تصمیم گرفتهام تا ابد همینطوری اینجا روی صندلی راحتی روبروی تلویزیونِ از برق کشیده شده بنشینم. از همین الان هم از کسی که مجبور است سالها بعد استخوانهای کپکزده و بو گرفتهام را از روی صندلی جمع کند، معذرت میخواهم. حتماً کار سختی خواهد داشت. پیشنهاد میکنم به خودش زحمت ندهد و مجموعه من و صندلی را با هم بسوزاند و خیال خودش را راحت کند.
×××
روی صندلی راحتی نشستهام و پاهایم را روی میز کوتاه روبرویش دراز کردهام و یکی از پاهایم را روی دیگری انداختهام. از پرسونای خودم که اینطور نشستهام خوشم میآید. دوست داشتم الان مثلاً یک بسته از این کاغذهای خط دار زردرنگ که خط کشی هم شدهاند داشتم و شروع میکردم هرچیز از مغزم بیرون میزد را آن تو مینوشتم. اما چه میشود کرد؟ اینجا که نشستهام نه قلمی هست و نه کاغذی و من هم که تصمیم گرفتهام دیگر از اینجا تکان نخورم! خب الان دیگر پاهایم از این وضعیت خسته شدهاند. تصمیم میگیرم که پاهایم را جابجا کنم و حالا بیایید من را نگاه کنید! یادم نمیآید کدام پایم را روی آن یکی گذاشته بودم، پاهایم را روی هوا نگه داشتهام و دارم فکر میکنم الان نوبت کدام پایم است که روی آن یکی بگذارم و چون از فکر کردن و به خاطر آوردن چیزی دستگیرم نمیشود نگاه میکنم ببینم کدام پایم خستهتر است و لابد این همان پایی است که زیر پای دیگرم بوده و حالا باید رو باشد.
×××
فکر کنم دارم شروع میکنم به پوسیدن، چون همین الان یک مشت مگس ریز و درشت دارند با دهانی آب افتاده نگاهم میکنند. ببینم، نکند تابستان شده است؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر