۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

Tuesday... I hate Tuesdays! *

می­آیم خانه. انگار نه انگار قبل از اینکه از خانه بزنم بیرون حالم حسابی خراب بود. کولر را با حداکثر سرعت روشن می­کنم. می­روم داخل حمام و دست­هایم را با صابون می­شورم، بعد بی­هوا سرم را زیر آب سرد می­گیرم و صدایی شبیه «اوووووف...» (نام­آوای تحسین که در افراد و مکان­های مختلف فرق می­کند) از خودم در می­آورم. همانطور بدون اینکه سرم را خشک کنم از حمام میزنم بیرون و از آنجایی که می­دانم در این گرمای کذایی هم می­شود سرما خورد، کولر را خاموش می­کنم. موهایم به غایت بلند شده­اند. همینطور بدون اینکه دست بهشان بزنم فقط دست­هایم را خشک می­کنم تا بتوانم چلچراغ را که تازه امروز، چهارشنبه، خریده­ام را بخوانم. می­روم یک لیوان تمیز پیدا کنم تا نوشابه­ای که از ظهر گذاشته­ام در جایخی را همراه با ژست روشنفکرانه مجله خواندن، نوش جان کنم. لیوان تمیزی پیدا می­کنم و آن را محض احتیاط می­شورم. آخر می­دانید، با اینکه تمام سوراخ سمبه­های خانه را پوشانده­ام، باز نمی­دانم این سوسک­های لعنتی از کجا پیدایشان می­شود؟! می­آیم می­نشینم روی صندلی راحتی، پای راستم را می­اندازم روی پای چپم و برای خودم بلند بلند رادیوچل را می­خوانم و سعی می­کنم لحنم شبیه گوینده­های رادیو باشد. کمی تاسف می­خورم، کمی می­خندم و هرازگاهی کمی هم صدایم را آرامتر می­کنم تا حضر یا حضرات همسایه فکر نکنند دیوانه شده­ام. البته آنها را دو سه بار بیشتر ندیده­ام. به نظرم کارگری، چیزی هستند. فکر می­کنم سه چهار نفری هستند و حالا خودشان حاضر نیستند ولی خدایشان که حاضر است، گهگاهی از خانه­شان بوهایی هم می­آید. بگذریم حالا....

با ژست روشنفکرانه­ام به خواندن مجله ادامه می­دهم و لیوان نوشابه کنار دستم را هم هرازگاهی لمس می­کنم، در موارد معدودی هم اندکی از نوشابه را می­خورم و خنکی­اش را تا داخل معده­ام دنبال می­کنم. ژست یک آقای پنجاه و چند ساله جاافتاده را میگیرم که در یک روز زیبای پاییزی، بعد از یک پیاده­روی مطلوب در خیابان دوپرچسکی (کجا؟!!) به خانه بازگشته، چتر مشکی، کلاه و پالتوی خاکستری و دستکش­های چرمش را درآورده و درحالی که روی صندلی گهواره­ایش لم داده، دارد مجله محبوبش را ورق می­زند. درحالی که دارم با صدای بلند، آهوی قلم را برای خودم با لحن یک بچه دبستانی یا دیگر حداکثر راهنمایی می­خوانم، آقای الف زنگ می­زند که بپرسد تمرین­های آمار را حل کرده­ام یا نه. چندباری با خودم فکر می­کنم که امروز مگر چندشنبه بوده است و آیا اصلاً من امروز سر کلاس آمار بوده­ام یا اصلاً مگر من آمار را سی و چند سال پیش پاس نکرده­ام؟ که ناگهان واقعیت با شدت هرچه تمامتر به مغزم کوبیده می­شود (دقت کنید که این واقعیت توسط یک نفر سوم شخص به مغز شما کوبانده می­شود!) و متوجه می­شوم که امروز سه­شنبه است و من هم جوانی در آستانه بیست و سه سالگی و درحال کشتی گرفتن با درسی به اسم آمارواحتمال مهندسی هستم. آنهم در گرمای سگ­کش اصفهان با میانگین دمای شصت و سه درجه سانتیگراد!

بله، واقعیت این است که همین چند روز پیش ده ترمه شدم! بگذارید برای کسانی که با این واژه آشنا نیستند، کمی توضیح بدهم. درواقع (به شدت عقیده دارم که جملات من­درآوردی که می­خواهند یک نفر دیگر را خر کنند باید با «در واقع» شروع شوند!) ده ترمه شدن چیزی در مایه­های هویج پوست کنده است که به عنوان ته­دیگ از آن استفاده کنید و از عمد هم بگذارید تا به یک لایه کربن کریه و سیاه تبدیل شود با این تفاوت که ده ترمه شدن رنگ و بویی به مراتب بدتر و چندش­آورتر دارد. ده ترمه شدن یعنی واقعیت (p) واقعیت یعنی ده ترمه شدن (q) و از p آنگاه q نتیجه می­شود که واقعیت یعنی یکسال دیگر ماندن در این جهنم دره و سروکله زدن با خوک و سگ و گراز (به ترتیب، اساتید محترم: الکترونیکی، ریزپردازنده و مهندسی نرم­افزار 2) و بگیر برو تا زرافه و فیل و کرگدن (به ترتیب: آمار، ریاضی مهندسی و اندیشه اسلامی 2)...

می­روم خودم و مدل موهایم را در آینه نگاه می­کنم. واقعیتش را بخواهید، رسماً به قهقرای سفلی سقوط کردم...

* از جملات گوهربار ویکتور نوورسکی

هیچ نظری موجود نیست: