۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

فلسفه دست دادن

منتظرم دانلودم تمام شود. حدود 60 درصد دیگرش مانده و این فرصت خوبی است که کمی اینجا بنویسم. نمی دانم چرا فکر می کنم هروقت می خواهم غر بزنم یا وقتی حالم سر جایش نیست، وردپرس را باز می کنم و می نویسم؟! البته من همیشه موضوعی برای غر زدن دارم و نتیجتاً فقط وقتی سراغ وبلاگ خاک گرفته ام می روم که حالم سر جایش نیست! الان از دانلودم 18 درصد دیگر مانده. نمی دانم چرا الان که نیازی ندارم کارم زود تمام شود، سرعت دایال آپ فضایی شده. عرض خاصی نیست! همینجوری اینجا را باز کردم و دیدم بد نیست حال و احوالی هم از شما بپرسم. اگر از احوالات ما جویا باشید، ما هم خوبیم!

دانلودم همین الان تمام شد. ولی نه خوابم می آید، نه چیزی دارم که اینجا بنویسم. بلاتکلیفی هم بد دردی است. یا مثلاً اینکه شدیداً نیاز به قدم زدن و حرف زدن یا حرف شنیدن باشی اما کسی را پیدا نکنی. دائم شماره این و آن را نگاه می کنی. از لیست 500 نفری شماره ها، دو سه نفر را پیدا می کنی که بهشان زنگ بزنی و دعوتشان کنی به یک هواخوری. گور بابای هواخوری دو نفره! به یک گروه بیست-سی نفری هم راضی بودم. اما هرکسی کار خودش را دارد. یک عده نیستند و یک عده دیگر کار دارند و یک عده سرما خورده اند و یک عده دیگر هم اصلا وجود خارجی ندارند!

لعنتی! این فایلی که دانلود کردم، ISO است. حالا این وقت شبی سی دی خام از کجا پیدا کنم؟

بلاتکلیفی که شاخ و دم ندارد. این وضعیت هم خودش یک نوع بلاتکلیفی است. سی دی خام را نمی گویم البته. وضعیت بالا را می گویم. اینکه از لیست 500 نفری، هیچکس را پیدا نکنی که همراهی ات کند. بیخودی توی خیابان قدم میزنی. فکر و خیال می بافی. میروی فلش خانم م. را پس بدهی، شاید به این بهانه چند قدمی پیاده روی کنید. خانم م. نمی تواند بیاید. به ولگردی در خیابان ادامه می دهی. چند قطره باران به صورتت می خورد. صبر می کنی شاید کمی باران ببارد و نحسی این جمعه نحس را بشورد و ببرد. اتفاقی نمی افتد. یک مشت ابر سیاه فکستنی بالای سرت وول می خورند و عین خیالشان هم نیست. نا امید می روی خانه شاید آنجا خبری شده باشد. در خانه خبری نیست. بیرون را نگاه می کنی. باران مثل چی دارد می بارد. دیگر حس بیرون رفتن نداری. به ابرهای سیاه چشم غره می روی. خانم م. زنگ می زند که فلان نرم افزار خراب شده است. راهنماییش می کنی. منتظر می مانی زنگ بزند و بگوید که درست شده است یا نه. زنگ نمی زند. روی تختت دراز می کشی. گوگل ریدر را باز میکنی. چند روزی است فقط مینیمالیست ها می نویسند و خبری از توکا و گوریل نیست. اتفاقی چشمت به یک سیستم عامل 3 مگابایتی می افتد. وسوسه می شودی دانلودش کنی ببینی چه شکلی است. دانلودت که به 40 درصد می رسد، پیش خودت فکر می کنی بهتر است وبلاگم را باز کنم و چیزی بنویسم. چیزی به فکرت نمی رسد. چند بار هرچی نوشته ای را پاک می کنی و دوباره می نویسی. حسش را نداری تا آخر بنویسی. فایلی که دانلود کرده ای را نگاه می کنی و می بینی که سی دی خام نداری... گفتم که هروقت بخواهم غر بزنم، می نویسم! این هم از غر امروز. پس تا غر بعدی مواظب خودتان باشید.

پ.ن: همانطور که می بینید، تیتر بالا هیچ ربطی به مطلبی که خواندید، ندارد. این تیتر به مطلب قبلی که توسط کلیدهای Ctrl+A و Delete نوشته شده بود، ربط دارد. عذرخواهی نویسنده را به خاطر نداشتن حوصله برای فکر کردن و تغییر تیتر بپذیرید.

۷ نظر:

هاشمی گفت...

- بالا و پایین رفتن با آسانسور؟
پدرام :امروز صبح ۱۴۲۳ بار با آسانسور بالا و پایین رفتم.
- چطوره یه کمی مارشمالو بخوری؟
پدرام :تا به حال ۲۳،۲۴۱...
- فک نکنم هنوز به ۲۳،۲۴۱،۵۶۱ رسیده باشه، چه برسه به ۲۳،۲۴۱،۵۶۲ ؛)
اصلآ کلان امیدوارم موضوع این نباشه

عابرپیاده گفت...

تازه فکر کن تو این شرایط بعد از سه هفته منتظر پخش سریال مورد علاقه ات باشی بعد ساعت ۱۰ شب شبکه نامحترم یک سیما بیاد واست یه سریال عجیب قریب از نوع جنوب شرقی-اروپایی واست بذاره :( دیشب اگه میتونستم تلویزیون رو خورد میکردم.
جمعه خوبی نبود :(

عابرپیاده گفت...

ببخشید سریال نبود اونی که نشون داد فیلم سینمایی بود :( خیلی هم مزخرف بود هرچند که ندیدمش. تازه اونم تو ساعت پخش سریالهای درجه یک. جون خودشون :( به قول فرفریها مملکته داریم :(
راستی یه سوال چطوریه توی تلویزیون فیلم سینمایی نشون میده بعد توی سینما سریال نشون نمیدن؟ ..دی

پدرام بهروزی گفت...

@عابر پیاده: آره. آرمان هم همین حس رو داشت:دی

پدرام بهروزی گفت...

@هاشمی: لافکادیوی من هنوز دست توئه؟!! X(

علی گفت...

دلم برات تنگ شده پسر! :) میگفتی پا میشدم میومدم اصفهان یه قدمی با هم میزدیم! :دی
یادمه اون موقع ها خیلی حالم گرفته میشد وقتی تنها توی خونه میموندم! و به همون اندازه هم خیلی حال میداد وقتی یکی پیدا میشد که باهاش بری یه چند قدمی هوا بخوری!
تا یادم نرفته... صرفا جهت حرکت در خلاف جهت اکثریت(!) بگم که این جمعه خیلی هم خوب بود و کلی هم خوش گذشت! جاتون خالی رفتیم آبشار نیاسر و به مقبره سهراب (مشهد اردهال) هم یه سری زدیم ؛)

پدرام بهروزی گفت...

@علی: البته منم باید اعتراف کنم دلم واسه گیر دادن هات تنگ شده ؛)
موفق باشی.