۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

Vacuum Cleaner Imaginations

داشتم زمین را جارو میکشیدم، هندزفری هم داخل گوشم بود و آهنگ گوش میدادم که همچین چیزهایی به ذهنم رسید:
1. چقدر بعضی آهنگها خوب هستند. مثلاً از این دسته هستند Warning Sign و Strawberry Swing از کلدپلی، Heaven knows I'm Miserable Now و There Is A Light That Never Goes Out از اسمیتز، یا حتی این وطنی ها مثل رویای ایکاروس از ماینوس وان. ولی گاهاً آهنگهایی پیدا می شوند که دقیقاً همان چیزی هستند که روحت یا جسمت منتظر شنیدنشان است و جوری تأثیر میگذارند که احساس میکنی لیوانی شیشه ای هستی که دارد در مقابل پدیده رزونانس مقاومت می کند. مثلاً Yellow، Viva la Vida، Shiver، The Scientist، Lost، Don't Panic و Violet Hill از کلدپلی یا حتی این وطنی ها مثل "یه روز خوب میاد" از هیچکس. تصمیم گرفتم بعد از تمام شدن جارو کریس مارتین را به عنوان مرشد خودم انتخاب کنم!
2. چقدر عصبانی هستم. این موضوع را وقتی فهمیدم که کشوی میزم را باز کردم و با تمام زورم نتوانستم ببندمش. معمولاً وقتی عصبانی میشوم یک همچین اتفاقاتی می افتد. اصطکاک بین اجسام زیادتر می شود و وزنشان به طرز محسوسی بالا می رود، سیم جاروبرقی به جایی که احتمالش حدود صفر است گیر می کند (جوری که باید بروی و با دخالت مستقیم دست آزادش کنی)، تاکسی ها پر می شوند، متروها جلوی پایت درب را میبندند، برادرهای کوچکتر احمق می شوند و چیزهایی که احتیاج دارم به طور حتم جایی کیلومترها دورتر جا گذاشته می شوند. بهرحال عصبانی بودم و دلیل منطقی و محکمی هم داشتم که دوست ندارم اینجا در موردش صحبت کنم.
3. این وسط به نانوک هم فکر کردم! یادتان هست؟
4. چقدر دلم یک کتاب خوب می خواهد که بخوانم. خیلی وقت است که هیچ کتابی نخوانده ام. حدود یک ماه پیش بود که جوگیرانه تصمیم گرفتم برای ارشد روانشناسی بخوانم و برای همین به کتابخانه پدر دستبرد زدم و کتاب "جامعه سالم" از اریک فروم را برداشتم. البته کتاب خوبی بود و صد و خورده ای صفحه اش را خواندم اما دلم یک "کتاب خوب" می خواهد. دیروز پریروز با دوستی چت میکردم و حرف از ناتور دشت شد و باعث شد دوباره حس و حالش به سراغم بیاید. آخ که چه کتاب خوبی است این ناتور دشت. آخ که چه شخصیت پردازی محکمی دارد و آخ که "هولدن کالفید" چقدر شبیه پسر بچه دبیرستانی سربه هوا و بیخیالی است که همه مان دوست داشتیم باشیم. دلم "کتاب خوب" می خواهد.

جارو کشیدنم تمام شد. دور و برم را نگاه کردم. کسی نبود و سکوتی که در خانه ما سابقه ندارد در جریان بود. احتمال دادم یا همه سالم و سرحال سرجاهایشان هستند و این لحظه یکی از آن لحظه های نایاب است که همه به طور همزمان سرشان در کار خودشان است یا وقتی داشتم آهنگ گوش می دادم و خیالبافی می کردم، یک اتفاق وحشتناک جان همه شان را گرفته و جیغ و دادشان به گوش من نرسیده.
بهرحال از اینکه اسمهای بالا را لینک نمی کنم عذرخواهی می کنم چون مهمان داریم و من باید بروم رسم ادب را به جای بیاورم. یک سرچ ساده بکنید همه شان برای دانلود در دسترسند.

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

بله. میخواستم بگویم...

بله. همین حالا که اینجا دراز کشیده ام و اینها را می نویسم دوست دارم مثل هامون درحالیکه فریاد میزنم "چی میخوای... چی میخوای..." در سواحل شمالی یا جنوبی کشور بدوم و همینطور بدون اینکه نگران باشم شن و ماسه به داخل جورابها و کفشهایم نفوذ میکند یا لباسم تا زوایای خفیه اش خیس و کثیف میشود بدوم و به دریا بزنم.
بله. واقعاً چیزی که میخواهم همین است. آدم بعضی وقتها لازم دارد به سرش و سپس فریادکنان به آب بزند و گاهی اینگونه احساسات نه از روی تغییر زاویه ستارگان یا جزرومد و یا حتی مشکلات عدیده زندگی، بلکه از دلخواه انسان نشأت میگیرد. گاهی آدم دلش میخواهد به سرش و سپس فریادکنان به آب بزند. مثل من که با وجوداینکه پیدا کردن "أ" در صفحه کلیدم بسیار سخت است، دلم میخواهد از کلمه "نشأت" استفاده بکنم.
بله. خوابم می آید و باید بخوابم چون فردا باید 5 صبح به طرز وحشتناکی از خواب بیدار شده و به سرکار بروم. بله. دو چیز را باید اینجا بگویم:
1. امروز میخواستم مثل هامون درحالیکه سر رئیسم فریاد میزنم که "چی میخوای... چی میخوای..." به سمت نزدیکترین رودخانه به میرداماد بدوم و بدون اینکه نگران موشها، آشغالها و سپس گل و لای آنجا باشم، چند زیرآبی و سپس کرال سینه بروم.
2. باید فکر کنم ببینم بی میلی ام نسبت به کار از روی تنفر است یا تنبلی. تنفر باشد بهتر است به نظرم.