۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

عبور از سه راهی مُردن

1. به نظر شما چه نوع افرادی دست به خودکشی می‌زنند؟ به نظر من سه نوع آدم این کار را می‌کنند. یک نوعش را می‌شناختم و همه‌مان می‌شناسیم. اما در این چند روزه با دو دسته دیگر آشنا شدم که دیدم بد نیست راجع بهشان بنویسم.

2. دسته سوم، همان دسته‌ای که همه‌مان می‌شناسیمشان آنهایی هستند که به دلیل مشکلات زیاد، ناراحتی‌های زیاد، پوچی، پریشانی و مشکلاتی از این قبیل جانشان به لبشان می‌رسد و در یک لحظه‌ی خیلی خاص که به نظر می‌رسد همه‌چیز آماده است، دست به خودکشی می‌زنند. مثالی که می‌توانم بزنم زنی است که دوست مادرم بود و با قرص خودکشی کرد. به موقع پیدایش کردند و به بیمارستان رساندندش و چند ساعتی هم زنده بود اما فوت کرد. مادرم می‌گفت در آن چند ساعت مثل سگ پشیمان بود! (این دقیقاً جمله‌ای است که مادرم گفت). به نظر من تمام افرادی که اینطوری خودکشی می‌کنند، درست بعد از اینکه فهمیدند چه بلایی دارد سرشان می‌آید، مثل سگ (و مؤدبانه‌اش، خیلی زیاد) پشیمان می‌شوند.

3. اما دو دسته دیگر که توانسته‌اند کنجکاوی من را برانگیزانند را می‌توانم فقط با مثال توضیح بدهم.

4. «یک روز خوش برای موزماهی» سلینجر را خوانده‌اید؟ فرنی و زویی را چطور؟ پری مهرجویی را دیده‌اید؟ اولی را که خواندم، حس خاصی نداشتم. به نظرم یک داستان معمولی بود. فردایش که داشتم به داستان فکر می‌کردم یادم آمد که راستی یک نفر آخر داستان خودکشی کرد! به همین راحتی. یک نفر با دوست‌دخترش به مسافرت می‌رود، خودش رانندگی می‌کند، هشتاد تا بیشتر نمی‌رود، اتاقی در هتل کنار ساحل می‌گیرد، درحالیکه دوست‌دخترش دارد با تلفن صحبت می‌کند کنار ساحل حمام آفتاب می‌گیرد، می‌رود شنا می‌کند، با دختری مو بور راجع به موزماهی حرف می‌زند، در آسانسور هتل سر به سر خانم دیگری می‌گذارد، به اتاقش می‌رود، روی تخت دراز می‌کشد، به دوست‌دخترش که روی تخت کناری دراز کشیده است نگاه می‌کند و ماشه را روی شقیقه سمت راستش می‌چکاند. به همین راحتی! انگار چیزی است که همیشه اتفاق می‌افتاده، مثل سیگار کشیدن، مثل نگاه کردن قسمت 23 قهوه تلخ.

5. فرنی و زویی را نخوانده‌ام. پری را، که از روی همین داستان ساخته شده است را هم ندیده‌ام. اما شنیده‌ام یکی از شخصیت‌هایش همینطوری خودکشی می‌کند. اگر خوانده‌اید یا دیده‌اید برایم تعریف کنید راجع به خودکشی آن شخصیت چه فکری می‌کنید؟

6. رهبر دسته اول، که بیشتر از دو دسته بالا برایم ارزشمندتر و قابل احترام‌تر هستند، یوکیو میشیما، نویسنده ژاپنی است. با میشیما در رساله «تأملی بر مرگ میشیما» نوشته هنری میلر آشنا شدم. میشیما سه بار نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شده بود، تأثیرگذارترین نویسنده قرن بیستم ژاپن بود. چهل و پنج سالش بود. منظورم این است که هنوز جوان بود. شرایط بدنی بسیار خوبی داشت. شرایط روحی و عقلی‌اش هم ظاهراً خوب بود اما از 18 سالگی در فکر خودکشی بود. به زمان، مکان و روشش هم فکر کرده بوده. چرا؟ میلر می‌گوید برای کشورش این کار را کرد. کشوری که می‌دید دارد فرهنگش را به پیشرفت، به تکنولوژی، به صنعت می‌فروشد. فرهنگ کشورش سامورایی داشت، آیین داشت، شجاعت داشت، غنی بود و میشیما می‌دید که پیشرفت و تکنولوژی پوچ است، تهی است، افرادی به بار می‌آورد که به جز پول و رفاه و پیشرفتی که همه چیز را زیر پا می‌گذارد چیز دیگری نمی‌بینند. میشیما به روش سِپوکو خودکشی کرد. روش آیینی سامورایی‌ها که خنجر را در شکمشان فرو می‌کنند.

7. نمی‌دانم. قبلاً فقط یک گروه می‌شناختم که خودکشی می‌کنند: دسته سوم. آنهایی که از زندگی کردن می‌ترسند، آنهایی که چگونگی زندگی را از چراییش مهمتر می‌دانند و چون چگونگی‌اش بر وفق مرادشان نیست، تمامش را پوچ می‌بینند. اما الان دیگر هیچ‌وقت راجع به آنهایی که خودکشی می‌کنند قضاوت نمی‌کنم.

---
افزوده شده:
یک ساعت بعد از منتشر کردن این پست عصیانگر کامو را شروع کردم و چقدر تعجب کردم از اینکه موضوعش همین خودکشی است. شاید با کلی دسته دیگر آشنا بشوم. حتماً در موردشان خواهم نوشت.

هیچ نظری موجود نیست: