۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

شب چراغانی توالت‌های شهر

نور مهتاب از پنجره بزرگ اتاقم به داخل مي‌تابد. نورش کمي زردرنگ است، اما مهم نيست. حتي مهم نيست که امشب قرص ماه کامل نيست و احتمالاً نوري که از گوشه چشمم به مغزم مي‌تابد چراغ توالت همسايه روبرويي است. مهم نيست، چون آرامشي فرازميني در اطراف ميزتحريرم جريان دارد.
آتاراکسيا بهش مي‌گويند؟ ذهن در صلح يا موقعيتي که هيچ مشکل زميني‌اي نمي‌تواند فرد را نگران کند. فکر کنم همين آتاراکسيا باشد که از اسکپتيزيسم ناشي مي‌شود. اسکپتيزيسم هم چيز خوبي است. هيچ چيز را قبول نمي‌کني مگر اينکه دليلي محکم و منطقي پشتش باشد. سقراط بود که اينطور بود؟ اپيکور نظريه‌اش را داده؟ پيرهو ديگر کيست؟ يک مشت اسم در سرم مي‌پيچد که نمي‌دانم به کجا بايد وصلشان کنم. اما مهم نيست، حتي اين موضوع که حالا در اين دوره و زمانه که دلايل محکم با چند زلزله دو سه ريشتري فرو مي‌ريزند، از کجا بايد يکي جور کرد هم اصلاً مهم نيست. دليل محکم‌تر از ميزتحريرم که نبايد به اينجور چيزها فکر کنم؟
به نظرم هيچ چيز مهم نيست. نه اين واقعيت که نور مهتاب را با چراغ توالت اشتباه گرفتم. نه، اگر از بالا نگاه کنيد، اينکه اساساً اينجا چه کار مي‌کنم و چرا دارم با سرعت 120 حرف در دقيقه اينها را تايپ مي‌کنم يا حتي اينکه وجود يا عدم وجودم فرقي به حال کسي مي‌کند يا نه. و بايد بدانيد افسردگي، تنهايي و استرس اين بار هيچ تقصيري در اين بي‌اهميت جلوه کردن اشياء در ذهنم ندارند. برعکس احساس قدرت مي‌کنم. موجودات ديوصفت را بيرون ريخته‌ام و آرامشي قديس‌وار نصيبم شده است.
×××
مهتاب را خاموش کردند. ميزتحريرم عروج کرد. من مانده‌ام و حجم مه‌آلود اندام تو و چشم‌هايت، لبخندت و موهاي گندم‌گونت که با وجود آرامشی مخوف که دور سرم پرواز می‌کند، دارند پدرم را در مي‌آورند.

پ.ن: تمرین خوبی بود!

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

آقامون گوگول

اولش می‌‌خواستم نقل قولی که ویکی‌پدیای فارسی در مقاله "سیزیف" از زبان "برایان گرین" در کتاب "ماده‌ای که سازنده کهکشان است" که صفحه‌ی سی و هفتش از زبان کامو در مورد سیزیف جمله‌ای آورده است را در اینجا بیاورم. اما پشیمان شدم.

دلیلش این بود که فهمیدم ایده ندارم. ایده‌ای خوب که بعد تبدیل شود به نوشته‌ای قابل قبول. معمولاً مطالبی که تا الان نوشته‌ام را جمله‌ی اولی که اتفاقی یا غیراتفاقی به ذهنم رسیده شکل داده‌اند. مثلاً شاید دارم در خیابان راه می‌روم و یک جمله‌هایی از یک جاهایی به مغزم خطور کند، همان می‌شود ایده نوشتن یک سری مطالب موجود در این وبلاگ (مثلاً این و این) یا در کامپیوتر شخصی‌ام. کاملاً واضح است که "این که نشد ایده!" یا مثلاً به جای "ایده!" بگذارید "وبلاگ‌نویسی!" یا "نویسندگی!" به طور مثال. ایده مهم است. با مغز خالی تنها یک صفحه خالی نصیبتان می‌شود.

علاوه بر این نداشتن ایده، چیز دیگری هم هست که دست آدم را برای نوشتن سست می‌کند، خواندن وبلاگ‌ها، یا در مقیاس بزرگ، داستان‌های دیگر. اگر فرض کنیم هر دو نفر (یعنی من و یک آدم دیگر) ایده را داشته باشیم، اینکه آن یک آدم دیگر چطور توانسته اینقدر دقیق و قشنگ ایده را بپردازد و به نوشته تبدیل کند، یکجورهایی (برای من) حرص-در-بیار است! بعد از اینکه از خواندن نوشته آن آدم دیگر لذت کافی بردم معمولاً می‌گویم: "شِت!"

شخصیت‌پردازیم ضعیف است. توصیفاتم از فضا و اشیاء هم ضعیف است (این را خودم باور نداشتم اما یک سری اتفاق باعث شد به این نتیجه برسم). ممکن است یک قصه و یک خط داستانی خوب داشته باشم اما نوشته‌هایم معمولاً از دو صفحه بیشتر نمی‌شود. زود به نتیجه‌گیری و پایان داستان می‌رسم. حالا یا حوصله ندارم یا دلایل دیگر ولی به هرحال این موضوع برای خواننده نباید خوشایند باشد قاعدتاً.

نتیجه‌گیری این پست این است که دیگر نباید سعی کنم چیزی بنویسم. حداقل تا وقتی که به اندازه کافی کتاب نخوانده‌ام نباید به خودم فشار بیاورم که چیزی خلق کنم. یعنی در واقع منظورم این است که نباید تصور کنم که تا آن موقع (خواندن مقدار مناسبی کتاب یا داستان) چیزی خلق کرده‌ام. باید فکر کنم "تمرین خوبی بود."

دارم فعلاً داستان‌های گوگول را می‌خوانم و باید بگویم: "شِت!"

۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

تمام کتاب‌های من

تصمیم خاصی برای نوشتن ندارم. همینطوری نشسته‌ام پای کامپیوترم تا دی‌وی‌دی‌هایی که همخانه‌ای جدید داده را امتحان بکنم. انگار روی کامپیوتر خودش اجرا نمی‌شوند ولی به من چه ربطی دارد که این دی‌وی‌دی‌ها چه چیزهایی را حمل می‌کنند؟ شاید به خاطر تحصیلات کامپیوتریم است که داده تا من امتحان بکنم. نمی‌دانم چرا همه فکر می‌کنند کامپیوتری‌ها از کامپیوتر خوششان می‌آید! وسیله مزخرفی است به هرحال. دی‌وی‌دی اول خام بود. دی‌وی‌دی دوم را داخل دستگاه گذاشته‌ام و منتظرم تا کامپیوتر تلاشش برای باز کردن آن را تمام بکند. از این قرار دادن حرف "ب" قبل از فعل‌های مضارع خوشم آمده. مثلاً "امتحان بکنم" به جای "امتحان کنم". این را در داستان‌های هدایت دیدم، مخصوصاً "بوف کور" و "زنده به گور". حس خاصی بهم منتقل می‌کند. شاید تأثیر زیادی که این دو داستان بر من دارد از همین طرز فعل‌نگاری ناشی "بشود". نمی‌توانم برایتان تعریف "بکنم" که چه حسی بهم دست می‌دهد وقتی به آن فعل‌ها می‌رسم.
آهان، موضوع جالبی پیدا کردم. دیشب که اثاثم را منتقل کردم در اتاق جدید، تمام کتاب‌هایم را مرتب کردم و بالای تختم، به ترتیب اندازه و قطر، روی زمین چیدم. (دی‌وی‌دی دوم هم خام بود! دی‌وی‌دی سوم.) طوری آن‌ها را چیدم که عنوانشان رو به بالا باشد تا بتوانم به راحتی از روی تخت آنها را شناسایی بکنم. کارم که تمام شد خیلی کیف کردم! از ترتیب قرار گرفتنشان که از راست به چپ لاغرتر می‌شدند، از رنگ جلدهایشان که درهم و برهم بود و ربط خاصی به هم نداشتند و از اینکه کتاب‌های تخصصی کامپیوتر یا هر رشته کوفتی دیگری داخل آنها نبود خوشم آمد. یکجور قداست و آرامش خاصی داشتند. (دی‌وی‌دی سوم هم خام بود. ناامید شد وقتی برشان گرداندم. شانه‌هایم را بالا انداختم و برای دلداری گفتم: "بعضی وقتا پیش میاد!") داشتم کتاب‌ها را می‌گفتم. نشتم و شمردمشان. چهل و پنج جلد کتاب، با احتساب کتاب‌های شعر و چندجلدی‌ها. خیلی خوشم آمد. چهل و پنج عدد خوبی است برای منی که تازه به جان ادبیات افتاده‌ام و امیدوارم چیز خاصی در آنها پیدا بکنم (چه چیزی؟ شاید روش مبارزه با روزمرگی منحوسی که به جانم افتاده. "هنوز نمی‌دانم" جواب بهتری است). البته باید اعتراف بکنم که چند جلد از این کتاب‌ها مال خودم نیستند و آنها را از کسی قرض گرفته‌ام. چند جلدشان هم کتاب‌هایی است که از این و آن در خانه‌ام جا مانده. ولی با اینهمه آنها هم در آرامشی که بالای تختم برقرار است سهیم هستند.
خلاصه اینکه کتاب‌هایم را خیلی دوست دارم. شاید روزی برسد که مثل هانتا در "تنهایی پرهیاهو"، هزاران تُن کتاب، که تمام اتاقم را پر کرده‌اند، جمع کرده باشم و شب، موقع خواب با صدای جویده‌شدنشان زیر دندان‌های موش‌ها و موریانه‌ها و ترس اینکه یک روز همه‌شان روی سرم آوار می‌شوند، به خواب بروم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

دگرگونی نوشتاری

دوست داشتم بتوانم ساده و بی تکلف بنویسم. یعنی مثلا بنویسم "پرده را کنار زدم و سایه ام پخش شد روی فرش" و بعد دیگر بیخیال هرچی پرده و فرش و سایه های مقتول شوم. اما نمیشود انگار. فورا میروم که بنویسم "پرده را کنار زدم. نور آفتاب چشمهایم را زد. دستم را سایه بان چشمهایم کردم و به این فکر کردم که چرا اینقدر طول میکشد تا ماهیچه های کوچک چشمهام خودشان را جمع و جور کنند تا از ورود گلوله های آتشین امپراتوری آفتاب به مغزم جلوگیری شود. در همین فکرها بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم. وقتی برگشتم دیدم سایه ام روی فرش پهن شده و دارد جان می دهد. رفتم که کمکش کنم اما نه قلبش را پیدا کردم نه دهانش را. تا آمبولانس برسد همانجا, روی فرش جان داد. آمدند و جنازه اش را بردند. کمی تاریکی هنوز روی فرش مانده."
اینجور نوشتن را دوست ندارم انگار. به نوشتن جدیدی نیاز دارم.
***
پ.ن: باید بابت نیم فاصله ها و غلط های تایپی احتمالی پوزش نویسنده را بپذیرید چون با یک دستگاه تلفن همراه سطور بالا را نوشته و نیز باید خاطرنشان کند که پدرش هم درآمده است!