۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

بله. میخواستم بگویم...

بله. همین حالا که اینجا دراز کشیده ام و اینها را می نویسم دوست دارم مثل هامون درحالیکه فریاد میزنم "چی میخوای... چی میخوای..." در سواحل شمالی یا جنوبی کشور بدوم و همینطور بدون اینکه نگران باشم شن و ماسه به داخل جورابها و کفشهایم نفوذ میکند یا لباسم تا زوایای خفیه اش خیس و کثیف میشود بدوم و به دریا بزنم.
بله. واقعاً چیزی که میخواهم همین است. آدم بعضی وقتها لازم دارد به سرش و سپس فریادکنان به آب بزند و گاهی اینگونه احساسات نه از روی تغییر زاویه ستارگان یا جزرومد و یا حتی مشکلات عدیده زندگی، بلکه از دلخواه انسان نشأت میگیرد. گاهی آدم دلش میخواهد به سرش و سپس فریادکنان به آب بزند. مثل من که با وجوداینکه پیدا کردن "أ" در صفحه کلیدم بسیار سخت است، دلم میخواهد از کلمه "نشأت" استفاده بکنم.
بله. خوابم می آید و باید بخوابم چون فردا باید 5 صبح به طرز وحشتناکی از خواب بیدار شده و به سرکار بروم. بله. دو چیز را باید اینجا بگویم:
1. امروز میخواستم مثل هامون درحالیکه سر رئیسم فریاد میزنم که "چی میخوای... چی میخوای..." به سمت نزدیکترین رودخانه به میرداماد بدوم و بدون اینکه نگران موشها، آشغالها و سپس گل و لای آنجا باشم، چند زیرآبی و سپس کرال سینه بروم.
2. باید فکر کنم ببینم بی میلی ام نسبت به کار از روی تنفر است یا تنبلی. تنفر باشد بهتر است به نظرم.

هیچ نظری موجود نیست: