۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

همزمان برف هم ببارد بد نیست

خیلی دوست دارم این موضوع را به سرما ربط ندهم اما ظاهراً فقط به خاطر سرما بود که آخرهای راه، از ایستگاه اتوبوس تا خانه را داشتم می‌دویدم. اول‌های راه را پیاده رفتم. یعنی منظورم این است که تمام راه را پیاده رفتم اما مسیر رفت را با سرعتی که خودم هم بعدها باورم نشد راه رفتم. مسیر دروازه شیراز تا هتل پل را 12 دقیقه‌ای پیاده رفتم. آنهایی که رفته‌اند می‌دانند.
به سی‌وسه پل که رسیدم پاهایم کرخت شده بودند اما هنوز آرام نشده بودم. هنوز مغزم فرمان راه رفتن می‌داد. هنوز تازیانه می‌زد. باید تصمیم می‌گرفتم کجا بروم. بروم سری به کتابفروشی‌هایم بزنم یا فیلم شب‌های روشن را ببینم؟ تصمیم سختی بود چون نه حوصله فضای ساکت کتابفروشی را داشتم نه فضای پرهیاهو و پر از دیالوگ فیلم را، نه حتی اجازه ایستادن داشتم. تا وسط‌های سی‌وسه پل رفتم که بروم کتابفروشی‌ها را بگردم اما ناگهان خودم را ردیف اول سینماتک و درحال تماشای فیلم دیدم.
بالاخره از صدای بم و بی‌کیفیت فیلم و خاموش شدن‌های پشت سر هم پروژکتور حالم بد شد و به مقصد کتابفروشی زدم بیرون. ذهنم مشغول بود. حسابی هم مشغول بود. همینطور پشت سر هم فکرهای جورواجور می‌آمدند و می‌رفتند. یادم است که آهنگ Qui Sera, Sera در مغزم می‌پیچید. هرازگاهی که به خودم می‌آمدم و می‌دیدم دارم این آهنگ را زمزمه می‌کنم، «لعنت به این آهنگ، لعنت به این آهنگ» جایش را می‌گرفت.
رسیدم به کتابفروشی و چقدر تعجب کردم وقتی دیدم آرام شده‌ام. صداها محو شده بودند. تمام مغزم پیدا کردن مرشد و مارگریتای بولگاکف بود. از فروشنده سوال کردم، گفت چاپش تمام شده. یعنی من تنها کسی هستم که هنوز این کتاب را نخوانده. چه خوب! می‌توانم توی خیابان دوره بیفتم و داد بزنم من مرشد و مارگریتا را نخوانده‌ام! و از خوشحالی دور خودم بچرخم و بلند بلند بخندم. همزمان برف هم ببارد بد نیست.
داشتم از فروشنده می‌پرسیدم کالیگولای کامو را دارد یا نه که چشمم به سلاخ‌خانه شماره پنج افتاد. ونه‌گات! نویسنده محبوبم! چه عالی. خریدمش دوستان عزیز من. باور کنید این کار را کردم!
کتاب را که خریدم هاج و واج در خیابان‌ها قدم زدم. پاهایم که هیچ، مغزم هم دیگر کرخت شده بود. واقعا نمی‌دانستم هدفم چیست یا برای چی دارم راه می‌روم یا اصلا چرا اینجا هستم؟
کتاب دستم بود و حتی نمی‌توانستم آن را داخل کوله‌پشتی‌ام بیندازم. تمام مسیر برگشت را آنقدر آهسته راه رفتم که حتی ماشین‌های ایستاده هم ازم جلو می‌زدند. بی‌جهت و مثل دیوانه‌ها اطراف را نگاه می‌کردم و راه می‌رفتم. چند پسر و یک دختر دیدم که دنبال هم کرده بودند و به شوخی می‌خواستند همدیگر را از پل بیندازند پایین. دوستان عزیز من! اگر هر روز دیگری بود، مثل همین الان که دارم اینها را برایتان می‌نویسم، به حماقت بشر که می‌تواند اینقدر پایین باشد که جان دوستانش را به شوخی و لودگی بگیرد لعنت می‌فرستادم. اما آن روز حتی بهشان فکر هم نکردم و چند ثانیه بعد حتی یادم نبود که اینها را دیده‌ام و اگر بهشان فکر هم می‌کردم شاید خیال می‌کردم روزها قبل آنها را در خواب دیده‌ام.
سوار اتوبوس شدم، یک صندلی تکی پیدا کردم و خودم را رویش گم و گور کردم. مثل یک انسان ترسو و شکاک شده بودم که به همه به چشم دشمن نگاه می‌کند. انگار کسی دنبالش کرده. محض اینکه کمی آرام شوم کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن که صدای فریاد راننده که ایستگاه آخر را گوشزد می‌کرد خوابم را پراند. پیاده شدم و بقیه داستان را هم که خودتان می‌دانید، تا خانه دویدم.
دوستان من! دوستان خوب من! دلیل اینکه اینها را دارید می‌خوانید این است که الان که اینجا در تاریکی نشسته‌ام همان حسی را دارم که در مسیر برگشت روی سی‌وسه پل داشتم. شکاک، ترسو، غمگین، تنها، پر از خیالبافی‌های احمقانه، پر از افکار افسار گسیخته، هاج و واج...
دوست دارم کسی اینجا بود تا اینها را با جزئیات کامل برایش تعریف کنم. تا آت و آشغال‌های مغزم را روی دامنش بالا بیاورم و بعد سرم را روی پاهایش بگذارم و با بلندترین صدایی که می‌توانم قهقهه بزنم تا از حال بروم و دو قطره اشکی که ته دلم مانده بی‌اختیار از چشم‌هایم سرازیر شود و تمام کثافت روی دامنش را بشورد و ببرد. همزمان اگر ممکن باشد برف هم ببارد بد نیست.