۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

University of Tehran


بیشتر از رانندگی زیر باران دوست دارم دانشگاه تهران قبول شوم! هروقت اسم دانشگاه تهران یا کسی که دانشگاه تهران درس خوانده را می شنوم یا حتی وقتی یک پنجاه تومانی کثیف و پاره می بینم، از ته دل حسرت می خورم. عمیقترین حسرتی که در تمام عمرم احساس کرده ام همین حسرت دانشگاه تهران بوده است. نمی دانم سطح علمی و جو دانشگاه تهران را دوست دارم یا شبهای بارانی و سرد و غمگین تهران را.

چند روزی است صبح ها ساعت ۵ از خواب بیدار می شوم، ۵ دقیقه ای در دستشویی چرت میزنم، بعد تردمیل را روشن میکنم و دقیقا ۲۴ دقیقه میدوم. در تمام این ۲۴ دقیقه راک گوش میدهم و به دانشگاه تهران و مادر طراحان کنکور فکر میکنم. به نظرم فحش دادن به کنکور و هر چیزی که به آن ربط داشته باشد، نه تنها اشکالی ندارد بلکه شدیداً ضروری است. به کنکور به چشم یک دشمن سرسخت نگاه میکنم. حس هکتور تروا را میگیرم که میخواست به جنگ آکیلیس برود، اما فرق من با هکتور این است که میدانم پیروز میشوم.

بعد از این ۲۴ دقیقه، که مطبوعترین (متبوعترین؟) قسمت روز به حساب می آید، دوش مختصری میگیرم، صورتم را اصلاح میکنم و صبحانه تقریبا مفصلی، شامل نان، پنیر، کره (آپشنال)، عسل (آپشنال)، آب پرتقال (بعضا آب سیب البته این هم آپشنال)، چای (ضروری) و شیر (آپشنال) میخورم و می نشینم پای الکترونیکی!

الان دیگر ساعت تقریبا ۷ صبح است. الکترونیکی میخوانم چون به طور کاملا اتفاقی و در آخرین دقیقه حرکت از اصفهان یادم آمد که دقیقا روز ۱۴ فروردین، ۱۰ صبح، کلاس الکترونیکی با جدیت تمام برگزار خواهد شد. به همین دلیل در حال حاضر فقط کتاب و حل المسائل الکترونیک ۱ تالیف دکتر میرعشقی در دسترس می باشد. اگر به طور اتفاقی در همان لحظات آخر یاد ریخت استاد کامپایلر هم می افتادم الان می توانستم در درس خواندنم تنوع بیشتری داشته باشم. به هر حال در حال حاضر اصلا مهم نیست من چه چیز می خوانم و اصلا آیا می خوانم یا نه! مهم این است که ۵ صبح بیدار شوم. اینطوری عادت میکنم به ۵ بیدار شدن و مهر ماه که مرخصی گرفتم می نشینم عین سگ درس میخوانم. ای تهران لعنتی! حالا دیگر به دانشگاه تهران به چشم یک معشوقه سرسخت و بی میل به داشتن رابطه نگاه میکنم که باید از تمام مغز و قسمت چرب زبانم استفاده کنم تا بتوانم دلش را کمی به دست بیاورم.

تا حدود ساعت ۱۰ صبح کار من حل کردن مسائل الکترونیکی و کلنجار رفتن با فرمولهای عجیب و غریبی است که در حل المسائل وجود دارد ولی در کتاب حتی به وجود یا عدم وجود آنها هیچ اشاره ای نشده است. بعد از آن عین یک لایعقل درست و حسابی گیج و منگ می شوم، تلوتلو میخورم و عین یک روانی به تمام عیار به ساعت خیره می شوم تا ۲ شود و یک ساعتی بخوابم. الان دانشگاه تهران مثل یک ساقی بیرحم مدام جامم را پر میکند و به خوردم میدهد و من گیج و گیج تر می شوم تا عین خرسی که شش ماه نخوابیده می افتم روی رختخواب و به خواب میروم.

خواب بعد از ظهر این روزها هم از آن خوابهای جفنگ و خر تو خر است! همه جور اتفاقی در این خوابهای بعدازظهری می افتد. از موج سواری در دریای سرخ بگیر تا ایستادن جلوی سردر دانشگاه تهران! مثل این فیلمها که مثلا یک نفر را نشان میدهند که روی صندلی نشسته و تکان نمیخورد و اطرافیانش مثل برق و باد از کنارش می گذرند، خودم را میبینم که روی صندلی کنکور نشسته ام و به دوربین رو به رویم خیره شده ام!

اصلاً من باید دانشگاه تهران قبول شوم! من اولین نفر از خانواده بهروزی هستم که به دانشگاه می‌رود. بنابراین باید یک دانشگاه آبرومند قبول شوم. شما حساب کن این درست است که هفت هشت نسل بعد که خانواده بهروزی می‌خواهد اولین نفری که به دانشگاه رفته است را بخاطر بیاورد، بگوید «ولش کن، حالا اصلاً مگر مهم است که این اولین نفر کدام دانشگاه می‌رفته است؟»

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

دکتر جکیل بی‌حوصله و آقای هاید گرسنه



اساساً حوصله‌ام سر رفته است. خود سر رفتن حوصله چیز جدید و عجیبی نیست اما اگر با گرسنگی همراه شود، آنوقت توانایی تبدیل شدن به یک «آقای هاید» حسابی را دارم. قبل از اینکه کاملاً به آقای هاید تبدیل شوم، از سر بیکاری صفحه اول ویکی‌پدیا را باز کردم و خواندم! قول می‌دهم تاحالا هیچکدامتان صفحه اول ویکی‌پدیا را نخوانده‌اید. البته چیز زیاد جالبی داخلش پیدا نمی‌شود. عکس یک سالن اپرا در اسپانیا و اولین زنی که از دانشگاه نمی‌دانم کجا فارغ‌التحصیل شده بود و یک سری مزخرفات دیگر. بعد دوباره از سر بیکاری داخل گوگل دنبال عکس آقای هاید گشتم که نتیجه همین عکسی است که در بالا می‌بینید. الان هم منتظرم نیمه بالای بدنم هم به آقای هاید تغییر شکل دهد.

الان دیگر کاملا به آقای هاید تبدیل شدم و به سختی درحال کنترل مغز و انگشت‌های ورم کرده‌ام هستم تا بتوانم این چند خط آخر را بنویسم. خوشبختانه آقای هاید برایش مهم نیست به عنوان نهار ژامبون مرغ می‌خورد یا چندتا دانشجوی بخت‌برگشته. می‌روم ببینم چه چیزی پیدا می‌کنم بخورم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

دگردیسی نزدیک از نوع سوم

دارم دچار یک نوع دگردیسی مزمن می‏شوم و ظاهراً این دگردیسی دارد از ناحیه چپ چشمم شروع می‏شود. دیشب تا سه صبح بیدار بودم اما هفت صبح با چشم درد وحشتناکی بیدار شدم. داشتم خواب میدیدم دور دانشگاهمان را مثل پادگانهای سربازی سیم خاردار کشیده‏اند و چند نفر اسلحه به دست دم در ایستاده‏اند و ما را بازرسی بدنی می‏کنند! چشم درد هم قاطی این خواب بود. با چشم درد وارد دانشگاه شدم. برای فضاسازی بیشتر لازم است بگویم خودم را از زاویه سوم شخص می‏دیدم، مثل بازی مکس پِین. وارد دانشگاه شدم، با همان چشم درد وحشتناک نگاهی به سربازها کردم و بیدار شدم، همین. هرشب خوابی که می‏بینم معمولاً همین است. یک صحنه بی‏ربط و بیداری و تا ظهر فکر کردن به آن صحنه و فراموش کردن آن بعد از حدود دو یا سه بعدازظهر! بگذریم...

احساس می‏کنم این درد دارد مثل یک ماده لزج و چسبناک از چشم چپم به پایین سرازیر می‏شود و همه نیمه چپ بدنم را اشغال می‏کند و خب حتماً راهش را به نیمه راست بدنم هم پیدا می‏کند. الان کمی آرامتر شده‏ام. می‏روم بخوابم. کسی چه می‏داند، شاید وقتی بیدار شدم مثل «گره‏گوار سامسا» از خواب آشفته‏ای پریدم و در رختخوابم به حشره تمام عیار عجیبی مبدل شوم!

اعتبار تنفس رو به اتمام

پولم که تمام می‏شود، لبه آبی بالای تیغ ژیلتم سفید می‏شود و این یعنی باید تیغم را عوض کنم. مسواکم همراه اعصابم از دستم در می‏رود و به چاه توالت سرازیر می‏شود. خانم محترمی به خانه‏ زنگ می‏زند و خیلی مودبانه هشدار می‏دهد که اگر تا 72 ساعت دیگر پول تلفن را ندهیم، قطعمان می‏کند. صاحبخانه زنگ می‏زند که پیرو مذاکرات 8 ماه پیش، خانه را فروخته و باید اسباب کشی کنیم. جاده اصلی زیر تعمیر می‏رود و راننده‏های خوش انصاف خط، مسیر انحرافی را گران‏تر حساب می‏کنند. زیرپوشم داخل پروانه ماشین لباسشویی گیر می‏کند و برای در آوردنش باید تکه تکه اش کنم و قاعدتاً دیگر قابل استفاده نیست. شب‏ها دیرتر می‏خوابم و این یعنی صبح دیرتر بیدار می شوم و صبحانه نمی خورم و برای نهار گرسنه میمانم و معده‏ام مثل یک بچه چلّه، شروع می‏کند به عرعر کردن و این یعنی به هر قیمتی باید یک کوفتی جور کنم بدهم به این معده بی‏صاحاب که اینقدر ونگ نزد و خب می‏دانید که در این دوره و زمانه کوفت را هم مفتی دست آدم نمی‏دهند چه برسد به یک غذای ارزان معده خفه کن.

یادم می‏آید بچه که بودم، حدود اول یا دوم راهنمایی، همراه دایی‏ام در خیابان‏های تهران قدم می‏زدیم که دایی عزیز یک عدد ماشین سانتی‏مانتال خوشگل تر و تمیز چشمش را گرفت. نمی‏دانم ماشین بورس آن موقع چه چیزی بود.  فکر کنم از این مرسدس بنزها که هنوز هم جذاب هستند دیده بود. ماشین را که دید، من و خیابان و ماشین‏های تند و تیز را رها کرد و محو تماشای ماشین شد. بعد که از خیابان به سلامت گذشتیم، چیزی شبیه: «عجب چیزی بود» از دهانش خارج شد (گفتم شبیه چون نمی‏دانم معادل این جمله آن موقع‏ها چه چیزی بود!) پرسید دوست داشتی همچون ماشینی داشتی؟ من هم در همان عنفوان کودکی جواب دادم: «فرقی نمی‏کند. من بیشتر دوست دارم درحالی که باران و رعد و برق شدیدی می‏آید داخل ماشینم که نور قرمز رنگ ملایمی درون آن روشن است بنشینم، برف پاکن را روی دور تند بگذارم و رانندگی کنم!» حالا که یاد آن موقع افتادم، نگاه چپ چپ دایی عزیز را حس کردم که به یک موجود در حال گذراندن عنفوان کودکی می‏انداخت. درحال حاضر خودم هم دارم به آن کودک همانطور نگاه می‏کنم!

آهان... داشتم می‏گفتم که وقتی پولم تمام می‏شود، سربی که در عنفوان نوجوانی، دندانپزشک محله‏مان به عنوان یک وسیله کمک جونده در دندان آسیای کرم خورده‏ام جاسازی کرده، ناگهان و طی اتفاقاتی کاملاً اتفاقی، مثل خوردن یک عدد آدامس ریلکس ناقابل، کنده می‏شود و جای خالی‏اش را به چیپس و ژامبون مرغ می‏دهد. در این شرایط همه چیز پولی و گران می‏شود. هیچ بعید نیست اگر همین الان پیغامی به موبایلم فرستاده شود با این مضمون: «اعتبار تنفس شما رو به اتمام است، اگر مایل به استفاده بیشتر از سیستم الکترونیکی تنفس هستید، یک پیامک خالی به همین شماره بفرستید. متشکریم!»