعد دوباره به دنیای مدرن باز می‌گردد و ارتباط زندگی شخصیت مدرن با اودیپ شاه اسطوره‌ای را بیان می‌کند. این ارتباط در داستان واقعاً فوق‌العاده است اما همانطور که گفتم تکنیک فیلمبرداری (مخصوصاً اگر مثل من با دوربین روی دست سردرد بگیرید) کلافه‌تان می‌کند. یکجاهایی اصلاً معلوم نیست چرا اودیپ با فلانی درگیر شده است و حالا که درگیر شده است اصلاً چرا درحالی که نعره وحشیانه‌ای می‌زند، فرار می‌کند! (البته فکر می‌کنم اینها مربوط به داستان اسطوره‌ای باشد، نه فیلمنامه)
«اودیپ شاه» فیلم خوبی است. چیزهای زیادی هست که در مورد این فیلم می‌شود گفت که الان گفتنشان فایده‌ای ندارد و فقط داستان را لو می‌دهند. به هرحال اگر خواستید فیلم را ببینید (که پیشنهاد می‌کنم حتماً ببینید) اول داستان ادیپ اسطوره‌ای را بخوانید بعد بدهید یک نفر قبلش فیلم را برایتان بجود.
---
پ.ن: فردا مجبورم بروم و «شازده احتجاب» بهمن فرمان‌آرا را هم ببینم! نه اینکه نخواهم بروم یا فیلم بدی است، بخاطر اینکه کیف پولم را آنجا جا گذاشته‌ام و فردا بعدازظهر که می‌روم (امیدوارانه!) پسش بگیرم نمی‌شود آن فیلم را از دست بدهم.

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

رستگاری با یک باک بنزین

رفتیم شمال. کلاردشت. هوا به غایت عالی بود. عالی. هرچقدر این چهار حرف زشت را کنار هم بگذارم و هوا را توصیف کنم، کم گفته‌ام. هوا خنک بود. کوه‌ها درخت داشتند. جاده پیچ داشت. مه داشت. ابر داشت. ذوق‌زدگی خودم را نمی‌توانستم پنهان کنم. آنهم منی که از اصفهانِ با آفتاب و بدون پیچ رفته بودم. ویلا گرفتیم. بالکن کوچکی داشت. نوزده نفره نمی‌شد توی بالکن نشست. ما نشستیم اما. نشستم با بزرگترها عرق خوردم. نشستم با بچه‌ها ورق بازی کردم. نشستم با تازه-کنکور-داده‌ها در مورد دوست‌دخترهایشان حرف زدم. گفتند. خندیدیم. چیز زیادی نگفتم اما. برخلاف انتظارم، توانستم کتاب بخوانم. کافکا. «مسخ و چند داستان دیگر». «گزارشی به فرهنگستان» شاهکار بود. «لانه» را هنوز نخوانده‌ام اما. یاد کودکی‌ام افتادم. همان اطراف بود که تمام شد. کنار جنگل. کنار برکه کوچکی که می‌رفتیم ماهیگیری. ماهی نداشت اما. چقدر خوب بود. مطبوع بود. باران داشت. خیس بود. عاشقش بودم. بویش هنوز در دماغم می‌پیچد. اشک چشم‌هایم را می‌گیرد. گریه نمی‌کنم اما. خیلی وقت است بزرگ شده‌ام.
بردارید بروید شمال. بکنید از کار. از دود. از ترافیک. خرجش یک باک بنزین است. ده باک اصلاً! بروید کلاردشت. مستقیم که بروید می‌رسید رودبارک. بروید آنجا. پای کوه ویلا بگیرید. کنار برکه. کنار ویلایی که پیرمرد و پیرزنی تنها، یک ماه تمام اجاره‌اش کرده‌اند. نفس بکشید. پنجره‌ها را باز بگذارید. در را هم اصلاً. بدانید که اکسیژن را نمی‌توانید بگذارید توی کیفتان و برگردانید.
بروید شمال. تنها و دسته‌جمعی‌اش فرقی نمی‌کند. مراقب جاده باشید اما...

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

دکتر استرنجلاو یا وقتی سرنوشت جهان به یک احمق بند باشد

امروز قرار بود سینماتک فیلم «هشت و نیم» فلینی را بگذارد. قبلش رفتم در مورد فلینی و این فیلمش چند تا مطلب از جاهای مختلف خواندم و کلی خودم را برای دیدن این فیلم آماده کردم. اما برنامه‌هایشان عوض شد و به جایش «دکتر استرنجلاو یا چگونه یاد گرفتم نگرانی را کنار بگذارم و عاشق بمب شوم» کوبریک را پخش کرد. خب من خودم را برای هشت و نیم آماده کرده بودم و مسلماً تغییر یکهویی فیلم توی ذوقم زد اما بعد از دیدن فیلم احساس پشیمانی نمی‌کردم.
اول بگذارید از کوبریک برایتان بگویم. کوبریک از ۱۹ سالگی عکاسی را شروع کرد. من که سرچ کردم نتوانستم عکس‌هایی که گرفته را پیدا کنم اما می‌گویند از عکس‌ها و فیلم‌های کوتاهی که گرفته و ساخته، می‌شود فهمید که علاقه زیادی به نشان دادن واقعیت‌های اطرافش دارد. همین دکتر استرنجلاو سکانس‌های مستندگونه زیادی داشت. حتی با اینکه در همه جور ژانری فیلم دارد، داستان فیلم‌هایش خیلی عجیب و غریب و پیچیده و غیرواقعی نیستند (البته درخشش و چشمان تمام بسته را ندیده‌ام.) داستان‌هایی هستند که حقیقت‌هایی را به تماشاگر نشان می‌دهند که ممکن است همین الان در حال وقوع باشند. حتی با استفاده از نورپردازی، طراحی صحنه و سکانس‌های طولانی سعی می‌کند این حس را به تماشاگر القا کند.
دکتر استرنجلاو داستان کمدی یک جنگ بین شوروی سابق و آمریکا است که قرار است دنیا را نابود کند، اما هیچکدام از طرفین، نه شوروی و نه آمریکا، نمی‌توانند جلوی وقوع این جنگ را بگیرند! همه‌چیز ناخواسته و به خواست یک فرمانده نیروی هوایی قدرت‌طلب آمریکا انجام می‌شود. هواپیماهای حاوی چند صد تُن بمب هیدروژنی را می‌فرستد به شوروی و شوروی هم اگر مورد اصابت این موشک‌ها قرار بگیرد، به طور اتوماتیک موشک‌هایی پرتاب می‌کند که برای ۹۳ سال هیچ موجود زنده‌ای نمی‌تواند در زمین زندگی کند و نسل بشر از بین می‌رود. حالا این وسط از دست هیچکس هم هیچکاری ساخته نیست. یک مشت آدم احمق سمت آمریکایی‌ها و یک مشت آدم مست سمت روس‌ها و می‌نشینند و در مورد سرنوشت جهان تصمیم می‌گیرند.
من سه تا از فیلم‌های کوبریک را دیده‌ام. «غلاف تمام فلزی»، «پرتقال کوکی» و «دکتر استرنجلاو». در غلاف تمام فلزی کمتر ولی در دوتای دیگر موسیقی متن غوغا می‌کند. در پرتقال کوکی که اصل داستان روی قسمت دوم سمفونی ۹ بتهوون و اثراتش روی مغز یک فرد خشونت‌طلب می‌چرخد، در دکتر استرنجلاو هم موسیقی متن با ناهماهنگی کاملی که با سکانس‌ها دارد، یک شاهکار را می‌سازد. مثلاً یک جایی وسط منفجر شدن بمب‌های اتمی که دارند بشر را نابود می‌کنند، یک موسیقی رمانتیک آرامش‌بخش نواخته می‌شود!
دکتر استرنجلاو را ببینید و به این فکر کنید که چقدر با دنیای امروز و جایی که داریم در آن زندگی می‌کنیم نزدیک و مرتبط است. مطمئنم خیلی دور نیست.
پ.ن: بازی پیتر سلرز را هم فراموش نکنید. در سه نقش دکتر استرنجلاو، کاپیتان ماندریک و رییس جمهور آمریکا واقعا بازی خوبی ارائه داده است.

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

چگونه کتاب بخوانیم؟

دانشجو بودن آفت کتاب خواندن است. مخصوصاً اگر دانشجوی رشته‌های مهندسی، مخصوصاً نرم‌افزار باشید. دانشجویان این رشته وقتی به مشکلی برمیخورند، که معمولاً هم سر نوشتن برنامه یا پروژه‌های مختلف خیلی زیاد برمی‌خورند، گوگل را باز می‌کنند، یک عبارت هوشمندانه سرچ می‌کنند و در بیشتر از ۹۹ درصد مواقع همان نتیجه اول، کارشان را راه می‌اندازد. این نتیجه اول، اغلب یک فروم است که دقیقاً مشکل شما را یک نفر دیگر پرسیده و یک نفر دیگر هم یک جواب حداکثر ده خطی داده که به شدت کار راه بینداز است. این دانشجویان که من هم جزوی از آنها هستم، به شدت به اینجور مطالعه کردن عادت می‌کنند و عمراً بتوانند سر یک متن بالای ده خط تمرکز کنند.
من یک هفته پیش شروع کردم به خواندن کتاب «حقیقت و زیبایی» از بابک احمدی. خب یک کتاب حجیم ششصد صفحه‌ای که بسیار امیدوار بودم با توجه به مکان و شکل صندلی راحتی که دارم بتوانم بنشینم و بخوانمش. الان بعد از یک هفته ۵۵ صفحه‌اش را خوانده‌ام! البته کم خواندن خیلی اوقات یعنی با دقت خواندن اما این کم خواندن دقیقاً بخاطر فقدان وجود عنصری به اسم تمرکز بود. دو خط که می‌خواندم حواسم به هزار و یک جا پرت می‌شد. به هزار و یک جایی که هیچوقت دیگر به سراغم نمی‌آمدند!
یک کمی از تبحرم در تولید عبارات هوشمندانه برای سرچ استفاده کردم و در اینترنت چرخکی زدم. اغلبشان سر همین تمرکز بحث می‌کنند، که یک جای آرام و بدون هیاهو انتخاب کنید و غیره. اما اینجور توصیه‌ها به درد دانشجویانی مثل ما نمی‌خورد. ما همینجوری‌اش بیست نفر در یک اتاق جا می‌شویم و اگر بخواهیم منتظر دوستان بمانیم تا سیاوش قمیشی‌شان را کمتر کنند یا با دوست‌دخترشان کمتر ... و ... رد و بدل کنند، همان بهتر که بنشینیم به دوران راهنماییمان فکر کنیم.* یک سری از چیزهایی که فکر می‌کردم به درد من و دانشجوها می‌خورد را اینجا برایتان می‌گویم، شاید به درد کسی بخورد.
  1. برای خودتان محدودیت زمانی تعیین کنید. این نکته به نظر خودم هم نکته خیلی مهمی است. البته درست است که برای ما دانشجوها وقت عنصر به غایت بی‌ارزشی است و ممکن است حتی یک روز کامل را هم برای کتاب خواندن وقت داشته باشیم اما خیلی مهم است که مثلاً در روز فقط یکساعت کتاب (نه درس! درس را همیشه باید خواند!!) بخوانیم. اینطوری مغز به این یکساعت به عنوان زمان مطالعه نگاه می‌کند و کمتر پرواز می‌کند. همین الان یاد روباه شازده کوچولو و طریقه اهلی کردنش افتادم.
  2. مثل هر کار دیگری که انجام می‌دهید استراتژی داشته باشید. البته حالا درست است که خیلی در کارهای دیگرمان استراتژی نداریم اما استراتژی داشتن در کتاب خواندن می‌تواند مثلاً این باشد که نویسنده را بشناسید، یکم در موردش در اینترنت جستجو کنید، طرز فکرش را بدانید. اصلاً اینکه بدانید خود کتاب کلاً در چه موردی است، می‌تواند کمک کند. کتاب را با این فکر بخوانید که می‌خواهید بروید در موردش سخنرانی کنید (البته نه جلوی یک سری خواننده و منتقد حرفه‌ای، همین برای برادر یا خواهر کوچکترتان هم جواب می‌دهد) کاری که من در مورد فیلم‌ها خیلی انجام می‌دهم این است که می‌روم تقریباً تمام اطلاعات مربوط به فیلم را درمی‌آورم، اینکه کجا فیلمبرداری شده، چقدر بودجه داشته، چه بازتاب‌هایی داشته و غیره. باید در مورد کتاب هم اینکار را بکنم...
  3. به کتاب خواندنتان هیجان تزریق کنید. منتظر نباشید تا نویسنده همه‌چیز را بهتان بگوید. از همان اول که دارید کتاب را می‌خوانید، نویسنده را بازجویی کنید. ازش بپرسید این مطلب را از کجا می‌داند؟ هدفش از نوشتن این جمله چیست؟ یادداشت‌برداری با اینکه به غایت برای دانشجوها (یا حداقل من) کار دشواری است، اما می‌تواند خیلی کمک کند.
  4. خب این مطلبی که من دارم می‌خوانم می‌گوید که یک کتاب را سه بار بخوانید. دفعه اول روزنامه‌وار، دفعه دوم با جزئیات و دفعه سوم برای یادداشت‌برداری. اما با توجه به شناختی که از خودم (حداقل) دارم، پیشنهاد می‌کنم سریعاً نکته بعدی را بخوانید.
  5. برای خودتان نشانه‌گذاری کنید. زیر کلمه‌های خط بکشید، گوشه کتاب نظرتان را بنویسید. یک‌جایی می‌خواندم که می‌گفت در مورد حاشیه‌نویسی اصلاً خودتان را ممیزی هم نکنید، اگر مخالفید، هرچی از دهنتان در می‌آید را گوشه کتاب بنویسید. این روش کمک می‌کند مطالب را به خاطر بسپارید. اصلاً خدا را چه دیدید، شاید سال‌ها بعد که آدم معروفی شدید، همین کتابتان که حاشیه‌نویسی شده است را در یک حراجی چندین میلیون دلار بخرند. (البته در مورد حاشیه‌نویسی و خط کشیدن زیر کلمات زیاده‌روی نکنید.)
  6. تمرین کنید. کتاب خواندن مثل آشپزی کردن، شیرجه زدن در آب و نقاشی کشیدن نیاز به تمرین دارد. این نکته برای مایی که عادت کردیم به خواندن متن‌های ده خطی بسیار مهم است. یک خط را چندین بار بخوانید تا به ذهنتان بفهمانید که تنبلی را باید کنار بگذارد و تمرکز کند. ممکن است این عدم تمرکز ماه‌ها ادامه پیدا کند اما نباید دست‌بردار باشید. بالاخره شما می‌خواهید یک خواننده حرفه‌ای باشید.
این‌ها را از مقاله «چگونه یک کتاب بخوانیم. نسخه ۴» از پاول ادوارد خواندم. البته بیشتر برداشت آزاد است تا ترجمه دقیق. امیدوارم به درد کسی بخورد. هنوز خودم وقت (حوصله؟) نکرده‌ام برگردم سراغ آن کتاب و این متدها را پیاده کنم. اگر نکته دیگری دارید حتماً اضافه کنید. به درد من که خیلی می‌خورد.
    ---

    * البته در خانه ما از این خبرها نیست خدا را شکر ولی باور کنید وجود خارجی دارد.

    ۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

    این یک پیپ نیست!

    این کلمات فرانسوی زیر پیپ را می‌بینید؟ نوشته است: «این یک پیپ نیست!» می‌توانید باور کنید، می‌توانید نه. اما به هرحال این یک پیپ نیست! این نقاشی کار رنه ماگریت است که یک نقاشی سورئال است. سورئالیست‌ها تا جایی که من می‌دانم می‌گویند واقعیتی فراتر از واقعیت‌هایی که در این جهان می‌بینیم وجود دارد که در ضمیر ناخودآگاه ما در جریان است و همین فراواقعیت است که روح انسان را از یکنواختی و رذالت نجات می‌دهد. کاری به درست یا غلط بودن عقایدشان ندارم ولی دیدشان نسبت به جهان، فوق‌العاده تاثیرگذار است. مثلاً فرض کنید در یک نمایشگاه نقاشی در حال قدم زدن هستید، می‌رسید به همین نقاشی بالا، فرض کنید نوشته‌های زیر آن وجود نداشتند، چه فکری می‌کردید؟ با خودتان می‌گفتید خب این که یک پیپ معمولی است. بعدش هم احتمالاً در دلتان به نقاش و مدرنیسم فحش می‌دادید. اما نوشته‌های زیر این نقاشی وادارتان می‌کند ساعت‌ها بایستید جلوی آن و فکر و خیال ببافید. اصلاً شاید دیگر هرگز نتوانید از فکر این پیپ لعنتی بیرون بیایید.
    بیایید در مورد این شئ خیالپردازی کنیم. مطمئن باشید ماگریت عزیز ناراحت نخواهد شد.
    پیشنهاد می‌کنم حتماً صفحه ویکی‌پدیای رنه ماگریت را ببینید.

    ۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

    کِپلِر احمق!


    به نظر من مدار حرکت زمین به دور خورشید به هیچ وجه بیضی نیست، بلکه شبیه شکل بالا است. در روزهای معدودی زمین ما اندکی از خورشید فاصله می‌گیرد و ما به آن روزها می‌گوییم زمستان! در بقیه موارد، فاصله زمین تا خورشید ثابت و بسیار کم است که به آن تابستان می‌گویند و در نتیجه، هوایی به غایت گرم و مزخرف را شاهد هستیم. تابستان نُه ماه از دوازده ماه سال را در اختیار گرفته و به درد رشد هندوانه، سوسک و مگس می‌خورد.

    ۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

    این باخ دوست داشتنی


    امروز یک جمله وحشتناکی خواندم که همان موقع نفهمیدم منظورش چیست اما بعد که بهش فکر کردم دیدم عجب جمله خفنی بوده! جمله این بود:

    «موسیقی باخ، زمزمه خدا پیش از آغاز خلقت است»

    فکر کنم جمله را کانت در مورد باخ گفته. به هرحال فقط کافی است یک ذره به جمله فکر کنید تا عمق آن را درک کنید. تصور کنید، خدا آستین‌ها و پاچه‌هایش را بالا زده و مشغول لگدکردن گِل آدمیان است و درهمان حال دارد سوناتای ویولن شماره یک باخ را زمزمه می‌کند!

    دوران سرخوشی

    ساعت‌های بین چهارشنبه ۱۰ صبح تا یکشنبه ۷.۵ صبح، جزو بهترین لحظات زندگی من به شمار می‌روند. قشنگ می‌توانم برای ساعت‌هایم برنامه‌ریزی کنم. مثلاً صبح تا ۱۲-۱ ظهر به پروژه پایانی برسم، ۱ به نهار فکر کنم، حدود ۲ یا ۲.۵ نهار بخورم، یک فیلم حدودا دو ساعته ببینم. اگر حسش بود بروم سینماتک و اگر نبود دوباره به پروژه پایانی‌ام فکر کنم و شب هم مثل یک انسان متمدن، با خیال راحت بخوابم و فردا دوباره زندگی خرده‌بورژوازی‌گونه‌ام را از سر بگیرم. اما از یکشنبه ۷.۵ صبح تا چهارشنبه ۱۰ صبح اوضاع کاملاً برعکس و به غایت اسفناک است. صبح باید ساعت ۶ از خواب بیدار شوم، که معمولاً ۷:۱۵ بیدار می‌شوم، ۷:۳۰ میروم سر کلاس آمار و احتمال مهندسی، یکی از دروس مزخرف رشته کامپیوتر (به نقل از شاهدین عینی) که به هیچ دردتان که هیچ، به هیچ دردتان هم نمی‌خورد! تا ساعت ۹:۳۰ باید قیافه و لحن به غایت کند، تکراری و خسته‌کننده جناب استاد را تحمل کنم. لحنی که دائم و به طرزی کاملاً هیستریک می‌گوید: «اگه کسی تمرین نوشته بیاره تحویل بده، هرکی هم ننوشته که اصـــــــــلاً...؟ مهــــــــــــم...؟ مهـــــــــــــــم...؟ نیست...» و قسمت دوم این جمله دقیقاً یعنی اگر تمرین ننوشته‌ای مطمئن باش که به هر قیمتی که شده، خواهی افتاد. تمرین حل کردن آمار هم برای من مثل فرار از آزکابان به وسیله یک چکش ناقابل است. بعد از کلاس آمار هم باید تا ساعت ۱، در کلاسی با ظرفیت ۷۶ نفر (با احتساب استاد)، مجهز به یک کانال کولر به ابعاد پنج سانت در پانزده سانت و دمای ۸۱ درجه سلسیوس بنشینم و به حرف‌ها و لحن خاله‌زنک‌وار آقای استاد گوش کنم و سعی کنم با نت برداشتن، از نفرین ثانیه‌ها عبور کنم!

    شاید امشب تا صبح بیدار بمانم تا این چند ساعت باقی مانده از دوران سرخوشی کندتر بگذرد. کسی مشاور خوب و ارزان سراغ ندارد؟ دچار شصت‌گانگی شخصیت شده‌ام!

    ۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

    دغدغه‌های بیست و سالگی

    حوصله‌ام به غایت سر رفته! از صبح دنبال راست و ریس کردن پروژه پایانی بودم، یک کارهایی هم کردم البته ولی حالا با یک اکسِپشِن لعنتی روبرو شدم که باید یک مدتی باهاش کشتی بگیرم، بلکه اندکی بیخیال کله کچل ما بشود. اینکه می‌گویم کله کچل، دروغ نمی‌گویم ها. حالا ممکن است الان خیلی معلوم نباشد ولی پنج شش سال دیگر، عین آینه اسکندر همه‌چیز را می‌شود در آن دید. پس فردا، یعنی ۲۶ام، تولد دقیقاً بیست و سه سالگی‌ام است، یعنی شمع بیست و دو را فوت می‌کنم و وارد بیست و سه سالگی می‌شوم. خب بیست و سه سالگی، خوشبختانه یا متاسفانه، مثل بیست سالگی یا سی سالگی یا چهل سالگی، سن عجیب و غریب و بستر حوادث خارق‌العاده و تحول‌برانگیز نیست،  پس می‌توانم با خیال راحت وارد این سن شوم و یک سال دیگر را هم درس بخوانم، سینما بروم، شاد و غمگین و سرد و گرم شوم و هزار تا ماجرای دیگر برای خودم دست و پا کنم. البته یک روز یک خانم فال قهوه‌ای به مادرم گفته بود که یکی از بچه‌هایت در بیست و سه سالگی ازدواج می‌کند. نتیجتاً و با توجه به اینکه ما چهار تا برادر هستیم، من با احتمال بیست و پنج درصد، در سال آینده ازدواج خواهم کرد. البته خانم فال قهوه‌ای اضافه کرده بود که اگر این ازدواج صورت نگیرد، بعداً این شازده پسر شما با یک خانواده به غایت پولدار وصلت می‌کند. حالا البته همه‌چیز هم که پول نیست، باید ببینیم چه پیش می‌آید!

    دارم برای کادوهایی که قرار است امسال بهم برسد، خیالبافی می‌کنم. البته قصد ندارم قبل از تولدم لو بدهم که چه چیزهایی لازم دارم یا آرزو داشتم که کادوی تولدم باشند، اما همین الان دارم به خانم ز. توصیه‌های لازم را می‌کنم. البته می‌دانم که یک همچون چیزی که دارم برای خانم ز. تعریف می‌کنم عمراً و در چند سال آینده گیرم نخواهد آمد، اما آرزو که بر جوانان عیب نیست، هست؟ مثلاً می‌دانم که قطعاً یک کتاب گیرم خواهد آمد. حتی می‌توانم دقیقاً حدس هم بزنم که اسمش چیست. یا می‌دانم که بیشتر از اینکه کادو گیرم بیاید، پول گیرم می‌آید که سر سه سوت هم خرج می‌شوند. تیغ ژیلت یا اسپری زیربغل هم شانس بالایی دارند. البته با احتمال پایینی هم ممکن است در تلافی کادوی خانم ز. (که یک عدد دی‌وی‌دی نیمه خام بود!) یک عدد دی‌وی‌دی نیمه یا تمام خام هم نصیبم شود. یک حدس‌هایی هم راجع به خرس عروسکی و اینها هم می‌زنم و با توجه به علاقه وافری که به فیلم دیدن از خودم نشان داده‌ام (به صورت یکهویی و در شش ماه اخیر!) انتظار چندتا دی‌وی‌دی فیلم هم می‌رود.

    ول حالا خارج از این قضایا امیدوارم سال آینده متفاوت باشد. نمی‌دانم چطوری، این را می‌سپارم به خود بیست و سه سالگی تا برایم تصمیم بگیرد. البته اگر بهمن درسم تمام می‌شد، می‌توانستم مثلاً آرزو کنم که بتوانم بالاخره تصمیم بگیرم که بروم کنکور هنر بدهم یا نه! اما خب با این ترتیب که من تا خرداد سال دیگر باید اینجا بمانم، آرزو می‌کنم که بتوانم هر سه‌شنبه (چون بلیت نیم‌بهاست) بروم سینما، بالاخره بتوانم هر روز صبح ساعت ۶ بیدار شوم، ماهی یکبار یا دوماهی یکبار یک کتاب بخوانم. هر روز یک فیلم ببینم و و و و و و

    ۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

    هفته، تمام!

    اینجانب شدیداً به اسم‌گرایی اعتقاد دارم. این اسم را خودم روی این بیماری گذاشته‌ام، شاید هم یک اسم علمی داشته باشد. اما به‌هرحال اسم‌گرایی یعنی اینکه مثلاً شما می‌خواهید بروید یک فیلم ببینید، قبل از اینکه فیلم را ببینید، اسم کارگردان یا بازیگر را می‌شنوید. اگر آن اسم به نظرتان آشنا آمد و تعریفش را قبلاً شنیده بودید، به خودتان اطمینان می‌دهید که فیلم بسیار فوق‌العاده‌ای منتظرتان است. حالا هرچقدر هم هزار نفر بگویند که فیلم ضعیف بود، شما نباید قبول کنید و هزارویک دلیل می‌آورید که فیلم بسیار بسیار قشنگی بوده است. مثل «رؤیاها»ی کوروساوا که به نظر من یک شاهکار سینمایی و به نظر تقریباً تمام اطرافیانم، فیلم صرفاً قشنگی بوده است. اما اگر اسم کارگردان یا بازیگر را نشنیده باشید، بسیار سختگیرانه با فیلم روبرو می‌شوید، سعی می‌کنید هزارویک ایراد از فیلم بگیرید و غیره. البته قطعاً یک سری استثنا هم این وسط پیدا می‌شود، مثل «امیلی» ژان-پیر ژانت که بدون شک یک شاهکار تمام عیار است و شما نه کارگردان و نه بازیگران را حتی یکبار هم نشنیده‌اید (البته من موسیقی متنش را قبلاً شنیده بودم و شاید همین بتواند دلیل خیلی چیزها باشد)

    حالا قرار است، اگر جور شد، فردا بروم و «تعطیلات آخر هفته» گُدار را ببینم. اسم این آقای گدار را من نمی‌دانم قبلاً کجا شنیده‌ام! خیلی اسم‌ها پیدا می‌شود که من قبلاً بارها آنها را شنیده‌ام اما اصلاً یادم نمی‌آید که کجا شنیده‌ام و چه طوری است که الان آشنا هستند. در مورد آهنگ‌ها هم همینطور است، مثلاً موسیقی متن همین «امیلی» را حتی قبل از اینکه چند وقت پیش در جایی بشنوم، شنیده بودم! داشتم می‌گفتم که قرار است فردا بروم و «تعطیلات آخر هفته» گدار را ببینم. البته اسم انگلیسی‌اش "Week-End" است و ترجمه احمقانه «تعطیلات آخر هفته» واقعاً احمقانه است! به نظرم باید اسمش را می‌گذاشتند «هفته، تمام!» مخصوصاً بخاطر اینکه موضوعش هم دقیقاً همین است. یک آخر هفته‌ای که قرار است به همه خوش بگذرد، تبدیل می‌شود به یک کابوس بدون بازگشت! ممکن است اگر این داستان را همینجوری می‌شنیدم، اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم بروم و ببینمش ولی خب از آنجایی که آقای گدار فقید کارگردانش است، میروم و تا آخرش را نگاه می‌کنم و لذت می‌برم. بعد که فیلم را دیدم هم یک مطلبی راجع بهش می‌نویسم (سعی می‌کنم بی‌طرفانه به قضیه نگاه کنم اما قول نمی‌دهم!)


    پ.ن:

    1. البته این دید اسم‌گرایی همینطور که بیشتر فیلم نگاه می‌کنم (و مخصوصاً بعد از دیدن «امیلی») دارد کمتر می‌شود.

    2. اگر «هفته، تمام!» را دیده‌اید، خوشحال می‌شوم قبل از دیدن فیلم نظرتان را بدانم.

    داستان دو خیالپرداز عاشق

    می‌گویند که «گُشنگی نکشیدی تا عاشقی یادت بره!» این جمله به غایت درست است! در جامعه‌ای که داریم اصطلاحاً در آن زندگی می‌کنیم، باید ربع قرن اول زندگیتان را درس بخوانید، نیم قرن بعدیش را کار کنید و سال‌های اندک باقیمانده را به مرگ فکر کنید. آن وسط مسط ها یک جاهایی ممکن است عاشق هم بشوید، ازدواج هم بکنید، بچه‌دار هم بشوید، دست خانم بچه‌ها را هم بگیرید و یک مسافرتی جایی بروید. اما هیچوقت فکر کار و پول و قبض و اجاره خانه و اِل وبِل، رهایتان نمی‌کند. بی‌پولی را دیده‌اید؟ همین را داشت می‌گفت. اگر یک روز بر حسب اتفاق، احساس کنید که کارتان اندکی، فقط اندکی، کسل کننده شده یا یکی دیگر دارد در کارتان اندکی، فقط اندکی، موش می‌دواند، باید ماشین و خانه و زندگی و حتی صندلی زنتان در دانشگاه تهران را بفروشید تا یک‌وقت خدای نکرده «گشنگی» نکشید. البته فارغ از اینکه عشق یادتان مانده است یا نه!

    دقیقاً برای همین است که وقتی داستان عاشق شدن یک دخترک که در یک کافه کار می‌کند و عاشق انداختن سنگ در رودخانه است و یک پسرک خیالپرداز، که چهارشنبه‌ها تا ساعت ۷ در تونل وحشت شهربازی و سه روز در هفته در مغازه س.ک.س کار می‌کند و در بقیه هفته، عکس‌های پاره شده جمع می‌کند را می‌شنویم، تعجب می‌کنیم، می‌خندیم حتی شاید تاسف بخوریم.

    امیلی را ببینید و خودتان را جای شخصیت‌هایش بگذارید، از پدر و مادر امیلی شروع کنید که یک زندگی ساده و بدون عشق داشتند، خودتان را جای خود امیلی بگذارید، جای آقای شیشه‌ای بنشینید که حتی دست دادن هم استخوان‌هایش را می‌شکند، خودتان را جای نینو بگذارید و با صدای یک عکس چهارتایی از خواب بیدار شوید. امیلی را ببینید و حس کنید که همه‌شان عاشقند، همه‌شان دارند بدون اینکه به چیزی فکر کنند زندگی می‌کنند. امیلی را حتماً ببینید.


    ۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

    هنر به مثابه آنچه که دلمان می‌خواهد ببینیم

    چند روز پیش یک مطلب جالبی خواندم بعد همین الان به ذهنم رسید که چرا در موردش یک مطلبی، چیزی ننویسم؟ بعد خنده‌ام گرفت که چرا تا الان فکر می‌کردم حتما باید وقتی حوصله‌ام سر رفته یا مثلاً درسی را افتاده‌ام یا (چه‌می‌دانم؟) یکجورهایی حالم خوش نیست بیایم اینجا و شروع کنم به نوشتن؟ اصلاً نوشتن مطلب در دسته‌بندی «نوشته‌های شخصی» چه محدودیتی می‌تواند داشته باشد؟

    به‌هرحال، چند روز پیش اتفاقی چشمم افتاد به صفحه ویکی‌پدیای یک نقاش فرانسوی به  اسم ایو کِلین (Yves Klein) که یک همچین نقاشی‌ای تحویل جامعه بشریت داده بود:


    هرچقدر با خودم کلنجار رفتم که این اثر را به عنوان یک اثر ماندگار به خودم قالب کنم، نشد که نشد! ولی همینطور که صفحه را خواندم، بیشتر برایم جذاب شد. این آقای نقاش، یک عدد نئورئالیست تشریف داشتند و شدیداً عقیده داشتند که گاو سیاهی که آنجا ایستاده است را ما سیاه می‌بینیم و در مورد رنگ واقعی گاو ابداً نمی‌شود اظهار نظر کرد! پس حالا با این تفاسیر یک نگاه دیگر به نقاشی فوق‌الذکر بیندازید، به نظر شما چه رنگی است؟


    آقای نقاش ما یک نمایشگاهی در پاریس راه می‌اندازند که شامل پنج تابلوی نقاشی بود عبارت از: نارنجی محض، زرد محض، قرمز محض، صورتی محض و آبی که در بالا مشاهده می‌کنید. بعد شدیداً از نظرات مردم که بنده خداها فکر می‌کردند به دیوار، سرامیک آویزان کرده‌اند دلسرد می‌شود و تصمیم می‌گیرد یک نمایشگاه درست و حسابی راه بیندازد. این بار با یازده تابلوی تماماً آبی و همرنگ! شما خودتان را تصور کنید که در حال قدم زدن در این نمایشگاه هستید و یازده تابلوی آبی کاملاً یکسان جلوی شما قرار گرفته و محض حفظ آبرو هم که شده باید جلوی هرکدام ده دقیقه بایستید و به به و چه چه راه بیندازید! البته اگر فکر می‌کنید که آقای نقاش، کار احمقانه‌ای انجام داده، باید خدمتتان عرض کنم که این نمایشگاه باعث می‌شود آقای نقاش ما به اوج شهرت برسند به طوریکه حدود سه هزار نفر در صف نمایشگاه بعدی ایشان منتظر ایستادند.


    اما نمایشگاه بعدی آقای کلین، یک سالن کاملاً خالی بود که فقط یک کمد شیشه‌ای کاملاً خالی در وسط آن قرار گرفته بود، رنگ دیوارها سفید و رنگ پنجره‌ها و فرش ورودی هم همان آبی معروف بود. این نمایشگاه باعث شد که دکور سالن اپرای گلزنکرشن آلمان را به ایشان واگذار کنند.


    آقای نقاش در کار مونتاژ عکس هم بودند و معروفترین عکسی که مونتاژ کرده‌اند، تصویر زیر است به اسم: «پرش در هیچ‌چیز» یا "Leap into the Void"



    ولی حالا خارج از تمام کارهای به ظاهر احمقانه‌ای که آقای نقاش ما و هزاران نقاش همدوره‌ایشان انجام داده‌اند، من شخصاً اعتراف می‌کنم که فوق‌العاده زیاد تحت تاثیر دید این افراد به دنیای اطرافشان قرار گرفتم. هنر که نباید آن چیزی باشد که می‌بینیم، لذت هنر به این است که چیزهایی ببینیم که دوست داریم آنطور دیده شوند.

    ۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

    موجودات کامپیوتری که ما هستیم!

    چارلز بابیج، مخترع، ریاضیدان و پایه‌گذار کامپیوترهای محاسباتی طی نامه‌ای به آلفرد تنیسون، شاعر، می‌فرمایند:

    آقای تنیسون عزیز،

    در شعر زیبای شما، نگاه گناه (Vision of Sin) بیتی بود که در آن آمده است: «در هر لحظه یک نفر می‌میرد و در هر لحظه یک نفر به دنیا می‌آید» اگر این جمله شما درست باشد، جمعیت جهان باید تا ابد ثابت بماند! در واقع، تعداد افرادی که متولد می‌شوند بیشتر از تعداد افرادی است که می‌میرند. من به شما پیشنهاد می‌کنم در نسخه بعدی شعرتان این بیت را جایگزین کنید: «در هر لحظه یک نفر می‌میرد و در هر لحظه یک و یک‌شانزدهم نفر به دنیا می‌آید» البته باید بگویم مقدار دقیق این عدد، اندکی فرق می‌کند، اما با تقریب خوبی می‌توان یک و یک‌شانزدهم را در بیت شما قرار داد.

    قربان شما، چارلز بابیج.

    بدون عنوان

    باید اعتراف کنم آدم بی‌خودی هستم! الان ساعت ۷:۱۰ صبح است و من کمتر از بیست دقیقه دیگر کلاس آمارم تشکیل می‌شود. دیروز چون فکر می‌کردم تعطیل است با کمال میل نرفتم سر کلاس و دیشب بچه‌ها خبر دادند که همه کلاس‌ها تشکیل شده است! خب چه می‌شود کرد؟ حتماً امروز که بروم سر کلاس، استاد عزیز که در طول دوران شریف دانشجوییش حتی یک جلسه هم غیبت نکرده، چهار جلسه غیبت من را به حساب توهین به تمام ارزش‌های ذهنی‌اش می‌گذارد و من را حذف می‌کند! یک نفر باید به استاد بگوید که ایراد از من نیست، مشکل از بی‌خود بودن آدمی مثل من است! اینکه این آدم دوست دارد به‌جای رفتن سر کلاس آمار، برود در فرهنگسرای جدیدی که کشف کرده، اجاره‌نشین‌های مهرجویی و آخر هفته گدار را ببیند! آدم بی‌خودی هستم، بی‌خود شده‌ام! چرا نمی‌توانم این لیسانس لعنتی را تمام کنم و بعد هر غلطی که خواستم بکنم؟ چرا نمی‌شود؟

    ۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

    Tuesday... I hate Tuesdays! *

    می­آیم خانه. انگار نه انگار قبل از اینکه از خانه بزنم بیرون حالم حسابی خراب بود. کولر را با حداکثر سرعت روشن می­کنم. می­روم داخل حمام و دست­هایم را با صابون می­شورم، بعد بی­هوا سرم را زیر آب سرد می­گیرم و صدایی شبیه «اوووووف...» (نام­آوای تحسین که در افراد و مکان­های مختلف فرق می­کند) از خودم در می­آورم. همانطور بدون اینکه سرم را خشک کنم از حمام میزنم بیرون و از آنجایی که می­دانم در این گرمای کذایی هم می­شود سرما خورد، کولر را خاموش می­کنم. موهایم به غایت بلند شده­اند. همینطور بدون اینکه دست بهشان بزنم فقط دست­هایم را خشک می­کنم تا بتوانم چلچراغ را که تازه امروز، چهارشنبه، خریده­ام را بخوانم. می­روم یک لیوان تمیز پیدا کنم تا نوشابه­ای که از ظهر گذاشته­ام در جایخی را همراه با ژست روشنفکرانه مجله خواندن، نوش جان کنم. لیوان تمیزی پیدا می­کنم و آن را محض احتیاط می­شورم. آخر می­دانید، با اینکه تمام سوراخ سمبه­های خانه را پوشانده­ام، باز نمی­دانم این سوسک­های لعنتی از کجا پیدایشان می­شود؟! می­آیم می­نشینم روی صندلی راحتی، پای راستم را می­اندازم روی پای چپم و برای خودم بلند بلند رادیوچل را می­خوانم و سعی می­کنم لحنم شبیه گوینده­های رادیو باشد. کمی تاسف می­خورم، کمی می­خندم و هرازگاهی کمی هم صدایم را آرامتر می­کنم تا حضر یا حضرات همسایه فکر نکنند دیوانه شده­ام. البته آنها را دو سه بار بیشتر ندیده­ام. به نظرم کارگری، چیزی هستند. فکر می­کنم سه چهار نفری هستند و حالا خودشان حاضر نیستند ولی خدایشان که حاضر است، گهگاهی از خانه­شان بوهایی هم می­آید. بگذریم حالا....

    با ژست روشنفکرانه­ام به خواندن مجله ادامه می­دهم و لیوان نوشابه کنار دستم را هم هرازگاهی لمس می­کنم، در موارد معدودی هم اندکی از نوشابه را می­خورم و خنکی­اش را تا داخل معده­ام دنبال می­کنم. ژست یک آقای پنجاه و چند ساله جاافتاده را میگیرم که در یک روز زیبای پاییزی، بعد از یک پیاده­روی مطلوب در خیابان دوپرچسکی (کجا؟!!) به خانه بازگشته، چتر مشکی، کلاه و پالتوی خاکستری و دستکش­های چرمش را درآورده و درحالی که روی صندلی گهواره­ایش لم داده، دارد مجله محبوبش را ورق می­زند. درحالی که دارم با صدای بلند، آهوی قلم را برای خودم با لحن یک بچه دبستانی یا دیگر حداکثر راهنمایی می­خوانم، آقای الف زنگ می­زند که بپرسد تمرین­های آمار را حل کرده­ام یا نه. چندباری با خودم فکر می­کنم که امروز مگر چندشنبه بوده است و آیا اصلاً من امروز سر کلاس آمار بوده­ام یا اصلاً مگر من آمار را سی و چند سال پیش پاس نکرده­ام؟ که ناگهان واقعیت با شدت هرچه تمامتر به مغزم کوبیده می­شود (دقت کنید که این واقعیت توسط یک نفر سوم شخص به مغز شما کوبانده می­شود!) و متوجه می­شوم که امروز سه­شنبه است و من هم جوانی در آستانه بیست و سه سالگی و درحال کشتی گرفتن با درسی به اسم آمارواحتمال مهندسی هستم. آنهم در گرمای سگ­کش اصفهان با میانگین دمای شصت و سه درجه سانتیگراد!

    بله، واقعیت این است که همین چند روز پیش ده ترمه شدم! بگذارید برای کسانی که با این واژه آشنا نیستند، کمی توضیح بدهم. درواقع (به شدت عقیده دارم که جملات من­درآوردی که می­خواهند یک نفر دیگر را خر کنند باید با «در واقع» شروع شوند!) ده ترمه شدن چیزی در مایه­های هویج پوست کنده است که به عنوان ته­دیگ از آن استفاده کنید و از عمد هم بگذارید تا به یک لایه کربن کریه و سیاه تبدیل شود با این تفاوت که ده ترمه شدن رنگ و بویی به مراتب بدتر و چندش­آورتر دارد. ده ترمه شدن یعنی واقعیت (p) واقعیت یعنی ده ترمه شدن (q) و از p آنگاه q نتیجه می­شود که واقعیت یعنی یکسال دیگر ماندن در این جهنم دره و سروکله زدن با خوک و سگ و گراز (به ترتیب، اساتید محترم: الکترونیکی، ریزپردازنده و مهندسی نرم­افزار 2) و بگیر برو تا زرافه و فیل و کرگدن (به ترتیب: آمار، ریاضی مهندسی و اندیشه اسلامی 2)...

    می­روم خودم و مدل موهایم را در آینه نگاه می­کنم. واقعیتش را بخواهید، رسماً به قهقرای سفلی سقوط کردم...

    * از جملات گوهربار ویکتور نوورسکی

    ۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

    غلاف تمام کشک

    دیشب برای خودم جایزه گذاشتم که اگر این چند تا تمرین آمار را حل کنم، اجازه دارم که «غلاف تمام فلزی» کوبریک را ببینم. انگیزه بسیار قوی بود و موفق شد وادارم کند تمرین ها را حل کنم. برای اساتید ترم های تابستان، این مهم است که ببینند شما دارید مثل سگ به درسشان اهمیت می دهید، تمرین حل می‌کنید و سر کلاس می روید. هرچقدر درس کم اهمیت تر باشد، میزان مثل سگ اهمیت دادن شما باید بیشتر باشد. من این را می گذارم به حساب عقده های ناگشوده استاد. اینکه از همان اول که در این رشته، مثلاً فرض کنید آمار، قبول شده مجبور بوده متلک بچه های مهندسی را، وقتی داشته فرم آمارگیری بینشان پخش می کرده، تحمل کند و بعدش هم که فارغ التحصیل شده با پدرومادر گرامی اش قربان بازار کار رفته است و چرخ روزگار او را انداخته وسط گچ و تخته سیاه و البته بدتر از آن، ماژیک و تخته سفید و از همانجا شروع کرده به قلع و قمع. با شما می خندد، صمیمی می شود، احساس می کنید که دیگر همه چیز تمام شده و شما قطعاً پاس می شوید ولی دقیقاً هدف آنها هم همین است که ترمی با شما بخندند و آخر ترم به ریش داشته یا نداشته تان. دقیقاً روش کارشان مثل جادوگر هانسل و گرتل است که خانه شکلاتی و آنچنانی نشانتان می دهد ولی پشت ماجرا می خواهد بگذارد خوب چاق و چله بشوید، بعد بخوردتان.

    مدل ریش این استاد آمار ما، مثل مدل ریش جواد خیابانی است و من همیشه فکر میکنم چطور یک انسان می تواند مدل ریش هایش را اینطوری انتخاب کند! آخر گونه هایتان به طرز فاجعه باری آویزان جلوه می کنند، مخصوصاً اگر چاق باشید، و این آویزان بودن گونه ها من را به شدت یاد یک نژاد از سگ می اندازد که همین شکلی، دقیقاً همین شکلی گونه هایش آویزان است. البته قیافه استاد اینقدرها هم بد نیست، اما الان که دراز کشیده ام و به قیافه اش که دارد درس می دهد فکر می کنم، قیافه اش به نظرم کریه و زشت است. گونه های آویزان و چشم های گودرفته، دیگر چه دلیلی برای انزجار از یک شخصیت می خواهید؟ همین ها کافی است تا دراز بکشید و برایش داستان بسازید.

    دیشب غلاف تمام فلزی را دیدم. قیافه سرباز پایل وقتی در دستشویی اسلحه اش را به سمت فرمانده اش گرفته، می تواند یکی از شاهکارهای بازیگری قرن بیستم باشد. اصلاً این غلاف تمام فلزی یک شاهکار در فیلم های جنگی به حساب می آید. تا وسط هایش فقط داد و بیداد فرمانده است که به گوش می رسد، تقریباً هیچ دیالوگ متفرقه ای بین شخصیت های دیگر اتفاق نمی افتد و فقط فرمانده داد می زند: «تو قاتل هستی؟» و سرباز با فریاد جواب می دهد: «قربان، بله قربان» ممکن است سردرد بگیرید، یا خسته شوید از اینهمه داد و فریاد و تحقیر و توهین. اما کارگردان و فیلمنامه نویس به خوبی دارند شما را با شرایط سربازی و آموزشی آشنا می کنند. قشنگ می روید داخل جو جنگ. جو فرمانده-سرباز. اینکه شما هیچ اختیاری از خودتان ندارید و حتی برای آب خوردن هم باید فرمانده تان دستور بدهد. اینکه شما آخرش باید برای سرزمین تان کشته شوید، وگرنه انگار چیزی گم کرده اید! داد و فریادهای فرمانده که تمام می شود و هرکس به گروهان خودش در ویتنام می پیوندد، من هم برای اینکه صبح خواب نمانم لپتاپ را خاموش می کنم و می خوابم.

    چند روز پیش با خانواده رفته بودیم افتتاحیه یک پاساژ خیلی بزرگ. رفته بودم دنبال چای مجانی بگردم، تمام پاساژ را گشتم و فقط در طبقه آخرش یک جا پیدا کردم که چای می داد. آب جوش و چای کیسه ای را گرفتم و رفتم روی صندلی نشستم و به تلویزیون روبرو که خاموش بود نگاه کردم. صدای آهنگ و همهمه و اینها داخل پاساژ به گوش می رسید. یک آقایی که از لباسش معلوم بود که نگهبان است داشت از آنهایی که داخل پاساژ بودند آمار می گرفت، مثلاً می خواست ببیند چند نفر داخل پاساژند یا یک همچین چیزی. روش کارش هم اینطوری بود که یک لیوان آب جوش دستش بود و هرکس برای معرفی خودش باید چای کیسه ای که داشت را داخل این آب جوش چندبار تکان می داد تا کمی رنگ بگیرد! فکر کنم چای هایشان یک کوروموزومی، چیزی داشت که مثلاً رنگ چای کیسه ای شما با بغل دستیتان فرق می کرد! بعد با برایند گرفتن از همه این رنگ ها می فهمیدند که چه کسی آمده و چه کسی نیامده! به من که رسید خواستم چای کیسه ایم را داخل لیوان یکبارمصرف آب جوشش فرو کنم که دستم خورد به لیوان و همه اش ریخت و دقیقاً چای ها وسط زمین و آسمان بودند که از خواب پریدم و دیدم برای کلاس آمار صبح خواب مانده ام! یعنی خواب نمانده بودم، فقط دیگر وقت نداشتم حمام کنم و با این وضع مو و ریش بلند هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتوانستم پایم را بیرون بگذارم.

    * این متن نیاز به یک جمله پایانی به عنوان حسن ختام دارد. البته یکی داشت اما ترجیح دادم به جایش این پی‌نوشت را بنویسم.