۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

داستان دو خیالپرداز عاشق

می‌گویند که «گُشنگی نکشیدی تا عاشقی یادت بره!» این جمله به غایت درست است! در جامعه‌ای که داریم اصطلاحاً در آن زندگی می‌کنیم، باید ربع قرن اول زندگیتان را درس بخوانید، نیم قرن بعدیش را کار کنید و سال‌های اندک باقیمانده را به مرگ فکر کنید. آن وسط مسط ها یک جاهایی ممکن است عاشق هم بشوید، ازدواج هم بکنید، بچه‌دار هم بشوید، دست خانم بچه‌ها را هم بگیرید و یک مسافرتی جایی بروید. اما هیچوقت فکر کار و پول و قبض و اجاره خانه و اِل وبِل، رهایتان نمی‌کند. بی‌پولی را دیده‌اید؟ همین را داشت می‌گفت. اگر یک روز بر حسب اتفاق، احساس کنید که کارتان اندکی، فقط اندکی، کسل کننده شده یا یکی دیگر دارد در کارتان اندکی، فقط اندکی، موش می‌دواند، باید ماشین و خانه و زندگی و حتی صندلی زنتان در دانشگاه تهران را بفروشید تا یک‌وقت خدای نکرده «گشنگی» نکشید. البته فارغ از اینکه عشق یادتان مانده است یا نه!

دقیقاً برای همین است که وقتی داستان عاشق شدن یک دخترک که در یک کافه کار می‌کند و عاشق انداختن سنگ در رودخانه است و یک پسرک خیالپرداز، که چهارشنبه‌ها تا ساعت ۷ در تونل وحشت شهربازی و سه روز در هفته در مغازه س.ک.س کار می‌کند و در بقیه هفته، عکس‌های پاره شده جمع می‌کند را می‌شنویم، تعجب می‌کنیم، می‌خندیم حتی شاید تاسف بخوریم.

امیلی را ببینید و خودتان را جای شخصیت‌هایش بگذارید، از پدر و مادر امیلی شروع کنید که یک زندگی ساده و بدون عشق داشتند، خودتان را جای خود امیلی بگذارید، جای آقای شیشه‌ای بنشینید که حتی دست دادن هم استخوان‌هایش را می‌شکند، خودتان را جای نینو بگذارید و با صدای یک عکس چهارتایی از خواب بیدار شوید. امیلی را ببینید و حس کنید که همه‌شان عاشقند، همه‌شان دارند بدون اینکه به چیزی فکر کنند زندگی می‌کنند. امیلی را حتماً ببینید.


هیچ نظری موجود نیست: