۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

آشغال

خانم میم عزیز،

جایتان خالی همین الان از حمام آب داغ برمی‌گردم. به ازای هر قطره آبی که از دوش بر سر و صورتم سرازیر می‌شد، یادتان کردم. بگذریم حالا از خاطرات گذشته.... چشمتان روز بد نبیند، به محض اینکه وارد حمام شدم، با یک عدد شئ گرد و زردرنگ با خالهای مشکی مواجه شدم. حتماً شما می‌دانید که اینجانب موقع رفتن به حمام آب داغ، عینکم را از روی چشم‌هایم برمی‌دارم و همچنین می‌دانید که بنده حقیر، بدون عینک، فرق یک کرگدن را با یک سکه بیست و پنج تومانی تشخیص نمی‌دهم چه برسد به تشخیص ماهیت یک شئ گرد و زردرنگ با خال‌های مشکی! اول فکر کردم شاید شئ مذکور، همان کیک زرد خودمان، از نوع کشمشی‌اش است اما بعد از نزدیک شدن به شئ مذکور و قرار گرفتن در فاصله‌ای حدود پنج سانت از آن، متوجه شدم که شئ مذکور درب سطل آشغال خانه‌مان است و آن خالهای مشکی هم کشمش نیستند، کنجدهایی هستند که از روی نان‌های کنجدی که خریده بودیم روی آن ریخته شده است. البته خود من هم مثل شما سوال «کنجد روی درب سطل آشغال شما چه‌کار می‌کند؟» به ذهنم خطور کرد و به همین دلیل بود که فاصله پنج سانتی‌ام از درب سطل آشغال را کمتر کردم تا جواب سوال شما را پیدا کنم.

خانم میم عزیز،

چشم ما کور بشود و شما این صحنه‌ها را نبینید،‌ کنجدهای مذکور در واقع کنجد نبودند! کرم بودند! از آنهایی که بعد از خوردن مقدار بسیار زیادی غذا، دور خودشان پیله می‌بندند و تبدیل به مگس می‌شوند! البته من هم مثل شما بلافاصله متوجه شدم که کرم مگس اساساً پیله نمی‌بندد و اینها دقیقاً... بگذریم حالا از جزئیات ماجرا! همین‌قدر خدمتتان عرض کنم که صحنه بسیار چندش‌آور و دهشتناکی بود. به‌هرحال بنده از آنجایی که می‌خواستم زیر دوش آب داغ خاطراتم با شما را مرور کنم و مثل آقای «لئون» در فیلم آموزنده «حرفه‌ای» یک دستم را به دیوار روبرویم تکیه بدهم، وزن بدنم را روی آن بیندازم و درحالی که سرم پایین است و آب داغ از لای موهایم به پایین سرازیر می‌شود، با دست دیگرم موهایم را چنگ بزنم و به خاطر بی‌وفایی‌هایی که از شما بر من رفته است، اشک بریزم، درب زردرنگ را به کناری زدم و آب داغ را به روی خودم باز کردم. یکبار هم زیر دوش از سر کنجکاوی، تصمیم گرفتم درب زردرنگ را زیر آب داغ بگیرم تا ببینم چه اتفاقی می‌افتد. اجازه بدهید نتیجه را برایتان نگویم که می‌دانم شما انسان بسیار حساس و شکننده‌ای هستید و اصلاً این حرفها ارزش گفتن ندارند.

در پایان می‌خواستم یادآوری کنم که اینجانب هرشب راس ساعت نه، پایین پنجره اتاق شما منتظرتان هستم تا به بهانه دیدن ما هم که شده آشغال‌هایتان را پایین بیاورید و به حال و روز ما دچار نشوید. البته نمی‌دانم چرا شما هیچوقت نمی‌آیید. اصلاً پیشنهاد می‌کنم آشغال‌هایتان را از همان بالا به سمت صورت ما پرت کنید، مدیونید اگر فکر کنید ما جاخالی می‌دهیم.

ارادتمند شما، یک اژدهای آبی و زرد که آهنگ مورد علاقه شما را گذاشته و بغض کرده است...