۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

خداحافظ آقای دلقک

باید از فردا دیگر دور کتاب و فیلم و سریال و هر چیز دیگری که خودم اسمش را شیطنت گذاشته‌ام خط بزنم و بچسبم به کارهای پروژه پایانی. همین دیروز یا پریروز بود که فهمیدم باید تا آخر این ماه داکیومنتش را کامل تحویل بدهیم و من از شهریور قبلی که دیدید تا همین امروز قشنگ، 15 صفحه بیشتر داکیومنت ننوشته‌ام. برای توضیح دادن اینکه چه چیزهایی داخل داکیومنتم هست دو چیز را باید بهتان بگویم:
1- موضوع پروژه من طراحی یک شبکه اجتماعی است.
2- دو صفحه از این 15 صفحه به معرفی گروه دورز پرداخته است.
×××
دارم عقاید یک دلقک را می‌خوانم. دوست داشتم مثل این آقای شنیر همین الان بروم و به خانواده بگویم می‌خواهم بروم دلقک شوم. بعد هم یک ماری‌ای از یک جایی جور کنم و یک زوفنری هم پیدا شود و ماری را ببرد و من بمانم و یک زانوی ضرب دیده و بی‌پولی و بدبختی و بیکاری. بعد هم مثل سگ پشیمان بشوم که چرا دانشگاه را تمام نکرده‌ام و این لیسانس لعنتی را نگرفته‌ام تا الان بتوانم یک کاری برای خودم جور کنم و آخر داستان هم که یا آنقدر بدبخت می‌شوم که میفتم گوشه خیابان و لاشخورها همانطور که بالای سرم  پرواز می‌کنند دستمال سفیدی دور گردنشان می‌بندند و کارد و چنگالشان را برایم تیز می‌کنند یا اینکه یک جایی کارگری، نظافتچی‌ای، چیزی می‌شوم و با حقوق بخور و نمیرم سیگار و کتاب می‌خرم.
در واقع برای اینکه خیلی واضح برایتان بگویم که خودم را در آینده چگونه تصور می‌کنم توجه شما را به دیدن عکس زیر جلب می‌کنم:

×××
نه. درواقع اوضاعم اینقدرها هم خراب نیست. فقط امروز داشتم به این فکر می‌کردم که اگر نرسم تا آخر این ماه گزارشم را تحویل دهم چه اتفاقی می‌افتد؟ و خب مطالبی که در بالا خواندید یکی از اتفاقاتی است که احتمال دارد بیفتد.

۲ نظر:

مریم گفت...

چهرتونو وقتی دارین به این افکار زل میزنین برام کاملا محسوسه...بیخیال...آخر همه چی خوبه!!!

پدرام گفت...

نظر من اینه که آخر همه چی باید خوب بشه ;)