۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

لطفاً در منزل امتحان نکنید

1 دوست دارم مرگ‌‌های مختلفی را تجربه کنم! مثلاً خفگی می‌تواند خوب باشد. نه خفگی در آب؛ خفه شدن مثل سرگرد بهرانی در خانه‌ای از شن و مه. یک مرگ آرام و دوست‌داشتنی. کم کم گوش‌هایت کمتر می‌شوند، کله‌ات داغتر می‌شود، چشمانت گشادتر می‌شوند، زبانت بزرگتر می‌شود و بعد هم که تونل نور و بقیه ماجرا. 
2 مردن با گلوله هم خوب است. وقتی به این نوع مردن فکر می‌کنم صحنه آهسته فرو رفتن گلوله در مغزم را تصور می‌کنم؛ گلوله چرخ‌زنان به پوستم می‌رسد، نوک گلوله پوست را می‌شکافد و راه را برای وارد شدن بقیه گلوله باز می‌کند، از جمجمه‌ام رد می‌شود، ترک نسبتاً بزرگی آنجا ایجاد می‌کند و وارد مغز می‌شود، بافت مغز را می‌شکافد و با همین ترتیب از آنطرف خارج می‌شود. قلب که هنوز نفهمیده مغز دیگر کار نمی‌کند تا مدتی (کوتاه) کار می‌کند و تو هنوز زنده‌ای. هنوز زنده‌ای و نمی‌دانم و نمی‌توانم تصور کنم آن موقع چه چیزی می‌بینی. شاید همین زندگی عادی که الان می‌بینیم را ببینیم، اصلاً شاید بخواهیم بلند شویم و آبی هم بخوریم.
3 سقوط از ارتفاع هم بد نیست. در یک لحظه دوست‌داشتنی پایت را می‌گذاری جایی که زمینش چندین متر با پایت فاصله دارد و وییییییژژژژ. در راه افتادن شاید فانتزی جرج در روز هشتم هم نصیبتان شود و خواننده محبوبتان جلوی چشمتان آهنگ مورد علاقه‌تان را اجرا کند اما مسلماً اگر ارتفاع را به قدر کافی بلند انتخاب کنید، مطمئن باشید بر اثر حمله خون به قلبتان وسط راه سکته قلبی کارتان را تمام می‌کند و اصلاً متوجه صدای خرد شدن استخوان‌هایتان نمی‌شوید.
4 مردن با قرص خوب نیست. احتمال دارد جواب ندهد، هاری هالر در گرگ بیابان این مرگ را تجربه کرده. می‌نویسد: 
«(وقتی قرص‌ها را خوردم) به خواب رفتم و چندین ساعت در بیهوشی کامل بودم و بعد با کمال حیرت و سرخوردگی بر اثر تحریکات معده نیمه بیدار شدم و بدون اینکه درست به خود بیایم تمام آن سم را بالا آوردم و باز به خواب رفتم تا در وسط روز بعد به طور قطع برای هوشیاری و حواس‌جمعی ناراحت‌کننده‌ای با مغزی سوزنده و تهی، عاری از هر نوع یاد و خاطره‌ای درست و حسابی از خواب بیدار شوم.»
5 تصادف هم خوب نیست، اما دوست دارم امتحانش کنم. تصادف با قطار فکر می‌کنم بهترین نوع مرگ از طریق تصادف باشد. سوت وحشتناکی گوشتان را پر می‌کند و بعد صدای ترق شکستن استخوان‌هایتان شما را، مثل دیگران، از خواب وحشتناکی می‌پراند. اما این را بدانید که شما کابوس ندیده‌اید و مستقیماً به دیار باقی شتافته‌اید.
6 بریدن رگ با تیغ هم خوب است. دقت کنید که حتماً تیغ تیزی باشد و مثلاً با سرامیک شکسته رگتان را نبرید. با تیغ راحت‌تر و شیک‌تر است. همینطور بنشینید و به سقف خیره شوید تا سقف باز شود و شخص لوسیفر بیاید و ببردتان. البته دقت کنید که اشخاص بسیار کمی مثل کنستانتین شانس این را دارند که در همان حین که لوسیفر دارد روی زمین می‌کشاندشان فداکاری کنند و به بهشت بروند برای همین پیشنهاد می‌کنم به این امید اینکار را نکنید.
7 مرگ‌های دیگری هم هست که تجربه‌اش می‌تواند مفید باشد. مثلاً خورده شدن توسط حیوانات وحشی، در معرض تشعشعات اتمی قرار گرفتن (نیاز به پارتی دارد البته!)، برق‌گرفتگی، سلاخی شدن و خیلی مرگ‌های دیگر. اما خیلی حیف است که بیشتر از یکبار نمی‌شود این روش‌ها را امتحان کرد.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

پیرمرد

عادت دارم همیشه تند راه می‌روم. تنها که هستم بیشتر، اما حتی وقتی با دوستانم هستم هم هر چند دقیقه یکبار پیراهنم از پشت کشیده می‌شود که یعنی چه خبرت است اینقدر تند راه می‌روی؟
امروز همینطور که داشتم تند راه می‌رفتم، چشمم افتاد به یک پیرمرد که داشت آرام آرام و عصازنان راه می‌رفت. پشتش به من بود و وقتی لحظه‌ای ایستاد تا نفسی تازه کند و برگشت دیدم که کلاه مخصوص بازاری‌های اصفهان را دستش گرفته و از حرارت شدید و بیرحم آفتاب اصفهان صورت و سر کچلش به شدت سرخ شده است. فاصله من تا پیرمرد تقریباً زیاد بود. با خودم شرط بستم زودتر از پیرمرد به تقاطع روبرویمان می‌رسم. لازم نبود سرعتم را زیاد کنم؛ پیرمرد حتی اگر سه برابر این سرعتش هم راه می‌رفت باز هم من برنده بودم. وسط‌های راه به سرم زد که مسیرم را عوض کنم تا پیرمرد تند راه رفتن من را نبیند و دلش نشکند. اما تغییر مسیر مساوی بود با راه رفتن بیشتر زیر آفتاب. از گرما هم کلافه شده بودم بنابراین تصمیم گرفتم همانطور بدون اینکه سرعتم را کم کنم از کنار پیرمرد رد شوم. از کنارش که رد می‌شدم یک لحظه ایستاد و نگاهم کرد. نگاهش را احساس کردم اما وانمود کردم اصلاً ندیدمش و بدون اینکه سرم را بالا بیاورم تقاطع را رد کردم. شرط را برده بودم. البته معمولاً اینجور مسابقه‌‌ها را حتی اگر رقیب یک جوان قبراق و سرحال هم باشد، برنده می‌شوم و بردن این پیرمرد از ره کین نبود، اقتضای طبیعتم بود!
رفتم مغازه آنطرف خیابان، خرید کردم و برگشتم. پیرمرد هنوز به تقاطع نرسیده بود. همانطور آرام و با گام‌های شمرده و نامنظم راه می‌رفت و گرمای آفتاب هم بیشتر سرخش کرده بود. کمکی از دستم بر نمی‌آمد، بنابراین همانطور سریع و بدون اینکه سرم را بالا بیاورم و نگاهش کنم به راهم ادامه دادم. دوباره نگاهم کرد، ایستاد، برگشت و خیلی آرام، مثل راه رفتنش گفت: «جوونیا خواب دو تا چیز رو هیچوقت نمی‌دیدم. بازنشستگی و پیری!» پاهایم سست شد. انتقامش را گرفته بود.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

آمار، خداحافظ

امروز متوجه شدم که آمار را پاس شده‌ام. البته گفتن ندارد که ناپلئونی و با 10 پاس شدم. اما وقتی نمره‌ام را دیدم، همانطور نشسته (چون پشت میز نشسته بودم و به این راحتی‌ها نمی‌توانستم بلند شوم، علاوه بر این هیجان وارده به قدری بود که بلند شدن از روی میز سال‌ها طول می‌کشید) دست‌هایم را بالا بردم و به شدت سر و دست‌هایم را بی‌هدف تکان دادم. همزمان دهانم را باز کردم و صداهایی که به بیان خوشحالی می‌پرداختند از خودم در آوردم. بعد از حدود پنج یا شش دقیقه نفس‌نفس زنان و با سرگیجه شدیدی خنده‌ای از رضایت تمام سر دادم و همانطور نشسته و درحالی که سرم به شدت روی گردنم سنگینی می‌کرد و توانایی بلند کردنش را نداشتم به این فکر کردم که چطور ممکن است منی که معدل ترم یکم 16 و خورده ای بوده (خورده اش هم بالای 0.5 بوده تازه) الان نمره 10 در آمار بهترین نمره چند ترم اخیرم محسوب شود و بتواند من را تا این حد خوشحال کند؟!
به نتیجه رسیدم. اما نتیجه‌اش را نه اینجا می‌گویم و نه هیچ‌جای دیگر. نتیجه‌اش مهم است البته، اما فایده‌ای ندارد.
بگذریم، نمره آمار را عشق است...!

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

فحش

قبل‌ترها آدم‌ها به هم می‌گفتند «حیوان»، حالا حیوان‌ها به هم می‌گویند «آدم»!

پرفکشنیسم یا چرا تابستان پروژه‌ام را دفاع نمی‌کنم؟

خیلی طول نکشید تا بفهمم علت اینکه نمی‌توانم پروژه پایانی‌ام را جلو ببرم، این است که یک پرفکشنیست هستم! اولین بار پرفکشنیست را در وصف کوبریک خواندم. می‌گویند چند برابر دیگر کارگردان‌ها یک صحنه را می‌گرفت تا راضی میشد که خوب درآمده است. امروز نشسته بودم و درحالی که دست چپم را زیر چانه‌ام گذاشته بودم و با ژست بی‌حوصلگی مخصوص به خودم مشغول نگاه کردن فایل پروژه‌ام بودم، به این فکر کردم که چرا می‌نشینم و ساعت‌ها وقت می‌گذارم تا مثلاً شماره‌گذار اتوماتیک عکس‌ها در وُرد را درست کنم در حالیکه می‌توانم در زمانی بسیار بسیار بسیار کوتاه‌تر خودم دستی عکس‌ها را شماره‌گذاری کنم؟ بعد دوباره از خودم پرسیدم که اصلاً چرا الان دو ماه است که مشغول نوشتن مستندات این پروژه هستم و تا الان با احتساب صفحه‌های مربوط به سرفصل‌ها و منابع، فقط 15 صفحه مطلب نوشته‌ام؟ تازه مثلاً خبر می‌رسد که فلانی 95 صفحه داکیومنت دارد! یا مثلاً ساعت‌ها می‌نشینم و راجع به روز دفاعم خیالپردازی می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم که اصلاً مثل بقیه دفاعیه‌ها که ارائه دهنده می‌رود و یک اسلاید با بک‌گراند سفید (و حالا اگر کمی هم ذوق داشته باشد، بک‌گراندهای پیش‌فرض خود پاورپوینت را می‌گذارد) را نشان می‌دهد و بعد همان حرف‌هایی که می‌خواهد بزند را داخل آنها هم نوشته و صرفاً فقط روخوانی می‌کند. این وسط وضع آنهایی که خودشان پروژه‌شان را ننوشته‌اند و داده‌اند کس دیگری این کار را انجام داده است، خرابتر است؛ استرس می‌گیرند، سرخ و سفید می‌شوند و فقط باید بروید آنجا و یواشکی توی دلتان بخندید. نه اینطوری نیست دفاعیه من. می‌روم آنجا، یک اسلاید خوشگل و تر و تمیز که پر از عکس است آماده کرده‌ام و دقیقاً می‌دانم چه چیزی را باید کجا بگویم و چه موقع چه اسلایدی باید نشان بدهم. حتی به این فکر کرده‌ام که با بلوتوث موبایل Remote Desktop کنم و درحالی که دارم روی پرده با تکان دادم دستم و نشان دادن چیزهای مهم، سخنرانی می‌کنم وقتی می‌خواهم بروم اسلاید بعدی از همانجا دکمه موبالم را فشار بدهم و بنابراین بدون اینکه صحبتم قطع شود می‌روم اسلاید بعدی و بعدتری.
همین الان یک تست پرفکشنیست بودن دادم که نتیجه 85٪ بود. می‌گفت: «این نتیجه یعنی اینکه شما استانداردهایی برای خودتان دارید که هرگز بهشان دست نمی‌یابید؛ چه این انتظارات را بر خودتان تحمیل کنید یا بر دیگران یا هردو فرقی نمی‌کند، شما به هرحال ناراضی هستید. شما شاید فکر می‌کنید دیگران از شما انتظار دارند که همه کارهایتان درست و عالی باشد. به هرحال، این گرایش باعث می‌شود شما بدون دلیل، ناراضی باشید» ادامه‌اش دارد می‌گوید که شما باید این رفتار را کنار بگذارید و از اینجور نصیحت‌ها می‌کند.
البته فرق بزرگی بین یک پرفکشنیست مثل کوبریک و من وجود دارد و آن هم این است که پرفکشنیست بودن کوبریک کمکش می‌کرد خیلی زیاد تلاش کند و خیلی زیاد موفق شود (حالا خارج از اینکه خودش از موفقیتش راضی باشد یا نه) اما من همینجوری می‌نشینم و داکیومنتم را بالا و پایین می‌کنم و همیشه خدا هم ناراضی‌ام و غر می‌زنم!

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

هیجان بیش از اندازه یا عدم وجود چیزی به اسم اعتماد به نفس

یک مدت که ننویسم مثل طلسم شده ها دیگر نمی توانم بنویسم. مخصوصاً اگر شرایطم کمی تغییر کرده باشد. مثلاً قبلاً در لینوکس می نوشتم که نیم فاصله را مثل آدم می فهمید، حالا دارم در ویندوز می نویسم که برای نیم فاصله زدن باید کلیدهای کنترل، شیفت و 4 را همزمان فشار بدهم، تازه ادیتور بلاگر هم کاملاً خنگ می شود. یا مثلاً داخل لینوکس تنوین را شیفت+R می زد و اینجا شیفت+Q. شیفت و R را در ویندوز به جای تنوین بزنید ببینید چه اتفاقی می افتد!
حالا البته اگر مشکلات کیبوردی هم برطرف بشود باز موضوع ندارم که بنویسم. نمی دانم راجع به چی بنویسم؟ مثلاً در مورد اسباب کشی به خانه جدید که در اولین روز چاه آشپزخانه اش بر اثر هیجان ورود افراد جدید، مثل چشمه آب گرم بالا زد بنویسم یا در مورد خوابهایی که این چند وقته می بینم و با جزئیات تمام یادم می مانند؟ یا مثلاً راجع به این چهار پنج تا فیلمی که تا امروز دیده ام؟ یا چه می دانم...؟
البته مشکل سوژه هم که برطرف شود، موضوع دیگری یقه ام را می گیرد و آنهم نداشتن اعتماد به نفس برای زدن دکمه نارنجی رنگ انتشار است. یک مدت که ننویسم همینطوری می شود. دستم نمی رود که انتشار را بزند. هزار بار تیتر را چک می کنم، دائم پاک می کنم و از اول می نویسم. دوباره و دوباره متنم را می خوانم که غلط املایی یا اشتباهی نداشته باشد. نمی دانم، شاید هم چون چند وقت است که چیزی ننوشته ام، هیجان خونم بالا زده باشد!
---
پ.ن: من از همین تریبون به تمام کسانی که در خانه قبلی ما لباس یا وسایل گم شده داشته اند اعلام می کنم که همه وسایلشان در جاهایی عجیب و غریب، از داخل لوله بخاری گرفته تا لای ترک دیوار، و با استفاده از روشهایی محیرالعقول پیدا شده است. خواهشمندم در اسرع وقت با دادن نشانی آنها را تحویل بگیرید. تذکر مهم: مسئولیت شستن لباسهای پیدا شده به عهده صاحب لباس می باشد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

از کجا شروع شد؟ آهان. از آن دختر. نمی‌دانم کجا پیدایش کردیم. حتی نمی‌دانم چطوری پیدایش کردیم. به خودم که آمدم دیدم با سعید دم در خانه‌ایم و دختر هم آنجاست. رفتیم تو. خانه شلوغ بود. مادر بود. خانم قاسمی هم بود. از همسایه‌ها چند نفری آمده بودند کمک. مهمانی می‌خواستیم بگیریم. از همان جمع‌های فامیلی که چند وقت یکبار تشکیل می‌دادیم. می‌گفتیم و می‌خندیدیم. مردها عرق می‌خوردند و زن‌ها اگر تلویزیون بود سریال می‌دیدند و اگر نبود در مورد همه‌چیز حرف می‌زدند. دو طبقه بود خانه‌مان. من و سعید را پایین جا داده بودند و بقیه هم بالا. دختر را بردیم پایین. مادر دید. آمد جلو و سلام کرد. یادم نیست که از دختر پرسیده باشد. یادم است که روی خوش نشان داد. همیشه اینطور بود. هیچ‌چیز، حتی عجیب و غریب‌ترین اتفاق‌ها هم نمی‌توانست آنقدر هیجان‌زده‌اش کند. هیاهو و رفت و آمد در خانه‌مان قطع نشد. همه‌چیز عادی، مثل قبل. با دختر رفتیم پایین. چرا یادم نمی‌آید آن دختر را کجا پیدا کرده‌ایم؟ اصلاً کی بود؟ مهمان‌ها کم‌کم آمدند. مثل همیشه سفره انداختیم از این سر تا آن سر خانه. همه نشستند دورش. من و سعید با دختر روی میز نشستیم. حتی قیافه دخترک هم یادم نیست! شروع کردیم غذا خوردن، دستمال‌ها آنطرف میز، طرف سعید و دختر بودند. دستمال احتیاج داشتم. نگاهشان کردم. به کار خودشان مشغول بودند. اینجای داستان، دختر کوچکی خاطرم است که قیافه‌اش خیلی آشنا بود. حتماً یکی از همین دخترهای اقوام بود. اما دختری که من می‌شناختم و الان در بدن یک دختر پنج ساله داشت آن دور و بر قدم می‌زد، یک دختر دبیرستانی بود! ازش دستمال خواستم. جعبه دستمال‌ها را به سمتم دراز کرد. یک مشت دستمال آمد بالا و هرچقدر تلاش کردم نتوانستم یکیش را بردارم. یادم داد چطوری باید دستمال بردارم. یکی برداشت و داد بهم. غذا خوردن تمام شد و طبق رسم جمع‌شدن‌های فامیلی دور تا دور اتاق نشستیم و میوه بود و چای و عرق و دود و سریال. از دختر خبری نداشتم. نشسته بودم کنار ظرف هندوانه و داشتم از تلویزیون سریال می‌دیدم. زنی داشت یک زن دیگر را دلداری می‌داد. زن نشسته بود روی زمین، دست‌هایش را گذاشته بود روی میز کوتاهی که آنجا بود و سرش را گذاشته بود روی دست‌هایش و داشت گریه می‌کرد انگار. زن دیگر هم پشتش را می‌مالید و دلداری‌اش می‌داد. زن که دلداری می‌داد برگشت، به وضوح دیدم که خانم قاسمی است! یادم است اصلاً تعجب نکردم! زنی هم که گریه می‌کرد کمی بعد سرش را برگرداند و من با چشم‌های خودم مادر را در تلویزیون دیدم. مادر از پای میز بلند شد، تلفن را برداشت و شماره گرفت. اینجای داستان یادم است که پایین بودیم و خواب بودم. سعید هم آنطرف‌تر خوابیده بود و دختری هم که الان دیگر به عنوان هم‌خانه پذیرفته بودیمش سرش را روی شکم سعید گذاشته بود و به خواب رفته بود. تلفن زنگ زد. سعید گوشی را برداشت، مادر بود. داشت گریه می‌کرد. چیزهایی گفتند. خانم قاسمی گوشی را از مادر گرفت و سعید هم متناوباً می‌گفت: «چی شده؟ خانم قاسمی مادر که حرف نمیزنه، تو بگو چی شده حداقل» غده کوچکی داخل دهانم درآورده بودم. هرازگاهی با زبان بهش نوک می‌زدم که ببینم در چه وضعیتی است. درد نمی‌کرد. همینطوری گوشه لُپم جا خوش کرده بود و همینطور که به حرف‌های سعید و مادر و سعید و خانم قاسمی گوش می‌دادم، با زبانم باهاش بازی می‌کردم. ناگهان خودم را کنار ظرف هندوانه پیدا کردم. تلویزیون داشت ادامه می‌داد. صدای سعید از تلویزیون می‌آمد که: «تورو‌خدا بگید چی شده؟» غده شروع کرد به بزرگ شدن. بزرگ و بزرگتر شد، جوری که نمی‌توانستم دهانم را ببندم. از ته گلویم صدای داد مانندی زدم و غده را با مایع قهوه‌ای رنگ غلیظی توی ظرف هندوانه تف کردم. جماعت آنجا انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. اما از اطراف شنیدم یکی گفت: «جوانه زده...» غده دوم شروع کرد به بزرگ شدن. اینبار دویدم داخل دستشویی و غده دوم را هم تف کردم. غده سوم، غده چهارم، همینطور پشت سر هم، ظرف چند هزارم ثانیه غده‌ها درمی‌آمدند، بزرگ می‌شدند و با مایع قهوه‌ای رنگ غلیظی از دهانم بیرون می‌زدند. مادر آمد تو و گفت: «جوانه زدی؟ یا داری نوه درمیاری؟» نگاه کرد و خوشحال گفت: «نه جوانه زدی!» اینجای داستان یادم است که روی تختم بیدار شدم، ساعت سه و نیم صبح بود. بی‌اختیار لپتاپ را روشن کردم، وبلاگ را باز کردم و نوشتم: «از کجا شروع شد؟ آهان. از آن دختر...»

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

بدون عنوان

نوشتنم نمی‌آید. می‌آیم می‌نشینم پای لپتاپ و گودرچرخی و فیسبوک‌چرخی می‌کنم و گاهی هم باگ‌های پروژه پایانی‌ام، که یکی یکی برطرف می‌شوند و هزار تا هزار تا رشد می‌کنند، را برطرف می‌کنم، اما دستم نمی‌رود که آدرس بلاگر را تایپ کنم و بیایم اینجا چیزکی بنویسم، غری بزنم، شکایتی بکنم، یا در مورد فیلمی، آهنگی یا کتابی حرف بزنم. به وضوح، بی‌حوصلگی (و نوع ساختاریافته‌اش، روزمرگی) را در چند روزه اخیر زندگیم مشاهده می‌کنم. طوری شده‌ام که پیامک که می‌آید، از هیجان قلبم تندتر می‌زند! تلفن که زنگ می‌زند همینطور. منتظر تلفنی بودم این دو سه روزه اما نشد. تلفنی که می‌توانست کمی تنوع به زندگیم تزریق کند، اما کسی که قرار بود زنگ بزند این را نمی‌فهمید، زنگ نزد. کار داشت شاید. وقت نداشت شاید. به هرحال نمی‌دانست می‌تواند کمی کمک کند. البته شاید اگر هم می‌دانست زنگ نمی‌زد. اینجور آدم‌ها وقتشان را با حرف‌های مفت تو هدر نمی‌دهند. جاهای دیگر پول بیشتری درمی‌آورند.
اصلاً دیگر نمی‌توانم بنویسم. سه چهار بار پاک کردم و دوباره نوشتم اما هیچکدام به دلم نمی‌نشینند. شاید موضوع ندارم یا شاید اثرات این بی‌حوصلگی و روزمرگی است. نمی‌دانم...