۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

از کجا شروع شد؟ آهان. از آن دختر. نمی‌دانم کجا پیدایش کردیم. حتی نمی‌دانم چطوری پیدایش کردیم. به خودم که آمدم دیدم با سعید دم در خانه‌ایم و دختر هم آنجاست. رفتیم تو. خانه شلوغ بود. مادر بود. خانم قاسمی هم بود. از همسایه‌ها چند نفری آمده بودند کمک. مهمانی می‌خواستیم بگیریم. از همان جمع‌های فامیلی که چند وقت یکبار تشکیل می‌دادیم. می‌گفتیم و می‌خندیدیم. مردها عرق می‌خوردند و زن‌ها اگر تلویزیون بود سریال می‌دیدند و اگر نبود در مورد همه‌چیز حرف می‌زدند. دو طبقه بود خانه‌مان. من و سعید را پایین جا داده بودند و بقیه هم بالا. دختر را بردیم پایین. مادر دید. آمد جلو و سلام کرد. یادم نیست که از دختر پرسیده باشد. یادم است که روی خوش نشان داد. همیشه اینطور بود. هیچ‌چیز، حتی عجیب و غریب‌ترین اتفاق‌ها هم نمی‌توانست آنقدر هیجان‌زده‌اش کند. هیاهو و رفت و آمد در خانه‌مان قطع نشد. همه‌چیز عادی، مثل قبل. با دختر رفتیم پایین. چرا یادم نمی‌آید آن دختر را کجا پیدا کرده‌ایم؟ اصلاً کی بود؟ مهمان‌ها کم‌کم آمدند. مثل همیشه سفره انداختیم از این سر تا آن سر خانه. همه نشستند دورش. من و سعید با دختر روی میز نشستیم. حتی قیافه دخترک هم یادم نیست! شروع کردیم غذا خوردن، دستمال‌ها آنطرف میز، طرف سعید و دختر بودند. دستمال احتیاج داشتم. نگاهشان کردم. به کار خودشان مشغول بودند. اینجای داستان، دختر کوچکی خاطرم است که قیافه‌اش خیلی آشنا بود. حتماً یکی از همین دخترهای اقوام بود. اما دختری که من می‌شناختم و الان در بدن یک دختر پنج ساله داشت آن دور و بر قدم می‌زد، یک دختر دبیرستانی بود! ازش دستمال خواستم. جعبه دستمال‌ها را به سمتم دراز کرد. یک مشت دستمال آمد بالا و هرچقدر تلاش کردم نتوانستم یکیش را بردارم. یادم داد چطوری باید دستمال بردارم. یکی برداشت و داد بهم. غذا خوردن تمام شد و طبق رسم جمع‌شدن‌های فامیلی دور تا دور اتاق نشستیم و میوه بود و چای و عرق و دود و سریال. از دختر خبری نداشتم. نشسته بودم کنار ظرف هندوانه و داشتم از تلویزیون سریال می‌دیدم. زنی داشت یک زن دیگر را دلداری می‌داد. زن نشسته بود روی زمین، دست‌هایش را گذاشته بود روی میز کوتاهی که آنجا بود و سرش را گذاشته بود روی دست‌هایش و داشت گریه می‌کرد انگار. زن دیگر هم پشتش را می‌مالید و دلداری‌اش می‌داد. زن که دلداری می‌داد برگشت، به وضوح دیدم که خانم قاسمی است! یادم است اصلاً تعجب نکردم! زنی هم که گریه می‌کرد کمی بعد سرش را برگرداند و من با چشم‌های خودم مادر را در تلویزیون دیدم. مادر از پای میز بلند شد، تلفن را برداشت و شماره گرفت. اینجای داستان یادم است که پایین بودیم و خواب بودم. سعید هم آنطرف‌تر خوابیده بود و دختری هم که الان دیگر به عنوان هم‌خانه پذیرفته بودیمش سرش را روی شکم سعید گذاشته بود و به خواب رفته بود. تلفن زنگ زد. سعید گوشی را برداشت، مادر بود. داشت گریه می‌کرد. چیزهایی گفتند. خانم قاسمی گوشی را از مادر گرفت و سعید هم متناوباً می‌گفت: «چی شده؟ خانم قاسمی مادر که حرف نمیزنه، تو بگو چی شده حداقل» غده کوچکی داخل دهانم درآورده بودم. هرازگاهی با زبان بهش نوک می‌زدم که ببینم در چه وضعیتی است. درد نمی‌کرد. همینطوری گوشه لُپم جا خوش کرده بود و همینطور که به حرف‌های سعید و مادر و سعید و خانم قاسمی گوش می‌دادم، با زبانم باهاش بازی می‌کردم. ناگهان خودم را کنار ظرف هندوانه پیدا کردم. تلویزیون داشت ادامه می‌داد. صدای سعید از تلویزیون می‌آمد که: «تورو‌خدا بگید چی شده؟» غده شروع کرد به بزرگ شدن. بزرگ و بزرگتر شد، جوری که نمی‌توانستم دهانم را ببندم. از ته گلویم صدای داد مانندی زدم و غده را با مایع قهوه‌ای رنگ غلیظی توی ظرف هندوانه تف کردم. جماعت آنجا انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. اما از اطراف شنیدم یکی گفت: «جوانه زده...» غده دوم شروع کرد به بزرگ شدن. اینبار دویدم داخل دستشویی و غده دوم را هم تف کردم. غده سوم، غده چهارم، همینطور پشت سر هم، ظرف چند هزارم ثانیه غده‌ها درمی‌آمدند، بزرگ می‌شدند و با مایع قهوه‌ای رنگ غلیظی از دهانم بیرون می‌زدند. مادر آمد تو و گفت: «جوانه زدی؟ یا داری نوه درمیاری؟» نگاه کرد و خوشحال گفت: «نه جوانه زدی!» اینجای داستان یادم است که روی تختم بیدار شدم، ساعت سه و نیم صبح بود. بی‌اختیار لپتاپ را روشن کردم، وبلاگ را باز کردم و نوشتم: «از کجا شروع شد؟ آهان. از آن دختر...»

هیچ نظری موجود نیست: