۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

غلاف تمام کشک

دیشب برای خودم جایزه گذاشتم که اگر این چند تا تمرین آمار را حل کنم، اجازه دارم که «غلاف تمام فلزی» کوبریک را ببینم. انگیزه بسیار قوی بود و موفق شد وادارم کند تمرین ها را حل کنم. برای اساتید ترم های تابستان، این مهم است که ببینند شما دارید مثل سگ به درسشان اهمیت می دهید، تمرین حل می‌کنید و سر کلاس می روید. هرچقدر درس کم اهمیت تر باشد، میزان مثل سگ اهمیت دادن شما باید بیشتر باشد. من این را می گذارم به حساب عقده های ناگشوده استاد. اینکه از همان اول که در این رشته، مثلاً فرض کنید آمار، قبول شده مجبور بوده متلک بچه های مهندسی را، وقتی داشته فرم آمارگیری بینشان پخش می کرده، تحمل کند و بعدش هم که فارغ التحصیل شده با پدرومادر گرامی اش قربان بازار کار رفته است و چرخ روزگار او را انداخته وسط گچ و تخته سیاه و البته بدتر از آن، ماژیک و تخته سفید و از همانجا شروع کرده به قلع و قمع. با شما می خندد، صمیمی می شود، احساس می کنید که دیگر همه چیز تمام شده و شما قطعاً پاس می شوید ولی دقیقاً هدف آنها هم همین است که ترمی با شما بخندند و آخر ترم به ریش داشته یا نداشته تان. دقیقاً روش کارشان مثل جادوگر هانسل و گرتل است که خانه شکلاتی و آنچنانی نشانتان می دهد ولی پشت ماجرا می خواهد بگذارد خوب چاق و چله بشوید، بعد بخوردتان.

مدل ریش این استاد آمار ما، مثل مدل ریش جواد خیابانی است و من همیشه فکر میکنم چطور یک انسان می تواند مدل ریش هایش را اینطوری انتخاب کند! آخر گونه هایتان به طرز فاجعه باری آویزان جلوه می کنند، مخصوصاً اگر چاق باشید، و این آویزان بودن گونه ها من را به شدت یاد یک نژاد از سگ می اندازد که همین شکلی، دقیقاً همین شکلی گونه هایش آویزان است. البته قیافه استاد اینقدرها هم بد نیست، اما الان که دراز کشیده ام و به قیافه اش که دارد درس می دهد فکر می کنم، قیافه اش به نظرم کریه و زشت است. گونه های آویزان و چشم های گودرفته، دیگر چه دلیلی برای انزجار از یک شخصیت می خواهید؟ همین ها کافی است تا دراز بکشید و برایش داستان بسازید.

دیشب غلاف تمام فلزی را دیدم. قیافه سرباز پایل وقتی در دستشویی اسلحه اش را به سمت فرمانده اش گرفته، می تواند یکی از شاهکارهای بازیگری قرن بیستم باشد. اصلاً این غلاف تمام فلزی یک شاهکار در فیلم های جنگی به حساب می آید. تا وسط هایش فقط داد و بیداد فرمانده است که به گوش می رسد، تقریباً هیچ دیالوگ متفرقه ای بین شخصیت های دیگر اتفاق نمی افتد و فقط فرمانده داد می زند: «تو قاتل هستی؟» و سرباز با فریاد جواب می دهد: «قربان، بله قربان» ممکن است سردرد بگیرید، یا خسته شوید از اینهمه داد و فریاد و تحقیر و توهین. اما کارگردان و فیلمنامه نویس به خوبی دارند شما را با شرایط سربازی و آموزشی آشنا می کنند. قشنگ می روید داخل جو جنگ. جو فرمانده-سرباز. اینکه شما هیچ اختیاری از خودتان ندارید و حتی برای آب خوردن هم باید فرمانده تان دستور بدهد. اینکه شما آخرش باید برای سرزمین تان کشته شوید، وگرنه انگار چیزی گم کرده اید! داد و فریادهای فرمانده که تمام می شود و هرکس به گروهان خودش در ویتنام می پیوندد، من هم برای اینکه صبح خواب نمانم لپتاپ را خاموش می کنم و می خوابم.

چند روز پیش با خانواده رفته بودیم افتتاحیه یک پاساژ خیلی بزرگ. رفته بودم دنبال چای مجانی بگردم، تمام پاساژ را گشتم و فقط در طبقه آخرش یک جا پیدا کردم که چای می داد. آب جوش و چای کیسه ای را گرفتم و رفتم روی صندلی نشستم و به تلویزیون روبرو که خاموش بود نگاه کردم. صدای آهنگ و همهمه و اینها داخل پاساژ به گوش می رسید. یک آقایی که از لباسش معلوم بود که نگهبان است داشت از آنهایی که داخل پاساژ بودند آمار می گرفت، مثلاً می خواست ببیند چند نفر داخل پاساژند یا یک همچین چیزی. روش کارش هم اینطوری بود که یک لیوان آب جوش دستش بود و هرکس برای معرفی خودش باید چای کیسه ای که داشت را داخل این آب جوش چندبار تکان می داد تا کمی رنگ بگیرد! فکر کنم چای هایشان یک کوروموزومی، چیزی داشت که مثلاً رنگ چای کیسه ای شما با بغل دستیتان فرق می کرد! بعد با برایند گرفتن از همه این رنگ ها می فهمیدند که چه کسی آمده و چه کسی نیامده! به من که رسید خواستم چای کیسه ایم را داخل لیوان یکبارمصرف آب جوشش فرو کنم که دستم خورد به لیوان و همه اش ریخت و دقیقاً چای ها وسط زمین و آسمان بودند که از خواب پریدم و دیدم برای کلاس آمار صبح خواب مانده ام! یعنی خواب نمانده بودم، فقط دیگر وقت نداشتم حمام کنم و با این وضع مو و ریش بلند هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتوانستم پایم را بیرون بگذارم.

* این متن نیاز به یک جمله پایانی به عنوان حسن ختام دارد. البته یکی داشت اما ترجیح دادم به جایش این پی‌نوشت را بنویسم.

۱ نظر:

امیر گفت...

واقعا کل متن شما هم کشک بود