۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

آخرین روز زندگی من

امروز با کمک دو تا مرد دیگر یک پیرزن سوار بر ویلچیر که حتی نمی‌توانست حرف هم بزند را از پله‌ها (چون آپارتمان چهار طبقه‌اش آسانسور نداشت!) به طبقه سوم یک آپارتمان بردم. پیرزن از شدت راه نرفتن ورم کرده بود. جایی وسط راه یکی از مردها، که انگار پسرش بود، ازش پرسید که جایش گرم و نرم هست؟ و پیرزن خندید. فکر می‌کنم تنها کاری که می‌تواند انجام دهد همین باشد. به حالای پیرزن که فکر می‌کنم دلم می‌گیرد. اینکه چطور الان خوابیده؟ اصلاً خوابیده آیا؟
×××
فکر که می‌کردم یک جمله‌ای یادم آمد که آن اول‌ها که توئیتری شده بودم یکی نوشته بود: «صد سال دیگه اینموقع هممون مُردیم!» یادم نیست چه کسی این را نوشته بود. حتی شک دارم که داخل توئیتر هم خوانده باشمش. بگذریم.
خیلی فکر کردم به این جمله. به صد سال دیگرم فکر کردم. ترس برم داشت. خودم را دیدم که روی تختی افتاده‌ام و دستگاه تنفس در دهانم و پنجاه تا سرم در هر دستم و لگن کثیفی هم پایین تختم است. یک نفر را می‌بینم که می‌آید بالای سرم و با نفرت داد می‌زند: «بمیر پیرمرد خرفت! بمیر!» احتمالاً عروسم است. در دلم می‌گویم: «بیست و دو سالم بود که آرزوی مرگ کردم!»
×××
یادم است همان روز که آن جمله کذایی را خواندم ماتم برد. دلیلش این بود که واقعاً جمله درستی است. یعنی می‌توانم به جرأت بگویم جمله‌ای اینقدر راست تا آن موقع نشنیده بودم و هنوز هم نشنیده‌ام. صد سال دیگر همه آدم‌هایی که می‌توانند این جمله را بخوانند مُرده‌اند! نه. احمقانه است که فکر کنید به حال آن همه آدم تأسف خوردم...
×××
باور کنید می‌خواهم ادامه این افکار دنباله‌دار را برایتان بنویسم و خدا می‌داند که می‌توانم اما طولانی می‌شود. خسته‌تان می‌کنم. همینقدر برایتان می‌گویم که صد سال دیگر که هیچ، روزی که بدانم فقط 20 سال دیگر زنده‌ام، آخرین روز زندگی من است!

۲ نظر:

Hel. گفت...

100 سال دیگه هممون مردیم
غیر اونایی که نمی میرن

پدرام گفت...

هیچکس نیست که تا اونموقع زنده باشه، حاضرم سر زندگیم شرط ببندم!