۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

یک زن بدبخت

مثل این است که یک جراح که در یک دست چاقوی جراحی و در دست دیگر یک کتاب علمی دارد، آدم را بدون بیهوشی جراحی کند و در همان حال مدام با خودش بگوید: «کاش تحصیل را جدی‌تر گرفته بودم!» بعد ناگهان سروکله مادرش با لباس باغبانی توی اتاق عمل پیدا بشود، به طرف من بیاید، به سوراخ شکمم نگاهی بیندازد و سر جراح داد بزند: «حیف پولی که خرج تحصیل تو کردم!» بعد مرا نشان بدهد و بگوید: «نگاه کن به سوراخ شکمش! حالا میخوای چی کار کنی؟ خیلی دلم میخواد ببینم چطور از عهده این کار برمیای!» بعد چارپایه‌ای را می‌آورد، می‌گذارد جایی که بتواند از آنجا بر سوراخ شکم من مسلط باشد، روی چارپایه می‌نشیند و به پسرش می‌گوید: «خیلی خب شاه‌پسر! حالا میخوای چیکار کنی؟»
یک زن بدبخت - ریچارد براتیگان - حسین نوش‌آذر

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

فضای تیره بی انتها

دو مرد که ما آنها را آقای الف و آقای ب صدا می زنیم، روی دو صندلی راحتی که همین دو هفته پیش کنار هم چیده شده بودند، نشسته بودند و کتاب می خواندند. در مورد آقای الف که روی صندلی راحتی سمت چپ نشسته بود می توانم به طور قطع بگویم داشت «یک زن بدبخت» براتیگان را می خواند. اما عنوان کتابی که در دست آقای ب جا خوش کرده بود، تا الان هم برایم مجهول مانده است. آقایان الف و ب لیوانهای پر از چای داغشان را بر روی دسته صندلی های راحتیشان گذاشته بودند و فنجان آبی کوچکی نیز بر روی دسته مشترک صندلی شان به چشم می خورد که حتی اگر خودشان هم انکار کنند، نقش جاسیگاری را برایشان بازی می کرد.
پشت سرشان دیواری نبود و فضای تیره تا ابد ادامه داشت. اما یک جایی در این فضای تاریک پشت سرشان تابلوی «پسر انسان» رنه ماگریت را آویزان کرده بودند. البته با اینکه این موضوع ربط زیادی به داستان ندارد اما باید بگویم که فضای بالای سرشان را هم یک سقف گچی و ترک خورده با چند لامپ حبابی احاطه نکرده بود و فضای تاریک مذکور آنجا را هم فرا گرفته بود.
آقای الف، که روی صندلی راحتی سمت چپ نشسته بود، هرازگاهی بدون اینکه سرش را از روی کتاب بلند کند لیوان چایش را برمی داشت و اندکی از آن می نوشید اما آقای ب، که ما نمی دانیم چه چیزی می خواند، بدون توجه به فرایند سرد شدن و بالطبع غیرقابل مصرف شدن چای، پای راستش را روی پای چپش گذاشته بود و با دست چپ به طور متناوب روی قوزک پای راستش می کوبید.
در همین اوضاع و احوال بود که صدای ماشینی که ضبطش را تا آخرین حد ممکن بلند کرده بود، از دور به گوش رسید. ماشین نزدیک و نزدیکتر شد و به خاطر قوانین فیزیک حاکم بر دنیای اطراف آقایان الف و ب، صدای آهنگ نیز بلند و بلندتر شد. وقتی ماشین کاملاً به خانه آن دو نزدیک شد، صدای «گرومپ، گرومپ» آهنگش پنجره ها را لرزاند. پنجره ها با ریتم آهنگ، به طور مضحکی در قاب فلزیشان بالا و پایین می پریدند و صدای خنده داری از خودشان تولید می کردند. آقایان الف و ب همزمان سرشان را بلند کردند و به نقطه ای در انتهای فضای تاریک خیره شدند. احتمالا در آنموقع داشتند به قوانین زندگی شهری و مدنی فکر می کردند اما ما هم مثل آنها به سرعت این واقعه را فراموش می کنیم و به وضعیت اولیه مان برمی گردیم.
***
به نظر می رسد بیشتر از این نباید شما را برای شنیدن ادامه داستان منتظر بگذارم اما بگذارید قبل از آن چیزی را اعتراف کنم چون اگر آن را اینجا نگویم دیگر هیچوقت فرصت گفتنش را نخواهم داشت. اتفاقی که افتاده این است که نمی دانم چطوری باید بقیه داستان را برایتان تعریف کنم. می خواهم یکی از این دو مرد را بکشم. داشتم گذشته هرکدام را مرور می کردم تا ببینم کدامشان بیشتر سزاوار مرگ است. البته کمی که بهشان فکر کردم دیدم مردن آنقدرها هم مساله مهمی نیست. اصلاً شاید هیچ چیز آنقدرها مهم نباشد. اما بالاخره باید یکی از این دو مرد کشته شود و اینکه الان هیچکدامشان نمی دانند که یک نفرشان قرار است انتخاب شود قضیه را کمی تراژیک می کند. بگذارید بیشتر روی این موضوع فکر کنم...
***
خب. بگذارید داستان را اینطوری ادامه بدهم. آقای الف، که روی صندلی راحتی سمت چپ نشسته بود، از جایش بلند شد تا لیوان چایش را پر کند. برای این کار باید به گوشه ای از فضای تیره، که دستگاه چای سازشان آنجا بود برود و طبیعتاً اینکار زمان نسبتاً زیادی از او می گیرد بنابراین بگذارید تا او برمی گردد به آقای ب بپردازم.
آقای ب همچنان با دست چپش روی قوزک پای راستش می کوبید و کم کم احساس می کرد که قوزک پای راست و کف دست چپش را نمی تواند احساس کند. پای راستش را پایین آورد و پای چپش را روی آن گذاشت و شروع کرد با کف دست راستش روی قوزک پای چپش نواختن. بعد یادش آمد که دکتر روانشناسش به او هشدار داده بود که اگر اینکار را تکرار کند، دچار حملات عصبی شدیدی می شود و نباید برای مدتی طولانی در این وضعیت باقی بماند. به این فکر کرد که آخرین باری که دچار این حملات شده بود چند ماه پیش بود و کمی بیشتر که فکر کرد متوجه شد که دلش به شدت برای آنها تنگ شده است. حتی کمی وسوسه شد تا کار کوبیدن روی قوزک پایش را ادامه دهد تا دوباره آن مزه تلخ اما دوست داشتنی را زیر زبانش حس کند اما از این کار منصرف شد. هر دو پایش را روی زمین گذاشت و سیگاری روشن کرد و پک محکمی به آن زد. بعد انگشت اشاره دست چپش را روی شقیقه سمت چپش گذاشت تا تغییر ضربان قلبش را بر اثر ورود نیکوتین به بدنش احساس کند. از این کار خوشش می آمد.
حالا دیگر آقای الف با لیوان پر برگشته بود و روی صندلی راحتی سمت چپ جا خوش کرده بود و بدون اینکه به آقای ب نگاهی انداخته باشد، لیوانش را درست سرجای قبلیش روی دسته صندلی گذاشته بود و داشت ادامه داستان یک زن بدبخت را دنبال می کرد. آقای ب نگاهی به آقای الف انداخت. درواقع اینطور به نظر می آمد که حوصله آقای ب سر رفته باشد. کمی به آقای الف نگاه کرد، رویش را برگرداند و کمی به فضای تیره روبرویش نگاه کرد. دوباره برگشت و نگاهش را به آقای الف دوخت. انگشت اشاره اش را بالا آورد و به سمت شقیقه آقای الف نشانه رفت و شلیک کرد. صدای بلندی در فضای تیره پیچید.
آقای الف مُرد و آقای ب را هم به جرم قتل عمد اعدام کردند.

پوست‌های پسته

من از همین‌جا احساس نفرت و انزجارم را نثار روح تمام کسانی می‌کنم که دانسته یا ندانسته، بزرگ یا کوچک، زن یا مرد، آشغالهایشان را، روی زمین می‌ریزند و در بین اینها کسانی که این آشغال‌ها را از پنجره ماشینی درحال حرکت به بیرون پرتاب می‌کنند، بیشتر مخاطب فحاشی‌های مجازی‌ام قرار خواهند گرفت.
اما از همین‌جا دست تمام کسانی که پوست پسته نصفه روی زمین می‌اندازند تا لذت خُرد کردن آنها، مانند لذت مثله کردن گوسفند توسط قصاب یا لگد کردن یک شاخه گل توسط کودکی گستاخ، به کفش‌هایم رخنه کند را می‌بوسم و از شهردارهای محترم تمامی شهرها صمیمانه خواهشمندم بودجه بیشتری در اختیار این عزیزان قرار دهند تا توانایی خرید پسته بیشتری داشته باشند. حتی چه بسا بشود به طرح «پیاده‌روهای پوست پسته‌ای» هم فکر کرد.

با تشکر

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

زشت است زیبا، زیباست زشتی

ناف اصفهان را با آفتاب بریده‌اند! هوا صاف است آفتاب می‌تابد؛ ابری می‌شود آفتاب می‌تابد؛ باران می‌بارد آفتاب هنوز می‌تابد؛ برف می‌بارد و حدس بزنید چه کسی آن بالاست! بله، آفتاب! حتی خودم یک شب که خسته و کوفته داشتم به رختخواب می‌رفتم با چشم‌های خودم جناب خورشید را دیدم که با چشم‌های پف کرده بالای سر شهر ایستاده بود و می‌گفت: «مجبورم... می‌فهمید؟ مجبورم!»
×××
مجبور است بتابد؟ مجبورش کرده‌اند شاید. تقصیر این ابرهاست اصلاً. اگر کمی زور می‌زدند و بیشتر می‌ماندند و می‌باریدند، آفتاب مجبور نبود اینقدر بتابد. شاید می‌ترسند سرمه چشم‌هایشان خراب شود، رژگونه‌هایشان قروقاطی شود و نازشان را دیگر کسی نخرد. حق هم دارند البته. آدم‌ها، حتی بچه‌های اصفهان هم دیگر آنقدرها ارزشش را ندارند. ناخن‌خشکی از وجود همه می‌بارد اینجا.
×××
تقصیر ابرها هم نیست اگر بخواهیم انصاف داشته باشیم. تربیتشان اینطوری است. تقصیر مادرشان آب است که کوتاهی کرده در تربیت دخترانش. آن وقت‌ها که باید به بچه‌هایش می‌رسید و تربیتشان می‌کرد، می‌نشست جلوی آینه و از آینه می‌پرسید: «آینه خوب! آینه دوست‌داشتنی! بگو ببینم! توی این دنیای بی‌کرون، خوشگلا رو دیدی؟ از اون میون، هرکی میاد هرکی میره، کی از همه خوشگل‌تره؟» و آینه هم جواب می‌داد: «شما بانوی من! شما از همه خوشگل‌ترید!» و آب هم خنده بلندی از سر رضایت سر می‌داد. ولی یکهو خنده‌اش قطع می‌شد، نگران اطراف را نگاه می‌کرد و دوباره از آینه می‌پرسید: «آینه خوب! آینه دوست‌داشتنی!...»
×××
وسواس زیبایی گرفته بود؟ بله، چون زشت شده بود. یک زمانی از بالای کوه خرامان و دوست‌داشتنی می‌آمد پایین و داخل جای گرم‌ونرمی که برایش آماده کرده بودند دراز می‌کشید و می‌رفت در مزارع چرخی می‌زد، سربه‌سر مترسک و کلاغ‌ها می‌گذاشت و بعدش هم می‌دانست که می‌رود پای هویجی، کلمی، سیبی، هلویی، اناری...
×××
تقصیر آب هم نیست. تقصیر زمانه است دوستان من. همه زشت شده‌اند، آب که جای خود دارد. پس اگر یک روزی، یک شبی به آسمان نگاه کردید و دیدید برفی نمی‌بارد، بارانی نمی‌بارد و آفتاب، بی‌رحم و عبوس آن بالا ایستاده و هی غر می‌زند، شما را به خدا به آفتاب بدوبیراه نگویید. مشکل جای دیگری است. جایی دیگر...

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

ابدیت بر روی یک صندلی راحتی

تصمیم گرفته‌ام تا ابد همینطوری اینجا روی صندلی راحتی روبروی تلویزیونِ از برق کشیده شده بنشینم. از همین الان هم از کسی که مجبور است سال‌ها بعد استخوان‌های کپک‌زده و بو گرفته‌ام را از روی صندلی جمع کند، معذرت می‌خواهم. حتماً کار سختی خواهد داشت. پیشنهاد می‌کنم به خودش زحمت ندهد و مجموعه من و صندلی را با هم بسوزاند و خیال خودش را راحت کند.
×××
روی صندلی راحتی نشسته‌ام و پاهایم را روی میز کوتاه روبرویش دراز کرده‌ام و یکی از پاهایم را روی دیگری انداخته‌ام. از پرسونای خودم که اینطور نشسته‌ام خوشم می‌آید. دوست داشتم الان مثلاً یک بسته از این کاغذهای خط دار زردرنگ که خط کشی هم شده‌اند داشتم و شروع می‌کردم هرچیز از مغزم بیرون می‌زد را آن تو می‌نوشتم. اما چه می‌شود کرد؟ اینجا که نشسته‌ام نه قلمی هست و نه کاغذی و من هم که تصمیم گرفته‌ام دیگر از اینجا تکان نخورم! خب الان دیگر پاهایم از این وضعیت خسته شده‌اند. تصمیم می‌گیرم که پاهایم را جابجا کنم و حالا بیایید من را نگاه کنید! یادم نمی‌آید کدام پایم را روی آن یکی گذاشته بودم، پاهایم را روی هوا نگه داشته‌ام و دارم فکر می‌کنم الان نوبت کدام پایم است که روی آن یکی بگذارم و چون از فکر کردن و به خاطر آوردن چیزی دستگیرم نمی‌شود نگاه می‌کنم ببینم کدام پایم خسته‌تر است و لابد این همان پایی است که زیر پای دیگرم بوده و حالا باید رو باشد.
×××
فکر کنم دارم شروع می‌کنم به پوسیدن، چون همین الان یک مشت مگس ریز و درشت دارند با دهانی آب افتاده نگاهم می‌کنند. ببینم، نکند تابستان شده است؟

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

پیاده‌روی در جاده زمان

امروز مُردم. همینطوری محض تفریح. داشتم آهنگ Time is Running Out را زمزمه می‌کردم. دیدم خیلی مناسبت دارد، خیلی هم الکی خوشحال بودم بنابراین تصمیمم را همان موقع گرفتم. برای شیوه انجام دادن این کار هم خیلی فکر نکردم. کافی بود پنج قدم به سمت راست بروم تا ماشین مردی که داشت کف ماشینش دنبال فندک یا تلفن همراهش می‌گشت لهم کند. در مورد اینکه آن مرد داشت دنبال چه چیزی می‌گشت بیشتر از این خیالپردازی نکردم. کافی بود آن پایین دنبال هرچیز کوچکی بگردد. حتی می‌توانست با کسی آنطرف خط دعوا کند یا مثلاً سی‌دی هایده‌اش را عوض کند. به هرحال کار من را راه می‌انداخت.
بعد از اینکه ریق رحمت را سر کشیدم، و بگذارید برایتان بگویم که به غایت تلخ بود، رفتم کمی در خیابان قدم زدم. کمی به خورشید که نورش دیگر نمی‌توانست اذیتم کند نگاه کردم. کمی ابرها را از اینطرف و آنطرف جمع کردم و مجبورشان کردم بالای شهر ببارند. بالاخره مُرده بودم، کسی باید گریه می‌کرد. گرچه بیشتر از دو دقیقه نتوانستم نگهشان دارم، حوصله‌شان سر رفت و رفتند سفارش‌های دیگر را بررسی کنند. بعد کمی دیگر قدم زدم و آدم‌ها را نگاه کردم. کمی دنبال تونل نور گشتم و البته پیدایش نکردم. کمی دیگر آهنگ بالا را زمزمه کردم و بعدش هم رسیده بودم خانه و آمدم اینجا و برایتان داستانش را نوشتم. الان هم دیگر باید بروم فکری به حال ناهارم بکنم که دوباره از گرسنگی نمیرم. راستش سر کشیدن ریق رحمت آنقدرها هم که فکر می‌کردم آسان نبود!