۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

اعتبار تنفس رو به اتمام

پولم که تمام می‏شود، لبه آبی بالای تیغ ژیلتم سفید می‏شود و این یعنی باید تیغم را عوض کنم. مسواکم همراه اعصابم از دستم در می‏رود و به چاه توالت سرازیر می‏شود. خانم محترمی به خانه‏ زنگ می‏زند و خیلی مودبانه هشدار می‏دهد که اگر تا 72 ساعت دیگر پول تلفن را ندهیم، قطعمان می‏کند. صاحبخانه زنگ می‏زند که پیرو مذاکرات 8 ماه پیش، خانه را فروخته و باید اسباب کشی کنیم. جاده اصلی زیر تعمیر می‏رود و راننده‏های خوش انصاف خط، مسیر انحرافی را گران‏تر حساب می‏کنند. زیرپوشم داخل پروانه ماشین لباسشویی گیر می‏کند و برای در آوردنش باید تکه تکه اش کنم و قاعدتاً دیگر قابل استفاده نیست. شب‏ها دیرتر می‏خوابم و این یعنی صبح دیرتر بیدار می شوم و صبحانه نمی خورم و برای نهار گرسنه میمانم و معده‏ام مثل یک بچه چلّه، شروع می‏کند به عرعر کردن و این یعنی به هر قیمتی باید یک کوفتی جور کنم بدهم به این معده بی‏صاحاب که اینقدر ونگ نزد و خب می‏دانید که در این دوره و زمانه کوفت را هم مفتی دست آدم نمی‏دهند چه برسد به یک غذای ارزان معده خفه کن.

یادم می‏آید بچه که بودم، حدود اول یا دوم راهنمایی، همراه دایی‏ام در خیابان‏های تهران قدم می‏زدیم که دایی عزیز یک عدد ماشین سانتی‏مانتال خوشگل تر و تمیز چشمش را گرفت. نمی‏دانم ماشین بورس آن موقع چه چیزی بود.  فکر کنم از این مرسدس بنزها که هنوز هم جذاب هستند دیده بود. ماشین را که دید، من و خیابان و ماشین‏های تند و تیز را رها کرد و محو تماشای ماشین شد. بعد که از خیابان به سلامت گذشتیم، چیزی شبیه: «عجب چیزی بود» از دهانش خارج شد (گفتم شبیه چون نمی‏دانم معادل این جمله آن موقع‏ها چه چیزی بود!) پرسید دوست داشتی همچون ماشینی داشتی؟ من هم در همان عنفوان کودکی جواب دادم: «فرقی نمی‏کند. من بیشتر دوست دارم درحالی که باران و رعد و برق شدیدی می‏آید داخل ماشینم که نور قرمز رنگ ملایمی درون آن روشن است بنشینم، برف پاکن را روی دور تند بگذارم و رانندگی کنم!» حالا که یاد آن موقع افتادم، نگاه چپ چپ دایی عزیز را حس کردم که به یک موجود در حال گذراندن عنفوان کودکی می‏انداخت. درحال حاضر خودم هم دارم به آن کودک همانطور نگاه می‏کنم!

آهان... داشتم می‏گفتم که وقتی پولم تمام می‏شود، سربی که در عنفوان نوجوانی، دندانپزشک محله‏مان به عنوان یک وسیله کمک جونده در دندان آسیای کرم خورده‏ام جاسازی کرده، ناگهان و طی اتفاقاتی کاملاً اتفاقی، مثل خوردن یک عدد آدامس ریلکس ناقابل، کنده می‏شود و جای خالی‏اش را به چیپس و ژامبون مرغ می‏دهد. در این شرایط همه چیز پولی و گران می‏شود. هیچ بعید نیست اگر همین الان پیغامی به موبایلم فرستاده شود با این مضمون: «اعتبار تنفس شما رو به اتمام است، اگر مایل به استفاده بیشتر از سیستم الکترونیکی تنفس هستید، یک پیامک خالی به همین شماره بفرستید. متشکریم!»

۱ نظر:

علی گفت...

پول پیش و اجاره خونه رو یادت رفت بگی! :دی