۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

داستان پدرام درون که میخواست به کوه برود

پسر همسایه از همان بالا داد زد: «پدراااام... پدراااااااام... پدراااااااااااااااااااام...» از این کارش به شدت متنفرم. زندگی شهری متمدن ایجاب می‌کند که آدم وقتی با کسی کاری دارد برود در خانه‌اش را محترمانه بزند و کارش را بگوید اما پسر صاحبخانه ول‌کن نبود و همینطور داد می‌زد: «پدرااااااام...» 
تصمیم گرفتم جوابش را ندهم تا خودش رویش را کم کند و بیاید پایین و مثل بچه آدم کارش را بگوید.
از همان بالا ادامه داد: «میای بریم کووووووه...؟! آقا پدرااااام...» هرچقدر رفتارم در این چند وقت را مرور کردم که یادم بیاید جایی اتفاقاً گفته باشم: «هی، چطوره یه روز با هم بریم کوه؟» یادم نیامد. الان دو ماهی هست که اینجا هستم و ارتباطم با پسر همسایه صرفاً در حد سلام و احوالپرسی و درست کردن لپتاپش بوده است. به هر حال باز هم جواب ندادم تا بیاید پایین و محترمانه من را به کوه دعوت کند.
البته که نمی‌رفتم! من با دوست‌های صمیمی‌ام هم به زور کوه می‌رویم. کلی باید ازم خواهش و تمنا بکنند تا تازه شروع کنم راجع به پروژه کوه، فکر کردن! حالا این پسر صاحبخانه که مجموعاً دو سه بار بیشتر ندیدمش دارد من را به کوه دعوت می‌کند، آنهم اینطوری! 
دوباره داد زد: «بیا حالا بریم، بعداً هم خودت میتونی بری!» مطمئن شدم که با من نیست، من که جوابی نداده بودم اما دوباره داد زد: «پدراااااااام.... بیا بریم دیگه!» اینجا باید یادآوری کنم که در سه طبقه خانه‌ای که ما زندگی می‌کنیم بجز من هیچ پدرام دیگری وجود ندارد. بقیه اسم‌ها را هم که برایتان بگویم متوجه می‌شوید که هیچ اسمی حتی نزدیک به «پدرام» هم در این خانه زندگی نمی‌کند. 
دوباره داد زد: «پدرام میای بالاخره یا نه؟! [کمی مکث] باشه پس من بیرون منتظرتم!» خدایا! یعنی جواب داده بودم؟ باورم نمی‌شد پدرام درونم اینقدر به کوه رفتن علاقه داشته باشد که حاضر شود با پسر همسایه کوه برود؟ سعی کردم پدرام درونم را قانع کنم تا جوابش را پس بگیرد و به آن بنده خدا که دم در منتظرمان است بگوید که نمی‌رویم. بالاخره هرچی که باشد فقط نصف تصمیم‌های من دست او است و نصف دیگر تصمیم‌ها که مربوط به فعالیت‌های بدنی می‌شود با من است و من هیچ دوست نداشتم این وقت روز و با این حال سرماخورده کوه بروم.
چند دقیقه‌ای صبر کردم. دیگر صدای فریاد نمی‌آمد. خیالم راحت شد و پدرام درون را به یک حمام گرم دعوت کردم تا هوای کوه رفتن از سرش بیفتد.
چند روز بعد که پسر صاحبخانه را دیدم ازش پرسیدم که کوه چطور بوده است؟ جواب داد: «عالی! کوه رفتن با رضا همیشه می‌چسبه!» آن روز از آن فاصله و با وجود صداهای دیگر که در گوشم می‌پیچید، «رضا» را «پدرام» شنیده بودم. گفته بودم از این کارش متنفرم؟

۲ نظر:

آذین گفت...

اضافه میکنم که دو هفته قبل از بیرون رفتن باید از پدرام دعوت بشه تا فرصت برای برنامه‏ریزی داشته باشه ;)

Unknown گفت...

اینیکی تقصیر پدرام بیرونه.