۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

آقامون گوگول

اولش می‌‌خواستم نقل قولی که ویکی‌پدیای فارسی در مقاله "سیزیف" از زبان "برایان گرین" در کتاب "ماده‌ای که سازنده کهکشان است" که صفحه‌ی سی و هفتش از زبان کامو در مورد سیزیف جمله‌ای آورده است را در اینجا بیاورم. اما پشیمان شدم.

دلیلش این بود که فهمیدم ایده ندارم. ایده‌ای خوب که بعد تبدیل شود به نوشته‌ای قابل قبول. معمولاً مطالبی که تا الان نوشته‌ام را جمله‌ی اولی که اتفاقی یا غیراتفاقی به ذهنم رسیده شکل داده‌اند. مثلاً شاید دارم در خیابان راه می‌روم و یک جمله‌هایی از یک جاهایی به مغزم خطور کند، همان می‌شود ایده نوشتن یک سری مطالب موجود در این وبلاگ (مثلاً این و این) یا در کامپیوتر شخصی‌ام. کاملاً واضح است که "این که نشد ایده!" یا مثلاً به جای "ایده!" بگذارید "وبلاگ‌نویسی!" یا "نویسندگی!" به طور مثال. ایده مهم است. با مغز خالی تنها یک صفحه خالی نصیبتان می‌شود.

علاوه بر این نداشتن ایده، چیز دیگری هم هست که دست آدم را برای نوشتن سست می‌کند، خواندن وبلاگ‌ها، یا در مقیاس بزرگ، داستان‌های دیگر. اگر فرض کنیم هر دو نفر (یعنی من و یک آدم دیگر) ایده را داشته باشیم، اینکه آن یک آدم دیگر چطور توانسته اینقدر دقیق و قشنگ ایده را بپردازد و به نوشته تبدیل کند، یکجورهایی (برای من) حرص-در-بیار است! بعد از اینکه از خواندن نوشته آن آدم دیگر لذت کافی بردم معمولاً می‌گویم: "شِت!"

شخصیت‌پردازیم ضعیف است. توصیفاتم از فضا و اشیاء هم ضعیف است (این را خودم باور نداشتم اما یک سری اتفاق باعث شد به این نتیجه برسم). ممکن است یک قصه و یک خط داستانی خوب داشته باشم اما نوشته‌هایم معمولاً از دو صفحه بیشتر نمی‌شود. زود به نتیجه‌گیری و پایان داستان می‌رسم. حالا یا حوصله ندارم یا دلایل دیگر ولی به هرحال این موضوع برای خواننده نباید خوشایند باشد قاعدتاً.

نتیجه‌گیری این پست این است که دیگر نباید سعی کنم چیزی بنویسم. حداقل تا وقتی که به اندازه کافی کتاب نخوانده‌ام نباید به خودم فشار بیاورم که چیزی خلق کنم. یعنی در واقع منظورم این است که نباید تصور کنم که تا آن موقع (خواندن مقدار مناسبی کتاب یا داستان) چیزی خلق کرده‌ام. باید فکر کنم "تمرین خوبی بود."

دارم فعلاً داستان‌های گوگول را می‌خوانم و باید بگویم: "شِت!"

هیچ نظری موجود نیست: