۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

تمام کتاب‌های من

تصمیم خاصی برای نوشتن ندارم. همینطوری نشسته‌ام پای کامپیوترم تا دی‌وی‌دی‌هایی که همخانه‌ای جدید داده را امتحان بکنم. انگار روی کامپیوتر خودش اجرا نمی‌شوند ولی به من چه ربطی دارد که این دی‌وی‌دی‌ها چه چیزهایی را حمل می‌کنند؟ شاید به خاطر تحصیلات کامپیوتریم است که داده تا من امتحان بکنم. نمی‌دانم چرا همه فکر می‌کنند کامپیوتری‌ها از کامپیوتر خوششان می‌آید! وسیله مزخرفی است به هرحال. دی‌وی‌دی اول خام بود. دی‌وی‌دی دوم را داخل دستگاه گذاشته‌ام و منتظرم تا کامپیوتر تلاشش برای باز کردن آن را تمام بکند. از این قرار دادن حرف "ب" قبل از فعل‌های مضارع خوشم آمده. مثلاً "امتحان بکنم" به جای "امتحان کنم". این را در داستان‌های هدایت دیدم، مخصوصاً "بوف کور" و "زنده به گور". حس خاصی بهم منتقل می‌کند. شاید تأثیر زیادی که این دو داستان بر من دارد از همین طرز فعل‌نگاری ناشی "بشود". نمی‌توانم برایتان تعریف "بکنم" که چه حسی بهم دست می‌دهد وقتی به آن فعل‌ها می‌رسم.
آهان، موضوع جالبی پیدا کردم. دیشب که اثاثم را منتقل کردم در اتاق جدید، تمام کتاب‌هایم را مرتب کردم و بالای تختم، به ترتیب اندازه و قطر، روی زمین چیدم. (دی‌وی‌دی دوم هم خام بود! دی‌وی‌دی سوم.) طوری آن‌ها را چیدم که عنوانشان رو به بالا باشد تا بتوانم به راحتی از روی تخت آنها را شناسایی بکنم. کارم که تمام شد خیلی کیف کردم! از ترتیب قرار گرفتنشان که از راست به چپ لاغرتر می‌شدند، از رنگ جلدهایشان که درهم و برهم بود و ربط خاصی به هم نداشتند و از اینکه کتاب‌های تخصصی کامپیوتر یا هر رشته کوفتی دیگری داخل آنها نبود خوشم آمد. یکجور قداست و آرامش خاصی داشتند. (دی‌وی‌دی سوم هم خام بود. ناامید شد وقتی برشان گرداندم. شانه‌هایم را بالا انداختم و برای دلداری گفتم: "بعضی وقتا پیش میاد!") داشتم کتاب‌ها را می‌گفتم. نشتم و شمردمشان. چهل و پنج جلد کتاب، با احتساب کتاب‌های شعر و چندجلدی‌ها. خیلی خوشم آمد. چهل و پنج عدد خوبی است برای منی که تازه به جان ادبیات افتاده‌ام و امیدوارم چیز خاصی در آنها پیدا بکنم (چه چیزی؟ شاید روش مبارزه با روزمرگی منحوسی که به جانم افتاده. "هنوز نمی‌دانم" جواب بهتری است). البته باید اعتراف بکنم که چند جلد از این کتاب‌ها مال خودم نیستند و آنها را از کسی قرض گرفته‌ام. چند جلدشان هم کتاب‌هایی است که از این و آن در خانه‌ام جا مانده. ولی با اینهمه آنها هم در آرامشی که بالای تختم برقرار است سهیم هستند.
خلاصه اینکه کتاب‌هایم را خیلی دوست دارم. شاید روزی برسد که مثل هانتا در "تنهایی پرهیاهو"، هزاران تُن کتاب، که تمام اتاقم را پر کرده‌اند، جمع کرده باشم و شب، موقع خواب با صدای جویده‌شدنشان زیر دندان‌های موش‌ها و موریانه‌ها و ترس اینکه یک روز همه‌شان روی سرم آوار می‌شوند، به خواب بروم.

۲ نظر:

Hel. گفت...

نوشته هات خوبن کلن. من دوس دارم.

پدرام گفت...

مرسی :)
منم وبلاگ تو رو میخونم. خوب می‌نویسی.