۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

Shelfari

اگر تا آخر این صفحه اسکرول کنید، یک قفسه کتاب خیلی با کلاس می‌بینید که البته با رنگ و قالب وبلاگ به شدت در تضاد است و نگارنده به شدت در جستجوی یک قفسه مناسب‌ترمی‌گردد. اما مهمتر از بحث ظاهر، بحث محتواست. این قفسه شامل تمام کتاب‌هایی است که من خوانده‌ام، در حال خواندنش هستم یا می‌خواهم بخوانم. از اینکه اسم کتاب‌ها به درستی مشخص نیست باید عذرخواهی کنم اما انتخاب دیگری نداشتم. این قفسه کتاب را سایت شلفاری و البته با راهنمایی‌های من درست کرده است. اگر شلفاری را نمی‌شناسید و تا به حال قفسه کتابتان را نساخته‌اید پیشنهاد می‌کنم حتماً سری به آن بزنید و دیگران را هم در کتاب خواندنتان شریک کنید.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

این اعداد بی‌رحم

هر هفته 38000 کودک زیر 5 سال بر اثر آشامیدن آب آلوده کشته می‌شوند.
یعنی در هر روز 5500 کودک.
یعنی در هر ساعت 230 کودک.
یعنی در هر دقیقه 4 کودک.
یعنی هر 15 ثانیه 1 کودک.
تیک... تاک... تیک... تاک... تیک.... تاک... تیک... تاک... تیک... تاک... تیک... تاک... تیک... تاک... تیک..........................
×××

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

داستان پدرام درون که میخواست به کوه برود

پسر همسایه از همان بالا داد زد: «پدراااام... پدراااااااام... پدراااااااااااااااااااام...» از این کارش به شدت متنفرم. زندگی شهری متمدن ایجاب می‌کند که آدم وقتی با کسی کاری دارد برود در خانه‌اش را محترمانه بزند و کارش را بگوید اما پسر صاحبخانه ول‌کن نبود و همینطور داد می‌زد: «پدرااااااام...» 
تصمیم گرفتم جوابش را ندهم تا خودش رویش را کم کند و بیاید پایین و مثل بچه آدم کارش را بگوید.
از همان بالا ادامه داد: «میای بریم کووووووه...؟! آقا پدرااااام...» هرچقدر رفتارم در این چند وقت را مرور کردم که یادم بیاید جایی اتفاقاً گفته باشم: «هی، چطوره یه روز با هم بریم کوه؟» یادم نیامد. الان دو ماهی هست که اینجا هستم و ارتباطم با پسر همسایه صرفاً در حد سلام و احوالپرسی و درست کردن لپتاپش بوده است. به هر حال باز هم جواب ندادم تا بیاید پایین و محترمانه من را به کوه دعوت کند.
البته که نمی‌رفتم! من با دوست‌های صمیمی‌ام هم به زور کوه می‌رویم. کلی باید ازم خواهش و تمنا بکنند تا تازه شروع کنم راجع به پروژه کوه، فکر کردن! حالا این پسر صاحبخانه که مجموعاً دو سه بار بیشتر ندیدمش دارد من را به کوه دعوت می‌کند، آنهم اینطوری! 
دوباره داد زد: «بیا حالا بریم، بعداً هم خودت میتونی بری!» مطمئن شدم که با من نیست، من که جوابی نداده بودم اما دوباره داد زد: «پدراااااااام.... بیا بریم دیگه!» اینجا باید یادآوری کنم که در سه طبقه خانه‌ای که ما زندگی می‌کنیم بجز من هیچ پدرام دیگری وجود ندارد. بقیه اسم‌ها را هم که برایتان بگویم متوجه می‌شوید که هیچ اسمی حتی نزدیک به «پدرام» هم در این خانه زندگی نمی‌کند. 
دوباره داد زد: «پدرام میای بالاخره یا نه؟! [کمی مکث] باشه پس من بیرون منتظرتم!» خدایا! یعنی جواب داده بودم؟ باورم نمی‌شد پدرام درونم اینقدر به کوه رفتن علاقه داشته باشد که حاضر شود با پسر همسایه کوه برود؟ سعی کردم پدرام درونم را قانع کنم تا جوابش را پس بگیرد و به آن بنده خدا که دم در منتظرمان است بگوید که نمی‌رویم. بالاخره هرچی که باشد فقط نصف تصمیم‌های من دست او است و نصف دیگر تصمیم‌ها که مربوط به فعالیت‌های بدنی می‌شود با من است و من هیچ دوست نداشتم این وقت روز و با این حال سرماخورده کوه بروم.
چند دقیقه‌ای صبر کردم. دیگر صدای فریاد نمی‌آمد. خیالم راحت شد و پدرام درون را به یک حمام گرم دعوت کردم تا هوای کوه رفتن از سرش بیفتد.
چند روز بعد که پسر صاحبخانه را دیدم ازش پرسیدم که کوه چطور بوده است؟ جواب داد: «عالی! کوه رفتن با رضا همیشه می‌چسبه!» آن روز از آن فاصله و با وجود صداهای دیگر که در گوشم می‌پیچید، «رضا» را «پدرام» شنیده بودم. گفته بودم از این کارش متنفرم؟

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

جادوگری روی پشت‌بام

می‌گویند حقیقت در هنر چیزی است که ضد آن نیز حقیقت باشد. یعنی اگر به یک اثر هنری، من بگویم شاهکار و تو بگویی فاجعه، هر دو داریم درست می‌گوییم. در مورد پاگانینی این قضیه اصلاً درست نیست! هرکس به شاهکارهای پاگانینی کوچکترین اعتراضی بکند، احمق محسوب می‌شود. این نظر کاملاً شخصی و کاملاً درست است.
پاگانینی را خیلی‌ها می‌گویند کارهایش ارزش هنری ندارند و فقط تکنیک بالایی دارند. همان‌ها البته اعتراف می‌کنند که تکنیک کارهایش به غایت بالا است. در زمان خودش هم مردم فکر می‌کردند شیطان است که در کالبدی انسانی دارد ویولن می‌نوازد. انگشتانش به طرزی غیرعادی کشیده و استخوانی بودند. انگشتانی که دیگر هیچوقت در تاریخ تکرار نشدند و همین انگشت‌ها باعث شدند قطعاتی تصنیف و اجرا کند که تا امروز هیچکس توانایی اجرایشان را نداشته است. انگار واقعاً زمینی نبود و خدا، خسته و پشیمان از آفرینش دلش گرفته باشد و هبوط کرده باشد به این دنیای خاکی و از دردها و تنهایی‌هایش بگوید. الان موومان دوم کنسرتو ویولن شماره یکش دارد پخش می‌شود. کلاً موومان دوم تمام کنسرتوهایش را که گوش بدهید، قشنگ همین حس بهتان دست می‌دهد. اواخر عمرش سرطان حنجره گرفت و به جای حرف زدن فقط ویولن نواخت. داستان‌های عجیب و غریبی شنیده‌ام ازش که باور کردنشان کمی سخت است اما بعید نیست. مثلاً اینکه روی یک کفش چوبی سیم بست و قطعه‌ای زیبا روی آن نواخت. یا در یک اجرا، یک آهنگ را سه بار و به ترتیب روی چهار سیم، سه سیم و دو سیم ویولن نواخت. یا اینکه وسط اجرا کوک ویولن را عوض می‌کرد و ادامه میداد.
اما می‌دانید، هیچکدام از اینها مهم نیست. در واقع تمام داستان‌هایی که درباره‌اش گفته‌اند یا ساختگی است یا مزخرف. پاگانینی را نباید شیطان نامید، خدا هم نیست. یک دیوانه ویولن که ویولن را به انتهایش رسانده هم نیست. پاگانینی کسی است که می‌فهمدتان. درکتان می‌کند. دردتان را می‌داند، درمانش را هم. برایتان می‌نوازد تا اشک بریزید. تا مسحور شوید. تا بدانید صدای این ساز محدود به چهار سیم، انتها ندارد. جادو می‌کند. اصلاً منظورم آرامش نیست. هرگز بهتان آرامش نمی‌دهد. شما را می‌برد تا مرز شکستن، تا مرز تمام شدن و همانجا رهایتان می‌کند تا خودتان را تمام قد تماشا کنید.
خلاصه اگر می‌خواهید انتهای خودتان را ببینید، حتماً گوشش دهید. حتماً اول هم کنسرتو ویولن شماره ۱ را گوش دهید، موومان یک. اجرای سالواتوره آکاردو با رهبری چارلز دوتوآ را اگر دارید از دقیقه ۹:۳۰ به بعد را بروید در تاریکی بنشینید، سیگارتان را روشن کنید و بروید به انتهای خودتان.

ناتور دشت

ناتور دشت را هفته پیش خریدم. منتظر خانم ز بودم و چند دقیقه‌ای مانده بود تا سر قرار حاضر شوم. چشمم افتاد به یک نمایشگاه کتاب و رفتم داخل. بعد از اینکه کتابهای روانشناسی و راز موفقیت و شرایط نوزاد در دوران حاملگی و زندگی پس از مرگ و چه و چه و چه را رد کردم رسیدم به قسمت رمانهایش. اولش قصد نداشتم کتابی بخرم چون باید پولم را برای کارهای مهمتری* پس‌انداز کنم. بنابراین فقط نگاهشان می‌کردم: افسانه سیزیف کامو، ابله داستایوفسکی، راز استفن کینگ، کالیگولای کامو و ناتور دشت سلینجر... هرچقدر با خورم کلنجار رفتم که بیخیال ناتور دشت بشوم و در عوضش به کارهای مهمترم برسم نشد که نشد و بعد از اینکه از خودم قول گرفتم که بعد از خریدن کتاب، آگهی تدریس خصوصی که چند وقتی است می‌خواهم منتشرش کنم را بالاخره به فاز اجرایی نزدیک کنم، کتاب را خریدم. راستش خیلی خوب می‌توانم خودم را قانع کنم. با خودم فکر کردم اگر همین الان از نمایشگاه بیرون بروم و تصادف کنم و بمیرم سرم را چطوری بلند کنم و بگویم من ناتور دشت را نخوانده‌ام؟!
×××
اگر ترجمه محمد نجفی را دارید، باید بهتان بگویم که الان فصل بیست و پنجم، صفحه 189 (مجموعاً 207 صفحه است) هستم و دو سه روزی است که شدیداً منتظرم ببینم این هولدن کالفیلد بالاخره قرار است چه بلایی سر خودش بیاورد. کتاب را تقریباً هرجایی با خودم می‌برم. مخصوصاً وقت‌هایی که سوار اتوبوس هستم و وقت مرده زیادی دارم. باید اعتراف کنم که وقتی به خانه می‌رسیدم احساس می‌کردم اتفاقاتی برایم افتاده که باید برای بقیه تعریف کنم ولی فکر که می‌کردم متوجه می‌شدم که آن اتفاقات برای من نیفتاده، برای کالفیلد بیچاره افتاده!
به هرحال می‌دانم جزو آخرین نفرهایی هستم که ناتور دشت را می‌خواند اما اگر هنوز نخوانده‌ایدش قید دو سه شب شام خوردن یا دو قسمت قهوه تلخ را بزنید و بخوانیدش. ترجمه خوب هم بخوانید. ترجمه نجفی خوب بود.
* باور کنید الان که فکر می‌کنم می‌بینم به جز خوردوخوراک و خریدن قهوه تلخ خرج دیگری ندارم ولی همیشه خدا از وسط‌های ماه به بعد هیچ پولی ته حسابم پیدا نمی‌شود. بنابراین فکر کردم شاید اگر پول داشته باشم کارهای مهمتر هم خودشان را نشان بدهند. چه می‌دانم؟!

دوچرخه

برای اولین بار در تمام عمرم توی یک شهر شلوغ، دوچرخه‌سواری کردم! این را خودم هم بعد از اینکه مثل یک دوچرخه‌سوار حرفه‌ای و باشعور در کنار بقیه ماشین‌ها، پشت چراغ قرمز ایستاده بودم فهمیدم. آخر اولین بار نبود که سوار دوچرخه می‌شدم و همان موقع که دوچرخه را گرفتم و سوارش شدم احساس جدیدی نداشتم اما پشت آن چراغ قرمز و درحالی که داشتم رد شدن سریع و بی‌تفاوت موتورسیکلت‌ها را نگاه می‌کردم (واقعاً چرا موتورها را جریمه نمی‌کنند؟) یادم آمد که دفعه قبلی در یک شهرک دورافتاده و خلوت دوچرخه‌سواری کرده‌ام. شهرک کارکنان کارخانه چوکا (چوب و کاغذ ایران). از رشت که بخواهید بروید آستارا دقیقاً وسط‌های راه، بعد از رضوانشهر و یک پیچ رویایی به اسم پیچ پونل، یک کارخانه بزرگ می‌بینید که سردرش با فونت بزرگی نوشته‌اند: صنایع چوب و کاغذ ایران (چوکا). کارخانه را که رد کنید یک دروازه کوچک هست که ورودی شهرک است. یک بچگی ساکت و آرام (و باید اعتراف کنم) دوست‌داشتنی را در آنجا تجربه کردم. تقریباً در خیابان‌هایش هیچ ماشینی رد نمی‌شد و می‌توانستی بدون هیچ نگرانی‌ای دوچرخه‌سواری کنی و هرچقدر که دوست داری تند رکاب بزنی. دوچرخه‌ام را همان موقع که آمدیم شهر دزدیدند و دیگر دوچرخه نداشتم تا همین چند روز پیش.
توی شهر قضیه فرق می‌کند. یکجورهایی باید حواست خیلی جمع باشد، باید آرام رکاب بزنی، باید پشت چراغ قرمز بایستی؛ اینجوری می‌توانی جزئیات بیشتری ببینی، آدم‌های منتظر تاکسی یا اتوبوس را می‌بینی، فحش‌ها و بوق‌های ماشین‌های عصبانی را می‌شنوی و کلی اتفاقات جدید می‌افتد که نه با راه رفتن نصیبت می‌شود نه با دوچرخه‌سواری در یک شهرک دورافتاده.
اگر اصفهان هستید یک جمعه بعدازظهر (چون تا ساعت 5 تعطیلند؛ چرا واقعا؟!!) بروید یکی از ایستگاه‌های کرایه دوچرخه شهرداری و با یک کارت ملی سه ساعت دوچرخه‌سواری کنید و لذت ببرید. بیشتر از 3 ساعت هم اگر خواستید فکر کنم ساعتی 250 ریال ازتان پول بگیرند. البته هیچ تضمینی وجود ندارد که دوچرخه‌تان 8 بار زنجیرش در نرود!